سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس راهی را در جستجوی دانش بپیماید، خداوند راهی به سوی بهشت برایش بگشاید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...

Powerd by: Parsiblog ® team.
خداحافظ(دوشنبه 87 اسفند 26 ساعت 1:11 عصر )

شاید برای همیشه

شاید  وقتی دیگر ...

 مرا دیگر یارای...نیست

نمیتوانم

سخت است

اما

خداحافظ

تا هستم به آدرسهایتان سر میزنم

من می روم

******

 کبوترسفید بعد از مدتها که سر نزده بود  آمد ؛مدتی که تو اون رفتار رو کردی پیداش نبود ولی این یکی دوماهه اخیر مرتب بمن سر میزد بخصوص از دهم دی ببعد (میدونی که چه روزی بود؟)

حرف داشت ...

 نخند به من که صدای کبوترسفید هردفعه برای من حرفی داشت .........

یک هفته مرتب می آمد بالای همان بام کذایی و اسمم رو صدا میزد .

هفته بعدش می آمد و مرتب میگفت :نفرین نکنی ، نفرین نکنی ...
هفته بعدترش آمد و مرتب میگفت : منو ببخش ، منو ببخش ، منو ببخش ...

هفته بعد ترش آمد و گفت : میگم برات میگم برات میگم برات ....
و من منتظر گفتنت بودم چون پیامم رسیده بود ...
بازهم آمد پس از آخرین پیامش و همانجا نشست و با سکوت نگاهم کرد ایندفعه بیشتر از همیشه ماند و قبل از پرواز اسمم رو به اختصار همونطوری که تو صدا میکردی با ناله ای ضعیف گفت و رفت ............. چرا ؟  

این همون کبوتری بود که همیشه می آمد و پیغامت رو میرسوند و همیشه هم درست پیغام میداد این همون کبوتری بود که هردفعه که دلم گرفته بود می آمد و به حرفام گوش میداد و دلداریم میداد و از طرف تو میگفت دوست دارم دوست دارم دوست دارم ....

میخندی ؟ فکر میکنی خیالاتی شدم ؟ به خیالت رسیده که حرفهای دلخواه خودمو میشنوم ؟ نه اینطور نیست ، اینا رو با اعتقادی راسخ و اعتمادی سخت میگم و باور دارم . چیه به خیالت رسیده که دیوانه شدم ؟ نه دیوانه هم نشدم ایکاش دیوانه بودم که از هر بند فکر و خیالی از هر اسارت درونی از هر دردی آزاد میشدم ایکاش دیوانه بودم.........


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

میدونی چرا نوشتمشون ؟(سه شنبه 87 اسفند 13 ساعت 2:40 عصر )

میدونم بخاطر این نوشته ها ازم خیلی دلخوری . بقول خودت خوب باش به من چه ؟ (جمله ای که همیشه به شوخی میگفتی)

اما میخواستم بهت بگم که چرا دارم سعی میکنم تلخی ها و تلخکامیهای این عشق رو بخاطر بیارم  و بنویسمشون و تکرارشون کنم .

هرچند میدونم که برات فرقی هم نداره بدونی برای چی و چرا ؟
اما این برای پایان هائی است که تو خواسته بودی ، برای پایانی است که خود بوجودش آوردی . میخواهم آنقدر تلخی هایم را بیاد بیاورم و بازخوانیشان کنم شاید آنچه را که تو در دل داشتی دریابم و مثل تو بشوم مثل تو که عین آب خوردن همه چیز را زیر پاهای ستمگری ات له کردی، له کنم و مثل تو همه چیز را به فراموشی و بی تفاوتی تبدیل کنم ، که فراموش کنم از اول بودی و وجود داشتی ، که در خودم روی دیگر سکه را ایجاد کنم ؛  میخواهم به خودمم بقبولانم و باورکنم که همه چیز یک قصه بود که خواندم . میخواهم برای رفتنی همیشگی آماده باشم
زیرا شمار خوشبختی و ایام خوش من متجاوز از انگشتان دست هم نمیشود . حس غریبی است ، نه ؟ اینطور نیست ؟
تا زمانیکه بودی و حس بودنت با من بود فکر میکردم خوشبخت ترین زن عالمم ؛هیچگاه مظالمت به چشمم نمی آمد و تمسخرهایت را هم نمیدیدم ؛ بی تفاوتی ات را نیز نمیخواندم آنقدر در تو غرق بودم و خیال تو وقتی کنارم نبودی به وضوح بود که حس نبودنت را نداشتم همه جا فقط تو را میدیدم ؛از کنار ِبدترین شرایط زندگی و اجتماع براحتی عبور میکردم چون تو را کنارم میدیدم چون احساس میکردم چون کوهی استوار پشتم ایستاده ای هیچ چیز نمیتوانست مرا تا این حد بشکند هیچ چیز... وجود تو باعث میشد که فکر کنم هیچکس یارایِ آزار و اذیتم را ندارد قدرت تحملم به صدها درجه رسیده بود و میتوانستم در مقابل بدترین چیزها استقامت داشته باشم چون خیال تو وجود تو عشق تو به من قدرت میداد قوت میداد شادابم میکرد.... گذشت .......اینها هم میگذرند ...
- خیال باطل نکن توجیهی درکار نیست ، پرسش و پاسخی نیز نیست زیرا آنچه را که باید بدانم دانستم ، آنچه را که باید میفهمیدم فهمیدم ، آنچه را هم که پرسیدم بی جواب ماند چون خاطی هرگز به خطای خود معترف نیست و همیشه خویش را بیگناه میداند... گاهی هم بی جواب ماندن ها به این دلیل است که وقتی از کننده کار سئوال میکنی چرا؟ بخاطر چی ؟‏ خودش هم نمیداند که بتواند جوابی بدهد ..... آنقدر درخویش و امیال ؛ مادیات  و خواسته های خویش غرق است که دیگری را نمی بیند و حتی برایش مهم نیست که چه فاجعه ای بوجود می آورد ،  آنقدر همه چیز را مختص ِ خودش میداند و خویش را مُحِق میداند که هرکاری دلش بخواهد با خود خواهی انجام میدهد و خیالش هم نیست که بر سر دیگری چه می آید ؟‏ یا با دروغهایش چه برسرش آورده است ......فکر هم نمیکردم یک روز تو را دروغگو بپندارم به خیالم هم نمیرسید که روزی ماهیت تورا اینگونه ببینم چقدر ناراحتم از اینکه تو را دارم اینطور نگاه میکنم اما تقصیر من نیست خودت اینطور خواستی خودت خود خواهی کردی خودت جواب چراهایم را ندادی خودت همه ی آبادیهای زندگیمان را به نابودی کشانیدی و خود کرده را تدبیری نیست .

گوشه و کنار کنایه هایی از تو دریافت کردم که من را متوهم میدانی ؛ ایرادی نیست ؛ باشد ... فکر کن من خیالاتی هستم و همه ی این حوادث خیالاتی بیش نبوده و نیست خودت را اینگونه توجیه و آرام کن عیبی ندارد وجدان ِ من و تو که میداند اینها این حرفها و اتفاقات خیال نبوده و نیست . خودت که میدانی پس سعی میکنم که کم کم نوشته ها و خاطرات رو به افول بروند و فراموش کنم روزگاری سخنی بود و زندگی ایی ؛‏عشقی بود و دلدادگی ایی ؛قولی بود و قراری ؛ تعهدی بود و متعهدی .  هرچند که :زندگی به من آموخت که چگونه گریه کنم اما گریه به من نیاموخت چگونه زندگی کنم ؛ تو به من آموختی که چگونه دوست بدارم اما به من نیاموختی که چگونه فراموش کنم .................
و به این گونه به بدرودی .... نزدیک میشوم و دیگر حتی نشانی از من نمی یابی حتی نامم را فراموش خواهی کرد...(هرچند که فکر میکنم فراموش کردنم خیلی وقته که اتفاق افتاده است )تا روز موعودی که همه در یک جا جمع میشوند آنجا نیز آنقدر کمرنک شده ام که دیگر مرا نخواهی شناخت همینطور که در طول اینمدت مرا نشناختی ........................................
شعری از آقای داود بیات برایت مینویسم شرح حالیست نزدیک .... خیلی نزدیک .


دلی که پا برهنه...

در نگاهت به طراوتی نشسته بودم که 

 ابرهای بهاری را ترخیص می کرد و

 گل لبخندی که با همه ی طراوت نمناکش

 دو صفحه ی تقویم هم نداشت .

باور نمی کنی ولی پیش از من دلم

گلی برای تو غنج کرده بود  

من فقط بهانه بودم

 بهانه ی چندین و چند سال ابری

¤¤¤¤

در لبخندت به طراوتی نشسته بودم که

اشرفیم را اسب چوبی شد و  

به قول تو نیم بند عقل من  

هی هی زنِ کوچه های دنیا 

 محله به محله ، خانه به خانه ... 

¤¤¤¤

درلبخند تو گلی کرده بودم دلی را

که پابرهنه آفتاب را بیدار کرد اولین بار و

آفتاب بر ترک اسب چوبیم

"دوستت دارم " را طواف می کند هنوز

باور نمی کنی ولی

به شهادت تقویم جمالی

من و تو فقط بهانه ی گلی بودیم که دلمان لبخند کرده بود

           
جالبه که برات بگم اینروزا هر واقعه ای پیش می آید به تو وصل میشود#دوستی ، کلامی؛ ناخودآگاه میگوید که چشمانم را بازتر میکند #کتابی میخوانم باز تو را مینمایاند یعنی حرکت تورا # فیلمی می بینم بصورت آنهم اتفاقی باز تداعی زندگیمان و آغاز و پایانش را مینمایاند و تو را بیشتر میشناسم # و دیشب در خانه یک دوست فیلمی را دیدم که بشدت تداعی زندگی من و تو بود و حرکتی که باعث شد دریابم من برای تو چه بودم ؟ و دوستم گفت : اینها همه برای بیدار شدن تو از خوش خیالی ات است که اینقدر شیون نکنی ........و برایم تشریح کرد مردان را تورا و اینکه تو چرا آمدی چرا رفتی چرا باز آمدی وچرا خُرد و نابود کردی و اینکه گفت مردان اینچنینند همه اشان .......
نمیدانست که با این تشریحاتش بیش از پیش به آتش درونم دامن میزند و من خویش را مال باخته تر از قبل خواهم دید و بیش از قبل احساس حقارت بمن دست میدهد که چطور و چگونه بازیچه دست مردی شدم که او را خدای روی زمینم میخواندم . این نیز بگذرد ...........................


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

هنر بازیگری(شنبه 87 اسفند 10 ساعت 12:0 صبح )

فید بک

انگار همین امروز عصر بود که اومده بودی محل کارم .

فلاش بک

اونروز هم که برای بار اول بهانه گیری هاتو شروع کردی شنبه عصر بود ، یادته فرداش قرار بود با هم کجا بریم ؟ معلومه که یادت نیست .

من ِ خَر از نحوه بهانه گیری ها و حرفات نمی فهمیدم که منظورت چیه ؟ چقدر هنرمند بودی که تونستی اینهمه مدت نقشت رو خوب بازی کنی ، تو باید هنرپیشه میشدی یا به بازیگری روی صحنه تئاتر می پرداختی ، هرچند که الان هم روی صحنه تئاتر زندگی ایستادی وداری نقشتو خوب اجرا میکنی .

حرفای اونروز رو کامل یادمه کلمه به کلمه اش ، یکسال قبل تر  رو میگم  بازم یادت نیست ؟سال 85
 بزار یه تیکه از اجرای اونروزتو برات بگم :‏

گفتم : من عاشق تو هستم ؛ تو خدای روی زمین منی (لبریز از احساسات عاشقونه بودم و در حد پرستش دوستت داشتم )

گفتی : اما من عاشق تو نیستم با کمی مکث گفتی دوستت هم ندارم .( این همون وقتی بود که من روی زمین جلوی پاهات زانو زده بودم و تو روی صندلی نشسته بودی و سَرَم رو روی زانوهات گذاشته بودم به امید نوازشت ) هیهات ...
با این حرفت تنم لرزید سرمو بلند کردم و نگاهت کردم که ببینم جدی میگی یا داری شوخی میکنی ؟!
نگاهم کردی اما حتی یه لبخند کوچولو نزدی که فکر کنم شوخی بوده و سکوت ...
بلند شدم و روبروت ایستادم ، خیلی آروم پرسیدم چی؟ چی گفتی ؟ یکبار دیگه بگو؟‏ داری شوخی میکنی ؟
و تو ............

سرتو برگردوندی وگفتی دوستت ندارم ، از اولشم دوستت نداشتم ، نمیدونم والله فقط یه حس  دوستی بهت دارم همین .
گفتم نگاهم کن و این حرفارو تکرارکن ، نگاهم نکردی ؛ گفتم دروغ میگی مطمئنم که دروغ میگی اما نمیدونم چرا ؟ و منظورت چیه ؟ آخه چی شده که اینهمه بهانه میگیری ؟ چرا آزارم میدی ؟ ( تو خیلی اشک منو در آوردی ؛ جلوی هیچکس هرگز کم نیاورده بودم هیچکس نتونسته بود اینطوری که تو اشکمو در آوردی دل ِ منو بشکنه )  و تو ... گفتی حاضر شو بریم برسونمت دیر شده خیلی کار دارم باید برگردم اداره ؛ فردا میخوام برم ماموریت ... همیشه پیش من که می آمدی عجله داشتی و من ِ خَر نمی فهمیدم ......

اونروز و روزای قبلش و حتی تا این روزائی که دیگه بکلی منو ترک کردی معنی حرفها و حرکاتت رو نمی فهمیدم .
راستش از بس عاشق تو بودم چشمهام کور و گوشهام کر و زبونم لال بود ؛ نمیدونستم چرا این کارها رو میکنی ؟‏نمیدونستم قسم حضرت عباستو قبول کنم یا دُم ِ خروستو .... خیلی باورت داشتم خیلی باورت داشتم خیلی باورت داشتم ........
تازه دارم یکی یکی معنی هر حرکت و هر حرفت رو میفهمم (و چقدر دیر )
ولی چرا اینقدر طولانی به این بازی ادامه دادی متعجبم ... از تو بعید میدونستم ؛ فکرشم نمیکردم که توی بازیگری اینقدر موفق باشی ... خوشبحال کارگردانی که تو بازیگر صحنه های مختلف و احساسی فیلمش هستی ؛ چقدر قشنگ بازی میکنی اگه کارگردانهای دیگه بازیتو ببینن تو هوا قاپت میزنن ...
یه پیشنهاد ؛‏چطوره پلاکارد تبلیغاتی اتو در کوی و برزن بزنی و بدی تو همین خیابونائی که مانیتورهای رنگی بزرگ گذاشتن نمایشت بدن تا معروف بشی عزیزم !!! اگرچه خیلی جاها و خیلی کسا تو رو خوب میشناسن و شخصیت جذاب و تو دل برو ات حسابی دل هواداراتو هوائی کرده .......
 خیلی متعجبم طی یکسال گذشته چقدر خوب نقشت رو اجرا کردی تا به مرحله نهایی برسونیش و خودتو بیگناه جلوه بدی . انگار نه انگار ... خیالتم نبود که یه زنی بود ؛ دوستت داشت ؛ عاشقت بود ؛ همسرت بود ؛ همبسترت بود ... چطوری میتونیستی کسی رو که دوست نداری ببوسی و دستشو تو دستات بگیری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چطوری میتونستی هم بالین کسی بشی که نمیخواستیش ؟؟؟؟؟؟؟
برات متاسفم خیلی برات متاسفم .... فقط اینو بدون که از هردست بگیری از دست دیگه پس میدی . اینو هرگز یادت نره .


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

آیا دیوار سخن میگوید ........(چهارشنبه 87 بهمن 30 ساعت 4:19 عصر )


دیوار به سخن در می آید .....

******

هیچوقت به دکلمه ای که روی وبلاگ مدتهاست گذاشته ام توجه کرده ای ؟

******

 

من تهمت زدم ؟! من خِبط گفتم ؟ ! بنا نداری پرسش و پاسخ بشنوی ؟ (کسی هم نخواسته پرسش و پاسخی راه بیاندازد و کاری بکار دیگران داشته باشد)(( همیشه همینطور بودی حرفتومیزدی و میگفتی بنا به ادامه نداری و من همیشه سکوت کردم و اگر حرفی زدم که باید پاسخی میشنیدم تو سکوت میکردی و همین جمله رو میگفتی بنوعی با دست پس میزدی و با پا پیش میکشیدی ) اشکالی نداره من به این کارهات عادت کردم مهم نیست دیگه ، دیگه هیچ چیز برام مهم نیست . من اشتباه میکنم ؟! چرا هیچوقت سعی نکردی منو از اشتباهی که میگی در بیاری ؟ اگر حرفام تهمته ، اگر نارواست ، اگر دروغ میگم ، چرا جوابمو ندادی ؟ چرا واقعیت رو بهم نگفتی ؟ چرا بهم نگفتی واسه چی این کارها رو کردی ؟ تو منو متهم نکردی ؟ تو بمن تهمت نزدی ؟ اما من بخاطر اینکه کاملا به خودم ایمان و به حرفم اعتقاد داشتم با دلیل بهت ثابت کردم که اشتباه میکنی . ... اما تو چی ؟ برای این کار ِ  غیر انسانی چی داری بگی ؟ برای حرکاتت چه دلیلی داری ؟ برای ترک کردنت چی ؟ و خیلی چیزای دیگه ... برهانت چی بود؟ غیر از این باید فکر کنم که بامن بازی کردی ؟ وقتی هیچگاه دلیل اصلی و حرفاصلی اینکار رو نشنیدم ؟ غیر از این باید فکر کنم که بمن دروغ گفتی و منو بازیچه خودت کردی ؟ غیر از این باید فکر کنم که مثل .... بمن نگاه کردی و عذابم دادی ؟ حالا چطور باید نگاهت کنم ؟ بازم خودمو گول بزنم ؟ بازم به خودم بگم مجبور بود گناهی نداشت دوستم داشت و عاشقم بود ؟ چه زیبا ثابت کردی که دوستم داشتی و ترکم کردی. چطور ثابت کردی که گناهی نداشتی و منو بازیچه قرار ندادی ؟ چطوری ثابت کردی که من وسیله ای برای مدتی هوی و هوس نبودم ؟ چطور اینها رو میخوای ثابت کنی که حالا به خدا واگزارم میکنی دست پیش میگیری که پس نیفتی ؟  باشه باشه حساب من و تو روز قیامت معلوم میشه .خدا که شاهد و ناظرهمه چیز بوده ؟ شاهد دل ِ من ، حرفای من ،انتظار من ،  افکار و اعتقاد و ایمان من ، شاهد اعمال تو و حرکات تو .... خدا شاهد و ناظر تمامی ضجه ها و خون گریستنای من که بوده ؟ خدا شاهد تهمتهای ناروائی که بمن زدی که بوده ، خدا شاهد بر همه چیز بوده و هست . من هیچ باکی ندارم و نداشتم که از عشق و دلدادگی ام پیش خدا و خلق خدا بگویم ، حتی اون دیوار کذائی اگر زبان داشت به سخن می آمد و میگفت چگونه ایستادمروبرویش و سر بر آسمان و فریاد زدم خدایا دوستش دارم مرسی که این ودیعه رو بمن دادی ، اگر زبان داشت میگفت چه شبها و روزهایی ایستادم روبرویش و سر بر درگاه باریتعالی ساییدم و نالیدم که خدایا او را حفظ کن از تمام بلیات ، خدایا نگذار دلم بی او بماند خدایا نگذار دلم را بشکند خدایا واقعیت را بمن بنمایان ... اگر زبان کبوتران میدانستی و می آمدند و بتو میگفتند که چه پیامها بوسیله آنان برایت فرستادم و چه لبخند عشقی را هدیه ات کردم ... همه بی زبانان و زبانداران میدانند که تمامی نگاه من که بود و چه بود ، همه اشان میدانندکه حرف دلم و تمامی وجودم ، روحم و جسمم ، تک تک یاخته های بدنم تورا فریاد میکردند و دعایت میکردند همه اشان شاهدند که چگونه بعد از این کار و حرف تو شکستم و پیر شدم همه دانستند که تو رفتی زیرا شکستنم را دیدند همه و همه ... حتی اون مردک فهمید و سعی کرد خودشو بمن نزدیک کنه که مُشتی محکم بر بینی اش نشست و راهی درمانگاه شد . جوابی برای اینها داری ؟ جواب داری برای کسائی که با چشمانی پر از سئوال و شماتت به چشمان اشک آلوده ام نگاه میکردند؟ جوابی داری برای غروبهایی که اشک ریزان توی خیابون زیر بارون راه میرفتم و با خودم حرف میزدم تا برسم به نیمکتی که اولین بار روی اون نشستیم و حرف ازعشق و دلدادگی زدیم و روی همون نیمکت بی زبان ضجه زدم و مشت بر سینه ام کوبیدم ؟ جوابی داری برای بچه ها که می پرسیدند چرا اینقدر بدخلق و بیمار شدی و کم طاقت ؟ چه جوابی داری برای دیوانگی هایم که هرکس غروبها مرا در کوی و برزن اشک آلود می دید به خیال اینکه دیوانه ای دیده زیر لب چیزی میگفت ورد میشد؟ چه جوابی داری وقتی می آمدم و در مسیرت می نشستم بر سکوئی و خیال میکردند که گدا هستم وسکه ای کنارم میگذاشتند و میرفتند و من فقط اشک میریختم ؟ جوابی برای آوارگی هایم داری ؟ جوابی برای توبیخ های اداریم که دائم بیمار میشدم و راهی بیمارستان ،و نمیتوانستم بگویم چرا بی خبر سر کارم نیامده ام ؛ داری ؟ چه انتظاری داری بعد از دیدن اینهمه بی تفاوتی و بی خیالی و اعمالی که بسرم آوردی تو را روراست و صدیق و راستگو بدانم ؟ چه انتظاری از من درد کشیده داری که بسیار مطالب  میدانم و دم نمیزنم ؟د ِ  بگو ؛ بگو چه جوابی برای همه سئوالاتم داری ؟ آنوقت اعتراض داری ؟ باینکه واقعیتها را گفتم ؟
اینکه راحت نشستی و زندگیت را میکنی در حالیکه زندگی مرا سیاه کردی و به نابودی کشانیدی ؟ تو مرا نابود کردی تو از من یک مرده متحرک ساختی ؛ بازهم خود را بیگناه میدانی ؟ بازهم خیال میکنی حَقَت بوده آنچه را به سر گناهکاری چون من آورده ای که تنها گناهم عاشقی بود و باور؛ که تنها معصیت و درخواستم ازتو محبت بود و عشق ؟ اینها تاوان ِ گناه دوست داشتنت بود ؟ تاوان خالص و بی ریا و بی هیچ درخواستی عاشق بودنم  بود ؟ تو باید جواب همه این دردها و آلام مرا آنجا باید بدهی باید رو در روی ائمه معصوم ؛ در مقابل خداوند زانو بزنی و چشم و گوش و دست و پایت به سخن در بیایند که چرا و به چه جرمی مرا مجازات کردی و به صُلابه کشیدی به چه جرمی با زندگیم بازی کردی ؟ باید بگویند اعضای بدنت که چرا و به چه دلیل وجودم را به بند کشیدی و چشمانم را گریاندی و دلم را سوزاندی.آنروز باید جواب بدهی ........که اگر هم نخواهی مجبور میشوی زیرا تمامی جوارحت به سخن در خواهند آمد و نمیتوانی کتمان کنی که به کدامین حق ؛ حق ِ مرا زائل نمودی  به کدامین حق و حقوق طلبکارانه با من رفتار کردی ....

 

*****

 

معشوق لحظه ‏اى تو را یافت و برگزید که در جستجوى ظرفى به گنجایش بى نهایت ، گِل تمامى آدمیان را با مَحَکِ علم لایتناهى خویش آزموده

بود . خدایت زمانى تو را فرمان خواندن داد که سیاهى جهالت و یأس بر آسمان قلب انسانیت سایه افکنده بود . زمانى تو را دعوت به خواندن کرد که شب  ، براى فرار از سیاهى خویش به دنبال روزنى مى‌‏گشت . زمانى که شکواى سبز درختان و گلایه ‏هاى زلال آبشار و اشک حسرت ابرهاى غم گرفته از نبودنت و در انتظار آمدنت غمگنانه ‏ترین تسبیح را با خدا مى ‏گفتند . معشوق زمانى تو را فرمان خواندن داد که معصومانه ‏ترین فریاد انسان از پاهاى جستجوگر تاول زده‏اش قلب سخت‏ترین صخره ‏ها رامى‏لرزاند ....

 

 



» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

دیوارقسمت سوم(چهارشنبه 87 بهمن 23 ساعت 2:19 عصر )
 ......و رسیدیم ...

من همچنان میگریستم ؛ ضجه میزدم و با همون حال داشتم پیاده میشدم که گفتی حلالم کن ....(حلالت کنم ؟!هرگز نمی بخشمت هرگز خصوصا با برخوردهای اخیرت ) هیچی نگفتم ... هیچی و رفتم ....وارد خونه که شدم ؛ دخترت نگران در رو باز کرد ....

 

 

چون این پست هم طولانی شد بقیه اشو بعد مینویسم ................................

بقیه اون روز شوم رو میخوام بنویسم :

 

 

دخترت نگران در رو باز کرد تا چهره منو دید فهمید اتفاق بدی افتاده ؟ گفت : مامی چی شده برای بابائی حادثه ای پیش آمده ؟سرمو بعلامت منفی تکون دادم . گفت : پس چی شده ؟ بابائی چی گفته که اینطوری بهم ریختی و صورت و چشمات ورم کرده و قرمز شده ؟ چرا اشک میریزی ؟ دلم شور افتاده آخه یه حرفی بزن یه چیزی بگو ... فقط نگاهش کردم و رفتم اتاقمون ؛ اتاقی که پر از خاطره ی تو بود اتاقی که هنوز بوی تو رو داشت ... در رو بستم از تو قفل کردم ؛ دخترت هی میگفت مامی تو رو خدا در رو بازکن ... حرفی بزن ... فقط با بغض گفتم خواهش میکنم تنهام بزار ؛ الان نمیتونم بعد حرف میزنیم ... تا صبح روز بعد از اتاق خارج نشدم ؛‏ هی در میزد دخترکت ؛‏بیچاره چقدر از آشتی و عهد و پیمون دوباره مون خوشحال بود ........زهی خیال باطل .........بعدها فهمیدم که اونروز بیش از بیست بار بهت زنگ زده و تو جوابشو ندادی و بعد گوشی اتو خاموش کرده بودی ...

و گذشت ..........درست 10 ماه و اندیه که از جدائیمون میگذره و بازهم با گذشت زمانی چنین طولانی نتونستم فراموش کنم ، این ظلم و جور رو ، اینکه چرا و برای چی باید جدا میشدیم ؟ چرا از اون نباید جدا میشدی ولی از من باید جدا میشدی ؟ هنوز نتونستم قضیه رو هضم کنم بااینکه مدعی بودی همه چیزهایی رو که نداشتی وجود من بتو داده بااینکه مدعی بودی منو خیلی دوست داری با اینکه مدعی بودی کنار من پر از آرامش و احساس و شادی هستی (( امان از اینهمه دروغ و ریا ، خیال میکردم توی دنیا کسی راستگوتر و درستکارتر از تو وجود نداره تو یه بُت بودی برام هرگز باورم نمیشد یه روزی دروغ بگی و با من بازی کنی هرگز باور نمیکردم تو مثل دیگرانی باشی که همیشه ازشون منزجر بودم اما تو بدتر از اون دیگران کردی بدتر بدتر بدتر ...........خیلی بدتر ......))همیشه به دخترکمون میگفتم از بابائیت روراست تر و سالم تر وجود نداره یه دنیا پاکی و صداقته یه دنیا محبته یه دنیا عشقه ......

بعد از این بی حرمتی بعد از این بی تفاوتی دیگه غرورم اجازه نداد پیگیری کنم تو بد جوری منو شکسته بودی .

یادته روز خدا حافظی قلبمو دادم بهت گفتم این یادگاری بمونه برات ؟ که بدونی همیشه فقط برای تو میطپه ؟ تو هم چند قدم اونورتر با پوزخندی از پنجره ماشینت پرتش کردی بیرون و از روش رد شدی .....

 

 

میدونی توی این ده ماه و خورده ای چی بمن گذشت ؟ به جرئت بهت میگم از اون روز تا امروز یک شب هم نشده که تا سحر بیدار نباشم و بالشم از اشک خیس نشه و پتومو بغل نگرفته و گاز نگیرم تا صدای ضجه ی شبانه ام رو کسی بشنفه ...توی این مدت تموم موهام سفید شد ، زیر چشمام چروک افتاد و بلکهام ورم کرد ... اذان صبح که میشد پامیشدم و  وضو میگرفتم و آماده میشدم برای صحبت با خدا برای راز و نیاز سحرگاهی ، اما دیگه از حضرت دوست نمیخواستم که تو رو برگردونه دیگه نمیگفتم خدایا چرا ؟ دیگه هیچی از ش نمیخواستم فقط میگفتم تو شاهد باش تو ناظر باش ؛ تو شاهدی تو ناظری ... از خدا میخوام درد منو تو کاسه ات بزاره تا ببینی چی کشیدم از خدا خواستم کسی که باتمام وجودت عاشقشی دوسش داری کسی که بخاطرش منو اینطوری له کردی همین کار رو باتو بکنه یا با عزیزترینت که ضجه هاشو ببینی و کاری از دستت بر نیاد همینطور که دخترکت ضجه های منو میبینه و هیچ کاری از دستش برنمیاد همینطور که او شاهد تمام رنج منه رنجی که از هیچ سرچشمه گرفته .......آره بعد از نماز ساعتی میخوابیدم و بیدار میشدم و قبل از رفتن سرکار دو قطعه یخ بر میداشتم و میزاشتم رو چشمام که ورمش بخوابه و تسکین پیدا کنه که کسی نفهمه تموم شب رو گریه کردم بعد نفسی عمیق و لبخندی مصنوعی سرکارم حاضر میشدم آنقدر طی روز توی کار غرق میشدم که زمان رو نفهمم ... الکی بگو بخندی و سرم رو گرم میکردم همین که طی روز بغضم میخواست به یه بهونه بترکه به خودم نهیب میزدم که خفه شو خفه  ساکت هیس ... چیه عزا و ماتم گرفتی اون داره خوش میگذرونه و زندگیشو میکنه تو ماتم گرفتی و آب غوره میگیری ؟ رفت که رفت ، اون لایق عشق و ایثار تو نبود او لیاقت محبت و عشق راستین تو رو نداشت  اون از اولشم بنای ادامه زندگی درست رو نداشت ازاولشم باتو بازی کرد و بتو دروغ گفت ... برای اون ؛ اون یکی ها اون زن و بچه مهم بود نه تو و این دخترک بیگناه که تازه به بابائیش دلخوش شده بودو بهش مینازید ... او اصلا شما ها رو بحساب هم نمیاورد ... تو براش فقط یه بازیچه بودی یه وجود مقطعی ... اصلا شد که تواینهمه مدت حتی یک ذره از کارائی رو که برای اونا میکرد برای تو بکنه یکبار شد چیزایی رو که برای او میخره یه کوچولوشم برای تو بخره ؟او حتی حلقه انگشتر عروسیتو برات نخرید ....  پس خفه خون بگیر و زر هم نزن اینقده وق وق نکن احمق ... گمشو یا بشین سرجات یا برو سراغ یکی از عشاقت که برات پیراهن چاک میدهند و تو نیم نگاهی هم نمی اندازی ... بدبخت مگه چند بار بدنیا می آیی ؟ ..وجدان نهیب میزد این دل رو توی قمار زندگی به او باختی و دیگه دل نداری که به کسی هدیه بدی عقل میگفت بی دل برو جلو مثل خودش مثل هم قماشهای خودش ... حالا نوبت توئه انتقام بگیر بشو مثل خودش .... برو خوش باش و از زندگی لذت ببر ... اصلا میدونی چیه برو 99 بار به نیت عهد شکنی 99 ساله شوهر کن و طلاق بگیر تو هم همون کاری رو به سرشون بیار که اونا با زنای دیگه ... تو هم باهاشون بازی کن ... وجدان و شرف میگفت خجالت بکش این فکرا چیه ؟ دوباره عقل میگفت : چرا ؟ مگه گناه میکنی؟ یه کلاه شرعی و خلاص ..... چطور مردا این حق رو به خودشون میدن ؟ چه فرقی میکنه ؟ وجدان یکدفعه داد میزد بس کن دیوونه این چه حرفیه ؟ مگه تو فلان کاره ای ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اینجوری توی این ده ماه و نیم افکار بهم میریخت تا شب بشه و گواهان آماده بشن برای افکار ثبت و ضبط شده ای که قدمت چندین ساله داشتن و خیس شدن متکا و جیغ پتو از گاز گرفتنهای شب تا صبح و دلی که خون میبارید و چشمی که کم سو شده بود از ریزش دردهای شبانه روزی و روز از نو و روزی از نو .................فکر انتقام و نفرین و ناله آنی راحتم نمیگذاشت ... فکرم اینو میخواست ولی  دلم نمیخواست باز هم با اینهمه بدی که در حقم کرده بودی دلم نمیامد نفرینت کنم که خودت میدونی آهم چه زود میگیره و نفرینم چه زود کارساز میشه ...

بگذریم .............................

خدا جوابت رو میده .........................

خدا این اشکای منو بی جواب نمیزاره ..............

خدا شاهد و ناظره ......................................

 

و دیوار ترک برداشت برای همیشه مثل دلی که شکست مثل روحی که سرگردان شد


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

دیوار قسمت دوم(چهارشنبه 87 بهمن 23 ساعت 12:11 عصر )

و نیامدی .........نیامدی ؛ نیامدی .... تا روز هجدهم فروردین ... که اومده بودی ؛ اما نه پیش من ................

 


ظهرزنگ زدی ، بیا پایین جلوی محل کارت هستم ، فرصتم کمه میخوام ببینمت (خنده دار نبود بعد از اینهمه مدت تعطیلات و نیامدن پیش همسرش آدم بره محل کارش و لحظه ای ببیندش‏؟؟؟؟؟؟).

نفهمیدم چطوری خودمو بهت رسوندم  در ماشینتو باز کردم و نشستم کنارت ، سلام عزیز دلم چرا نیامدی بالا تو اتاق کارم ؟ گفتی ماموریت دارم و توی این فاصله فرصتی پیش اومد که بیام ببینمت . دستتو گرفتم و گذاشتم رو لبام ، رو چشمام ، گفتی زشته می بینن ، گفتم خوب ببینن مگه جُرمه کسی شوهرشو لمس کنه ؟ اصلا همین الآن بغلت میکنم ، خندیدی و گفتی : ای دیوونه .... ( عاشق ِ این خندیدن و دیوونه گفتنات بودم ) گفتم چرا نیومدی ؟‏گفتی نشد عزیزم نشد !!! بعد برات مفصل میگم ‏(اونم چه مفصل گفتنی !!!) اما توی صدات یه چیزی بود که ته دلمو میلرزوند ، حس غریبی داشتم . حس میکردم داری چیزی رو از من مخفی میکنی ؛  گفتم : اتفاقی افتاده ؟ با صدائی آروم گفتی : نه ؟! چطور مگه ؟ گفتم : انگاری میخوای یه چیزی بگی ولی قورتش میدی ... چیه ؟ بگو ؛ میشنفم ... گفتی بعدا صحبت میکنیم ؛ حالا باید برم دیرم شده .... گفتم باشه فردا میبینمت ؛‏گفتی شاید ... گفتم : شاید ؟! یعنی چی؟ گفتی ممکنه برم ماموریت ... گفتم اوکی پس همین امروز عصربعد از تعطیل شدنمون باشه ؟ گفتی امروز که تاشب درگیرم ... باشه ؛ خوب برای کی ؟ ببین عزیزم منم حق و حقوقی دارم مگه نه ؟ گفتی البته که داری من یک هزارم از حقت رو هم ادا نکردم ... گفتم : آخه دلم خیلی برات تنگ شده بود ؛‏گفتی منهم همینطور ...بعد خداحافظی کردی ؛  برگشتم سرکارم ؛ عصرش یه ایمیل از تو داشتم ( آه خدایا .........) دیگه نمیتونم کنارت باشم ، باید از هم جدا بشیم ، به خاطر من بخاطر سلامتی ام ، بخاطر ........ خدای من ؟‏!! این دیگه چیه ؟ منظورش چیه ؟ چی میگه ؟!!!

اینا چیه نوشته ؟‏((با خودم نجوامیکردم آخه یعنی چی ؟!!)) مفصل بود .... برات نوشتم جریان چیه ؟ این حرفا چیه ؟‏جواب دادی : نه برام دیگه ایمیل بزن ؛ نه تلفن کن ؛ نه پیغام بزار ؛ نه اس ام اس برام بفرست ؛ و همه چیزو فراموش کن ؛ تمومش کن ؛ بخاطر خدا تمومش کن ؛ حالم اصلا خوب نیست ....

شوکه شده بودم نمی فهمیدم معنی این حرفا و کارا چیه ؟ نمیدونستم چی شده ( هنوزم نمیدونم چرا ؟)  ایمیل رو میخوندم و زار میزدم ؛‏آخه چرا ؟ این کارها چه معنی میده ؟ دیگه طاقت نداشتم ... تلفن زدم به نازی و با بغض گفتم نازی بیا پیشم توروخدا زود باش کارت دارم دلم داره میترکه ... نازی ترسیده بود چی شده عزیزمن ؛‏چی شده خواهر جونم ؟ گفتم نمیدونم فقط خودتو بمن برسون دارم سکته میکنم بیا شاید تو بفهمی چی شده ممکنه یه بلائی سر خودم بیارم نفسم بالا نمیاد بیا ......... و گوشی رو گذاشتم .....

نازی اومد صفحه ایمیل رو بالا آوردم و گفتم ببین این ایمیل رو چه کسی فرستاده ؟ ببین مال منه ؟ ببین درسته یا چشمای من اشتباه میبینه ؟ ....دید ........خوند .......... سر تکون داد و چشماش گرد شد ..... بسم الله ....این دیگه چه معنی میده ؟ این شوهر تو انگاری دیوونه اس هردفعه یه بلایی بسرت میاره ایندفعه چه مرگشه دیگه ؟ نکنه زیر سرش بلند شده ؟ نکنه ... گفتم پس درسته ؟ این ایمیل مال منه از طرف اونه برای من ؛ اینا رو برای من نوشته ... و زار زدم ؛ فریادزدم ؛ سرمو گرفت رو سینه اش و دستشو گرفت جلوی دهنم که صدای فریاد دلخراشمو کسی نشنفه ؛ میگفت دست منو گاز بگیر تا آروم بشی ... توروخدا آبجی آروم بگیر تا من بهش زنگ بزنم ببینم قضیه چیه ؟ یعنی چی این حرفا و حرکات ؟ گفتم نه ؛‏نه ... گفته نه زنگ بزنم نه اس ام اس نه ایمیل نه پیام نه ....... حتی خبر مرگم رو هم نباید بشنفه ................ بعد همین صفحه ای رو که توش برای تو مینویسم باز کرد و گفت : پیام خصوصی داری ؛ بازش کنم بخونی ؟سرمو تکون دادم که یعنی آره ... و نوشته بودی : زندگی ام داره از هم میپاشه ؛ قلبم درد گرفته ؛ نوشته بودی در اولین فرصتی که بتونی باهام تماس میگیری ....و یه قرار میزاری برای آخرین بار منو میبینی ....... دیگه نه چیزی میدیدم نه چیزی میفهمیدم حروف جلوی چشمام رژه میرفت ... پس من کی بودم ؟ من زندگیت نبودم من که از هم متلاشی میشدم چی ؟ منی که هردفعه در انتظار میگذاشتی منی که همیشه باید تنها میموندم منی که ......... وای برتو وای برتو ...

 

 

وقتی بخودم اومدم توی خیابون بودم و ماری و نازی دوطرفمو محکم گرفته بودن و راه میبردن ... معلوم شد دوساعتی بیهوش زیر سِرُم بودم .... و همچنان اشک میریختم و میگفتم چرا ؟ چی شده ؟ یعنی چی ؟ مگه من زنش نیستم ؟ مگه زندگیش نیستم ؟ چی میگه ؟ چی میگه ؟ سَرَمو به راست و چپ تکون میدادم مثل دیوونه ها شده بودم گاهی از ماری گاهی از نازی میپرسیدم : تو میدونی منظورش چیه ؟ تو میدونی چی شده ؟ و جوابم سکوت بود و سکوت و نگاهی غمبار و دلسوزانه ... اصلا نمیتونستم درک کنم هضم این قضیه خیلی سخت بود نمیفهمیدمش ... چندروز حالم بشدت خراب بود نازی بجای من رفت کارهای اداریمو انجام داد ....

بعد فهمیدم که اونا : نازی و ماری براش بدو بیراه نوشتن ... و او ناراحت شده بود ؛ باتمام ظلمی که درحق من کرده بود وقتی قضیه رو فهمیدم به همون دوستی که زنگ زده بود و نوشته دخترا رو خبر داده بود تلفنی پس ورد رو گفتم و خواهش کردم بره اون مطلب رو پاک کنه ... و با خواهرای دلسوزم خیلی بد برخورد کردم و هرچی از دهنم در اومد بهشون گفتم ؛ بیچاره ها بخاطر من این کار رو کرده بودن آخه از اول در جریان همه ماجراهای زندگیم بودن خصوصا نازی ... اما من خیلی بد بهشون توپیدم و بهشون بی احترامی کردم و از خونه ام یعنی خونه خودشون بیرونشون کردم ( خدا ببخشه ) هرچند اونا منو بخشیدن اما دیگه دوستی و محبت ما سه تا مثل قدیما نبود ...

تو هم براشون پیغام گذاشته بودی که این قضیه به ما دوتا مربوطه و خودت برای من توضیح میدی و در اولین فرصت منو میبینی و همه چیزو میگی که تو اون پیغام منو هم مواخذه کرده بودی که منم برای نوشتن اون مطلب باهاشون همکاری داشته ام .... (بازم تهمت نه یکبار که چندین بار اینکار رو کردی ؛ عیبی نداره سپردم بخدا ... )

بهرتقدیر تا اردیبهشت هیچ خبری ازت نداشتم ؛ پنجم اردیبهشت ساعت هشت صبح زنگ زدی گفتی بیا فلان پارک میخوام ببینمت و باهات حرف بزنم ؛  خیلی رسمی و خشک صحبت میکردی دلم گرفته بود بغض تو گلوم موج میزد گفتم اونجا رو بلد نیستم گفتی پس آماده باش میام سرکوچه دنبالت میریم پارک صحبت میکنیم . گفتم چرا نمیای خونه ؟ گفتی نه اونجا بهتره ... و با سرعت حاضر شدم و از دخترمون خداحافظی کردم و گفتم دارم میرم بابائیتو ببینم گفت منم بیام ؟ گفتم نه میخواد صحبت کنه و تنها میخواد منو ببینه گفت باشه مامی از طرف من بابائیمو ببوس ( بیچاره هنوز نمیدونست تو چی گفتی و چی به سر من آوردی و منظورت از این ملاقات چیه ؟)

آره ؛ همون قرار کذائی و پذیرائی با دوتا رانی پرتقال و مقداری پسته که باخودت سوغات آورده بودی ؛  روی نیمکت سبز و آهنی پارک که نم نم بارون خیسش کرده بود منم برای اینکه لباست کثیف نشه با دستمال نیمکتو خشک کردم که تو راحت بنشینی .... هنوز رانی پرتقالو با چند تا پسته ای رو که بمن دادی یادگار نگه داشتم و بقیه پسته ها رو هم برات پوست میگرفتم که تو بخوری و خونسرد مشغول خوردن بودی ... اولش آسمون ریسمون بافتی و بعدش گفتی من تو رو طلاق دادم ؛ گفتم : طلاق ؟‏چطوری ؟ با کدوم مجوز ؟ با کدوم اختیار ؟ با کدوم موافقت ؟ مگه کشکه ؟ مگه من معشوقه اتم ؟ میفهمی چی داری میگی ؟ من زنت هستم ؛ زن ِتو ؛ ناموس تو ... این ایمیلا و پیامها و این حرکات و حرفا یعنی چی؟ چه معنی میده ؟  گفتی : ناچارم ؛ مجبورم ؛ نمیتونم بیشتر توضیح بدم اما اگه منو دوست داری اگه سلامتی منو میخوای اگه میخوای بیش از این عذاب نکشم قبول کن شاید جدائی ما مدتی بیش نباشه شاید دوسال باشه و بعد از کمی مکث گفتی شاید هم برای همیشه ... گفتم آخه من حق ندارم بدونم قضیه چیه و چرا ناچاری ؟ گفتی پای آبروم در میونه ؛ گفتم : آبروت ؟ مگه دزدی کردی ؟ مگه هیزی کردی ؟ مگه زنا کردی ؟ گفتی : قضیه این حرفا نیست فقط بدون زندگیم بهم ریخته و خودمم حالم خوب نیست .... گفتم : خدای من تو میدونی چی داری میگی ؟! مگه من جزئی از زندگی تو نیستم مگه من همسرت نیستم این چه حرفیه اگه مشکل سیاسی داری اگه مشکل دیگه ای داری اگه کاری از دست من برمیاد بگو تا برات انجام بدم من همسرتم باید در غم و شادی و داشتن و نداشتنت شریکت باشم باید همراه و همگامت باشم .... درسته که تو همسر دیگری هم داری ولی این دلیل نمیشه که اینکار رو بامن بکنی یعنی بخاطر هیچ اونم طلاق دادی ؟ یا میدی ؟  گفتی : تموم شد همه چیز تموم شد ؛ تمومش کن .... گفتم مگه من سیبم که منو گاز بزنی و بگی تموم شد و پرتم کنی تو آشغالا؟ مگه کتابم که ورقم بزنی و بگی خوندمت تموم شد؟‏مگه آب خوردنم که یه لیوان بنوشی و سیراب بشی وبا پشت دست لباتو پاک کنی بگی تموم شد .... چی داری میگی ؟ دارم از دست تو سکته میکنم این حرفا چیه آخه ؟ اگه مشکلی داری باهم حلش میکنیم ........

گفتی : قضیه قدیمی یادته ؟ گفتم : آره ؛ الحمدالله حل شد و رو سیاهی به ذغال موند ... گفتی نه ؛ از اون بدتر شده و فهمیدن که تو یه همسر دیگه من هستی .... گفتم خوب الحمدالله این که بهترشد دیگه راحت تر شدی . گفتی : نه نمیشه نباید این اتفاق میافتاد جلوی همکارام داره آبروم میره کارم داره تو خطر میافته زندگیم نابود میشه .... گفتم : خطا که نکردیم ؛ ما زن و شوهریم ؛ گناه که نیست ؛ اینهمه عالم و آدم بدون عقد و نکاح باهم میرن و میان کسی کارشون نداره اینهمه کله گنده های این مملکت 3تا و 4 تا زن دارن دخلی بهشون نیست به من و تو کاردارن ؟ مگه تو رئیس جمهوری که فضولی تو کارت بکنن ؟!! گفتی نه ولی ..........و سکوت . گفتم : ولی چی ؟ ولی چی ؟ این بود قول و قرارت ؟ این بود تموم مردونگیت ؟ مگه نگفتی دیگه این حرفا و این کارها رو تکرار نمیکنی ؟ مگه نگفتی دیگه هیچ چیز نمیتونه من و تو رو از هم جدا کنه ؟ مگه نگفتی قرار ما و عهد ما 99 ساله اس ؟ اون وقتی که رفتی و مدتی زجرم دادی و دوباره برگشتی مگه بهت نگفتم من دیگه توان اینهمه شکنجه روحی رو ندارم اگه میخوای برنامه قبلی رو تکرار کنی بهتر عهدی نبندی ؟ مگه نگفته بودم ؟ مگه تو بهم اطمینان نداده بودی ؟ مگه ... حرفمو قطع کردی و گفتی چرا چرا چرا گفتم ولی دیگه نمیتونم دیگه نمیکشم دارم نابود میشم اگه تو رو نگه دارم  کارم ؛ زندگیم ؛ و اموالم و همه چیزمو از دست میدم ... گفتم یعنی من هیچم ؟ منو مقایسه با کار و اشیاء میکنی ؟ یعنی من هیچ اتفاقی برام نمیافته ؟ یعنی .... و دیگه گریه امونم نداد .... با هق هق گفتم اگه بخاطر دیدن همین هفته ای یکبار منه ؛ اگه بخاطر ... باشه دیدارهامون و کنار هم بودنمون رو کمتر میکنیم تا اونی که برگ برنده تو دستشه و تو ازش میترسی دست از سرت برداره و تو رو اذیت نکنه . گفتی نه ... دیگه نمیخوام کنارت باشم دیگه نمیتونم ببینمت ... گفتم یادته قرار بود این عید پیش هم باشیم ؟ سکوت کردی ... گفتی باید بریم برسونمت دیرم شده ...((( تو همیشه کنارمن که بودی دیرت میشد با اینکه ادعامیکردی تنها ساعتی که از زندگی لذت میبری کنار من بودنته )))و این آخرین ملاقات ما پس از یک زندگی مشترک کوتاه کوتاه کوتاه بعد از قول و قرار بلند بالات پس از اون رفتار قبلی بود .......قبل از پیاده شدن از ماشینت بهم قول دادی که هرازگاهی تماس بگیری و از حالم بپرسی قول دادی هروقت تونستی میای منو ببینی گفتی میخوای شماره اتو تغییر بدی چون حس میکنی برات خطر ساز و مسئله سازه ...بعد گفتی ......و رسیدیم ...

من همچنان میگریستم ؛ ضجه میزدم و با همون حال داشتم پیاده میشدم که گفتی حلالم کن ....(حلالت کنم ؟!هرگز نمی بخشمت هرگز خصوصا با برخوردهای اخیرت ) هیچی نگفتم ... هیچی و رفتم ....وارد خونه که شدم ؛ دخترت نگران در رو باز کرد ....

چون این پست هم طولانی شد بقیه اشو بعد مینویسم ................................


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

دیوار قسمت اول(دوشنبه 87 بهمن 21 ساعت 6:3 عصر )

شاید اینی که مینویسم خیلی طولانی باشه و مجبور بشم چند قسمتش کنم اما خواستم بازهم بنویسم همین : برام فرقی نمیکنه که بخونیش یا نه فرقی هم نمیکنه پیامی بزاری یا نه اما بعضی از این حرفا برای بعضی از دوستام که میان اینجا و میخونن میشه یه تجربه که دیگه نخوان خودشون تجربه ای تلخ داشته باشن .

 

دیشب بعد از مدتها رفتم روبروی همان دیوار کذائی همان دیواری که استوار و پا برجا با صبرو طاقت بی اندازه ای بمن اجازه میداد تا آجرهاشو بشمارم حتی بهش خُرده بگیرم که چقدر تو رو نامنظم چیدن بعضی آجرهات کوچیکه  بعضی هاش بزرگ بعضی افقی بعضی عمودی تازه بهش غُر میزدم هی 62در 62 مگه نمیدونی تو دیوار انتظار و افکار منی ؟ چطوری بشمارمت با اینهمه بی نظمی ات ؟ بعد خنده ام میگرفت که چقدر خُل شدم . روزگارم رو ببین که یه دیوار شده  مونس تنهائیام ... بعد صبر میکردم کبوترا بیان روی هُره ی اون بشینن و صداشونو بشنفم انگاری میومدن و اسممو صدا میزدن و پیام می آوردن پیامی از تو .........

یه روزی این دیوار و کبوتراش برام یه جور دیگه بود ... اما دیشب وقتی روبروش قرار گرفتم هیچ احساسی نداشتم هیچ احساسی ...

دیوار کج و موَج میشد میخواس شمارش انتظار رو شروع کنم اما نخواستم ، دیگه نمیخواستم بشمارمش دیگه نمیخواستم منتظر کبوترای خبر رسون بشم دیگه بس بود بس ِ بس .............

 

تنها با موج افکارم روبرو شدم دیوار برام شد پرده سینما و یاد آوری ثانیه به ثانیه کلمات ، حرفها، حرکات ،‏تلفن ها ، پیامها و .........

تو که میدونی حافظه ام خیلی قویه میدونی که هرچیزی مربوط به تو بود عین فیلم تو مغزم ثبت میکردم .... تو همیشه میگفتی یادم نمیاد همیشه میگفتی آه یادم رفته همیشه میگفتی یادم نمیاد دیشب چی خوردم !!! و جالب اینجا بود تموم چیزائی که بمن مربوط میشد یادت نمی آمد و یادت میرفت ........

آره ده ماه گذشت ده ماه و چند روز ......... از چی ؟ بازم یادت رفت ؟ از قرارمون .
میدونم که اونروز رو یادت نمیاد اما من ثبتش کردم  کلمه به کلمه حرفات ثانیه به ثانیه انتظارم ... درست نهم فروردینماه سال 1387 همین امسال رو میگم خیلی دور نیست ... زنگ زدی ، گوشی رو برداشتم :

بله ؟

- بله نه ؛ سلام

سلام عزیزم

- سلام جی ی ی ی ی  گگگگگگگگگگگگگگ  رررررر  ( درست با همین لحن کشش دار کلمه جیگر رو میگفتی ) ؛ دلم برات تنگ شده ؛ دارم برنامه ریزی میکنم دو روز بیام پیشت ؛ امشب منتظر تلفنم باش تا ساعت حرکت رو بهت خبر بدم .

از خوشحالی بالا و پایین می پریدم ؛ گفتمت : لحظه شماری میکنم

- میام عزیزم میام ؛ دوستت دارم آخه تو زن منی حلال منی تو عزیز منی میشه نیام ؟‏

چشم انتظارم نزاری ها ؟‏دلم پوسید تو این شبای تنهایی عید نوروز ....

- میام جیگر ؛ چیزی لازم نداری ؟

تو رو ؛ فقط تو رو ...........

بقیه اشو بگم ؟

شب زنگ نزدی بجاش اس ام اس فرستادی که ساعت دو نیمه شب تماس میگیرم . تا ساعت 2 راه رفتم راه رفتم راه رفتم عکستو بغل کردم ؛ بوسیدم ؛ بوییدم ؛ پس چرا تماس نمیگیری ؟ عزیزم دق مرگ شدم زنگ بزن دیگه .... صدای زنگ ساعت سه و نیمه قلبم داشتم از جا کنده میشد پریدم گوشی رو برداشتم ؛

سلام عزیزم

- سلام جیگرم ؛ ببخشید دیر شد ؛ تا همه ....... زودی گفتم : عیبی نداره عزیزم ....

- خواب که نبودی ؟!!! ( میتونستم بخوابم ؟)

نه ... منتظرت بودم

- دخترم کجاست ؟

خوابیده .........

خیلی آروم حرف میزدی صداتو بسختی میشنیدم ؛ انگار نجوا میکنی ؛ گفتم مگه نمیتونی حرف بزنی ؟ کجائی که اینقدر آروم حرف میزنی ؟

بجای جواب گفتی :- صبح نمیتونم بیام ..

گلومو بغض گرفت .........

چرا ؟؟؟؟؟؟

- نشد ، برنامه جورنشد، شاید فردا بیام ....

با بغض گفتم : باشه .....و سکوت کردم ( فریادمو قورت دادم ، حقم رو قورت دادم ، درخواستم رو قورت دادم )

از پُشت تلفن بوسیدی منو هزاران بار ؛ باهام نرد عشق باختی اونم تلفنی ؛ نازمو کشیدی اونم تلفنی ... به همیناشم راضی بودم چون دوست داشتم چون عاشقت بودم چون هرچی که تو میخواستی برام مهم بود چون آرامش و آسایش تو برام ارزش داشت چون ...

و نیامدی .........نیامدی ؛ نیامدی .... تا روز هجدهم فروردین ... که اومده بودی ؛ اما نه پیش من ................

بقیه اش باشه برای دفعه بعد تا بگم چی شد ..............


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

ریسمانی از جنس ابریشم(چهارشنبه 87 بهمن 2 ساعت 4:19 عصر )

یکنفر در جان من در های و هوست

                                         می شناسم این صدا ،  فریاد اوست

         بامن است اما نمیدانم کجاست

                                         اینقدر دانم که ،      با من آشناست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست

                                      که من خموشم و او در فغان و در غوغاست


گذشت زمان بر آنها که منتظر می‌مانند بسیار کند، بر آنها که می‌هراسند بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل می‌گیرند بسیار طولانی و بر آنها که به سرخوشی می‌گذرانند بسیار کوتاه است. اما بر آنها که عشق می‌وزند، زمان را هیچگاه آغاز و پایانی نیست چرا که تنها زمان است که می تواند معنای واقعی عشق را متجلی سازد.

                                                 *********************

امروز یکی از فایلهای قدیمی رو باز کردم دنبال مورد خاصی میگشتم با دیدن نوشته های درون فایل متوجه شدم اسم فایل را اشتباه ثبت کرده ام و این یکی علمی نیست اما قسمتی که باز شد مربوط بود به ارسال ایمیلهایی که برای تو فرستاده بودم و بعضی از ایمیلها و یادداشتهایی بود که تو برام فرستاده بودی خواستم پاکشون کنم ولی کنجکاوی مانع شد و دوباره خوندمشون ضربان قلبم تند شده بود هی تند و تند تر ...
به یاد آوردم ، تجسم کردم ، لبخند زدم ، گریستم ، شانه بالا انداختم و ....  
شاید یکی دو قسمتشو اینجا برات بنویسم چون مستقیم دارم اینجا مینویسم نمیدونم که اینکار رو انجام خواهم داد یانه ؟ میدونی چرا خواستم بنویسم ؟ اینکه تو هرسال تقریبا در تاریخی معین حرکاتی رو انجام میدادی و حرفهایی رو میزدی که بدجور آزارم میداد و تا مدتها داغونم میکرد ، بیاد آوردم که چند بار منو شکستی و بخشیدمت ، بیاد آوردم چطوری بادست پس میزدی و با پا پیش میکشیدی ، به یاد آوردم یه روزی که خیلی دلمو شکسته بودی پشت بندش یه ایمیل زدی که منظوری از اینکار نداشتی و شوخی کردی و .............یکی از ایمیلها لبخندی برلبم آورد ولی امروز این لبخند خیلی تلخ بود نه مثل اونروزی که برات علامت غش غش خنده رو فرستاده بودم میدونم که طبق معمول یادت نیست اما این ایمیل مربوط میشد به یکی از دوستان که مزاحی کرده بود و با شکلک های مختلف فرستاده بود منم اونو برای تو فرستادم و گفتم ببین چی فرستاده ؟ و تو در جواب نوشتی اونم مثل تو خُله بعد برام عکس یه الاغ رو فرستاده بودی که غش غش میخنده ... اونروز به این حرف و اون عکس حسابی خندیدم اما امروز وقتی دیدمش  تازه معنی عکس الاغ رو فهمیدم ....

یه روز دیگه وقتی نوشتی که کجائی هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی و وقتی که در جوابت نوشته بودم که کمرم بشدت درد میکرد و بستری بودم آخه تو نبودی که ازم پرستاری کنی برام نوشتی اینا همه درد پیریه ، بازم با یه لبخند جوابت رو دادم و امروز که خوندم تازه دوزاریم افتاد که چرا قبل از ترک کردن من همه اش این حرف رو در لفافه شوخی میگفتی با اینکه میدونستی سه سال هم از تو کوچکترم و غم روزگاره که چهره امو دگرگون میکنه و امروز معنی حرفهای اونروزتو عین نیشتر در قلبم احساس کردم و فهمیدم که از من سیر شده بودی که اونطوری حرف میزدی .... دونه دونه رو که میخوندم از درون متلاشی میشدم .... رسیدم به یه قسمتی که مشکلی  برات پیش اومده بود ؛ چقدر ختم قرآن گرفتم و چقدر دعات کرده بودم و چقدر توصیه کرده بودم که این آیات رو بخون و اینکار و بکن و اون کار رو ...  به یه قسمتی رسیدم که قطعه شعری رو برات نوشته بودم همون روزی که بخاطر یک زن دیوانه منو مواخذه کرده بودی که ..... و من نوشته بودم : اگر کمی شانس داشتم ، اگر کمی منو میخواستی ، اگر کمی در تو بودم ‍،اگر کمی عاشقم بودی ، اگر ؟؟؟؟ و تو در جوابم نوشتی :  یعنی تو واقعا فکر میکنی شانس نداری ؟ شایدم بدشانسی خودتو حضور من میدونی که خودتو بدشانس میدونی و بعد نوشته بودی یه کم نه بلکه بیشتر تو رو میخوام اما تو اینا رو دریافت نکردی موفق باشی عزیز... و من برات نوشتم اتفاقا بزرگترین شانس و امید زندگی من تو بودی و هستی اگر نوشتم شانس ندارم بخاطر اینه که کمتر کنار منی و وقتی نیستی اسیر قفسی هستم و زنجیری که بی تو بودنها زجرم میده آخه وقتی نیستی حس میکنم هوا هم نیست .... و نمیتونم نفس بکشم و ......... بماند ، این نیز بگذرد .....

********************

هنوزم باورت دارم هنوز هم ................

 

نمیدونم تابحال ریسمانی از جنس ابریشم رو به دستت گرفته ای یا نه ؟ یه ریسمان بسیار باریک و ظریف که ظاهرا آنچنان لطیفه که باور محکم بودنش برات خیلی سخته و اگر این ریسمان رو دور دست یا پا یا گردنت خدائی نکرده ببندی متوجه میشی که چقدر سفت و محکمه و هرچقدر در اون وقت تلاش و تقلا کنی که باز بشه اون محکم تر میشه و در گوشتت و پوستت فرو میره ... شاید باورت نشه که این ریسمان ابریشمی از بزاق دهان یه کرم ظریف بوجود اومده و باور اینکه این تار نحیف و بی ارزش بتونه در طول زمان تابیده شدن چندین رشته به هم اینطور قدرتمند بشه ... این همانقدر باورنکردنیه که رشته ی محبت من به تو .... فکرشم میکردی یه دل گوشتی نرم و نازک  بتونه اینطوری رشته محبت محکمی رو از تار ابریشمی بسازه و به تو هدیه کنه ؟‏مطمئنم تا بحال اینطوری به دل من نگاه نکردی و هرگز نفهمیدی که تارهای ابریشمی عشق من چقدر میتونستن محکم و محکم تر باشن و تو بتونی از اون تا آسمون هفتم بری و از افتادن نترسی ........هرگز اینو نفهمیدی هرگز ............

خیلی دلم گرفته عزیزم خیلی از همه جا از همه کس از همه چیز خیلی دلم گرفته ، امروز هم از اون روزائیه که هرکاری میکنم جلوی اشکامو بگیرم نمیشه و هی میباره ؛ کاش یکی حرفای منو میفهمید کاش یکی دردای منو حس میکرد کاش دستی برای نوازش بود کاش دلی شکسته نمیشد کاش چشمی بارونی نبود .............................


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

و امروز همان روز است که .......(چهارشنبه 87 دی 11 ساعت 4:5 عصر )

 

 


  زندگی به من آموخت که : همیشه برای کسیکه به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم.
  زندگی به من یاد داد که زیادند چیزهایی که میخواهم و نمی بینم، و زیادند چیزهایی که نمیخواهم و می بینم .
 زندگی به من آموخت که مسئله خواست من نیست، بلکه آنچه باید بشود خواهد شد. چه این اتفاقها در راستای

 خواست من باشند و چه نباشند .
 زندگی به من آموخت : در همه حال شکر گزار و سپاسگزار باش که با فروتنی ارزشت بیشتر می شود ...
 اگه تنها ترین هم باشم خدا بازم هست . زندگی به من آموخت که :
 نقابت رو بردار ... همونی که هستی نشون بده ... آدم باش ...خودت باش.

 

.....................
این روزها دارم احساسات خودم را تجزیه و تحلیل می کنم .زندگیم را ...و همه ی آن چیزها و آن کسانی که به نوعی دلبستگی و

 وابستگی من محسوب می شوند ...یکباره دیگر دارم تمام واژه های قدیمی وجدید را برای خودم معنی می کنم ...عشق و تنفر و ...حسادت ...رقابت ... بودن یا نبودن ... ایستادن یا رفتن ...
تک تک خاطرات زندگیم را مرور می کنم ...همه و همه را و تمام کسانی را که بهترین های زندگیم بودند و همه ی کسانی را که به من

بد کردند ...آه ...که هنوزیاد آوری بعضی از رنج ها آزارم می دهد ...هنوز که هنوز است دلم آن قدر ها بزرگ نشده که بدیهایشان را
فراموش کنم .و آدم های خوبی هم  که هنوز خوبی هایشان را فراموش نکرده ام .کاش همه  خوبیها فقط به یادم میماند که حتی یک

لحظه هم به یاد آنها که بد کردند نیفتم .این روزها بیش از همیشه دوست دارم تنها باشم وبا خودم خلوت کنم .و تا حسابم با خودم

صاف نکرده ام از  پیله تنهائیم رها نشوم .

از من دلگیر نباش بخاطر این حرفها ...که این نیز بگذرد  ... کمی که  صبر کنی آخرش سوختن است که می بینی اش و خاطره ای 

کوچک و ضعیف در خاطرت بیش نخواهد ماند .دنبال حس رهائیم ...حتی از احساسهایی که گمان می کنم اسیرم می کنند گریزانم.

 چه رسد به آدم هایی که ...  نگاهشان ...حرف هایشان ...رفتارهایشان برایم یاد آوررنجی بزرگ است  .

می خواهم بدانم  آنقدرها که بدی دیده ام در حق کسی هم  بدی کرده ام ؟  اگر نه  پس دلیل این همه تحمل رنج چیست ؟

 می خواهم  بدانم حکمت اینهمه درد  چیست  ؟ و یکبار دیگر به این  فکر کنم که آیا واقعا"دنیا  دار مکافات است ؟ اگر اینطور است

 من مکافات کدام عمل را پس میدهم ؟ پس  کجای زندگیم به اختیار خودم رقم میخورد ؟ یعنی زندگی جبر است ؟  ... 
میگن زندگی کردن مثل این میمونه که روی یک دایره ایستاده ای از هر نقطه که شروع کنی به همان نقطه باز میگردیم و این یعنی چی ؟!!
خیلی دلم میخواست خط زندگیمو از دایره خارج کنم دلم میخواست میتونستم سرنوشتمو تعییر بدم اما نمیشه این من نیستم که مسیر سرنوشتم را ساخته باشم برایم ساخته شده  کاش چاره ای بود.

 نه برایم دل نسوزان زیرا همانگاه که داشتی فریاد و ضجه ام را میشنیدی برایم دل نسوزاندی شاید هم در دل خندیدی به من به ضجه هایم از سر عشق و خواستن آخر تو هرگز ندانستی عشق چه رنگی دارد ... تو فقط میدانستی رنگ خواسته های خودت چگونه است  نه من ، نه من ....
سوختم و دم نزدم فراتر از سوختن بارها مُردم و زنده شدم اما باز ندانستی عشق من چه رنگی داشت .
امروز درست سالگرد خروشانی دل من است ... مدتها بود فکر میکردم وقتی به این سالگرد میرسم چه کنم که این روز را نبینم و نباشم ؟ ایمانم اجازه نمیداد که خویش را از شر زندگی خلاص کنم پس چه باید میکردم ؟ بنا براین پناه بردم به حضرت دوست بیش از گذشته از او مدد جُستم و راهنمائیشدم به سمت آیات الهی و اینبار نوعی دیگر خواندم نه مثل همیشه و روزی یکبار نه ... اینبار مانند نمازهفده بار

بدون معنی و هفده بار هم با معنی میخواندم و میخوانم کلمه به کلمه مفهوم به مفهوم اینبارجور دیگر شروع کردم .

آخر ؛ فکر میکردم هرگز به سالگرد خروش دلم نخواهم رسید و این روز را نخواهم دید تصور میکردم می آیی سر مزارم و آنگاه آنچه را که در زمان حیاتم میبایست بگوئی آنجا خواهی گفت اما زهی خیال باطل ......

 و امروز نیز از راه رسید بازهم ماندم اما دیگر مثل سال قبل نبودم این دوسه شب اخیر خیلی آرامتر بودم حتی زیر دوش نرفتم و ضجه هم نزدم حتی توی تنهاییم فریاد هم نزدم و بخاطر این آرامش که شاید از دعای تو نیز حتی برای راحت شدن از وجود من باشد ،خدا را شکر کردم خدا را هزار باره شکر کردم . که این غم و سوگواری درونی باعث نشد گناهی چون خودکشی به گناهان دیگرم بیافزاید ...و صبر کردم ...........
خوب؛ همین صبر باعث شد خیلی فکر کنم؛ چون بارها و بارها از خود پرسیده بودم که چرا؟ چرا اینهمه رنج باید فقط برای من باشه ؟ چرا باید این عشق بر دلم بنشیند که مرا بسوزاند  چرا باید در تمام مراحل زندگیرنج میکشیدم و زمانی که فکر میکردم چون تو را دارم از غمها آزادم آنگاه ؛ تو هم مرا تنها در وادی رنج رها کنی و بروی و من بمانم و دردی مضاعف بر آلام دیگرم ؟ اصلا " چرا خدا تو را برایم فرستاد و

بعد از من گرفت راستشو بخوای خیلی از خدا دلخور بودم ... آخر من به حکمتش فکر نمیکردم .  در آن لحظات تنها خویش را میدیدم که سوگوار خویشم ، تنها نگاهم این بود که چرا تو بخاطر ............. مرا باید تنها بگذاری و بگذری و هزاران افکار اینچنینی و بالاخره گذشت ... سخت بود طی کردن مراحل ِ تحمل و صبر ؛ یکی پس از دیگری ...سخت بود تحمل تلخی حرفهای تو که همیشه آرزو داشتم فقط یکبار بگویی :  هی  زن ؟ : ( با اینکه دوستت داشتم  ! با اینکه عاشقت بودم ناچار شدم تو را ترک کنم )اما بجای این جملات برایم گفتی بخاطر سلامتم بخاطر کارم بخاطر مادیات و از زندگی ساقط نشدنم و ....... ناچار به ترک تو هستم و شنیدن این سخنان سخت تر از این بود که یکباره بگویی : ازت متنفرم و یا باهات بازی کردم یا بگویی اشتباه کردم ..... شنیدن اون نمونه خیلی سخت تر بود وبدتر از آن فراموش کردن زخمی که بر دلم زدی  ، جایش جوش خورد اما اثرش برای ابد ماند .................
 

و امروز سالگرد کدامین روز است ؟ یه یادت مانده ؟ یامثل بقیه چیزها فراموش کرده ای ؟


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

9 روز دیگر مانده(یکشنبه 87 دی 1 ساعت 1:0 عصر )

امروز اول دیماهه این ماه هم بزرگترین و بهترین خاطره را در بر داره هم بدترین ...

9 روز مونده به ........... به چی ؟ یادته ؟!

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی,تورا با لهجه ی عشق صدا کردم تمام شب ، برای با طراوت ماندن ِباغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم پس از یک جستجوی طولانی در کوچه های آبیِ احساس، تورااز بین گلهایی که در تنهایی ام روئید ، با حسرت جدا کردم وتو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم ؛ گفتی : دلم حیران و سرگردانِ چشمانی است رویایی، ومن تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم همین بود آخرین حرفت. ومن بعد از عبورتلخ و غمگینت ؛ حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی و قرمز خورشید وا کردم نمید انم چرا رفتی ؛ نمی دانم چرا ؟! شاید خطا کردم وتو بی آنکه فکر ِ غربتِ چشمان من باشی ،نمی دانم کجا،تا کی، و برای چه ؟... ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید ، بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد و کبوتری  که هر روز از کنار پنجره باعشق دانه برمی داشت  بالهایش غرق ِ اندوه غربت شد . بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود  بعد از رفتنت حس کردم  بی تو تمام ِ هستی ام از دست  رفته  حس کردم  بی تو هزاران بار در  لحظه  مرده ام ...آه ......نمیدانی که بعد از رفتنت دریا ی دلم چه بغضی کرد ؛ فهمید م تو  مرا از یاد  برده ای  با اینکه می دانم تو هرگز با عبورت از یادم نخواهی رفت  هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام.  برگرد و ببین که سرنوشت انتظار من چه ها با من کرده ... وبعد از این همه طوفان و خون ِ دل خوردن باز هم از خود میپرسم آیا از پشت قاب پنجره  باز میگردی؟ اما پنجره ؛ آرام بر هم میخورد و میگوید : نه .... اما تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن اشتباه  کردم؛  و من در حالتی بین اشک و حسرت کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است ؛ در اوج پاییزی ترین ویرانیِ یک دل ؛میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر ؛ نمی دانم چرا؟!!! شاید به رسم و عادت پروانگی امان بازهم  برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم ؛ دعا کردم اگر بی حضور من خوشبختی ؛ خوشبختی ات دو چندان شود........ و حالا 9 روز مانده تا به تنگی نفس نزدیک شوم نمیدانم آنروز چگونه خواهم بود نمیدانم اما همانروز با تمام وجودم تورا مثل هرروز فریاد میزنم و ایندفعه با صدای بلندتری میگویم که همیشه عاشقت بودم همیشه دوستت داشتم و تا دنیائی دیگر که فرابرسد تا با گوشهای خودت بشنوی فریاد دلی را که همیشه برای تو طپید و آرام نگرفت .......


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)


لیست کل یادداشت های وبلاگ
اینجا زمین است
نکته 4
نکته 3
نکته 2
نکته 1
لحظه های خاموش
جواب ایمیل و ...
این نیز بگذرد
دو خط ...
کیسه کوچک چای
[عناوین آرشیوشده]
 RSS 
 Atom 

بازدیدهای امروز: 0  بازدید
بازدیدهای دیروز: 14  بازدید
مجموع بازدیدها: 707218  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...
صاحبدل
این یادداشتها بر پیشانی وبلاگیست که حکم دفتر خاطرات داره ، بیش از هر چیز دیگر پاسخیست به نیاز درونی و فرسایندگی زمان که وادارم میکند در هر شرایط و برغم شدائد و مصایبی که بر من رفته ؛؛؛ و می‌رود تا شاید توجیهی برای عاشق ماندن باشد. این‌که فراز و نشیب‌های زندگی بارها غریب‌تر از گمان منست ، پیچ و خمش ‌ گاه چنان زیاد می‌شود که نقطه‌ی آغاز را از خاطرم می‌برد.
» پیوندهای روزانه «
» لینک دوستان من «
عاشق آسمونی
علی علی اکبری
ناصر ناصری
اسماعیل داستانی بنیسی
xXxXxXx از اون عکسها میخوای بیا اینجا xXxXxXx
.: شهر عشق :.
علی
آخوندها از مریخ نیامده اند
مدیر
شبر (تکبیر)
گروه اینترنتی جرقه ایرانی
نفحات
عباس حسنی
صل الله علی الباکین علی الحسین
مذهب عشق
سیّد
نازی
همسفر عشق
دهاتی
آبدارچی
نافذ
آریایی

دنیا
خاطرات باورنکردنی یک حاج آقا
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
حاج اقای مهربون زمانه (جلیلی)
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
ابلیس( قدرت شیطان )
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
خلوت تنهایی

شهادت ( برادر گرامیم)
خاطرات خاشعات
هانیبال
دنیا به روایت یوسف
ریتا رحمانی (بازی بزرگان )
لئون
کوثر
دریچه ای به سوی ملکوت
سایه صبور
صفیر صبح
عطش
کلبه احزان
تجارت اینترنتی
گفتگوهای من و مسیحیان
نازنین
قلب سرد
جادوگر
عکاسباشی - صادق سمیعی
چشمه های مقدس
آیتکین
شادمانه (دریا)
بهروز شیخ رودی
خادم الامام عج
مجتبی
پریسا
یادگاری - صادق سمیعی
سرمه
صادق
پریسا
قهرمانی
کاچی به از هیچی - صادق سمیعی

یکی از این 6 میلیون
شراب ادیبان = محمد رئیسی پور
غریب آشنا
چاغنامه
کوچه گرد
مرزبان سایبری
» لوگوی دوستان من «





































» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «
 
خطاطی نستعلیق آنلاین