سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند ـ عزّوجلّ ـ، پیشه ورِ درستکار رادوست دارد . [امام علی علیه السلام]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...

Powerd by: Parsiblog ® team.
حق داری اما ....(دوشنبه 89 آذر 22 ساعت 10:23 صبح )

شاید این اوضاع حق من نبود شاید از اول نمی بایست باشد و من در او اصرار ورزیدم .............شاید اگر منطق بر احساس چیره میشد این مسائل بوجود نمی آمد، شاید اگر از اول میدانستم که بودنم با نبودنم فرقی نمیکند هرگز نبودم ؛ شاید اگر میفهمیدم که احساسی عمیق و عاشقانه میتواند بجای نوش ؛ نیش شود ؛هرگز به خودم اجازه عاشق شدن نمیدادم و خویش را وبال بی عشقی نمیکردم و سایه ای مزاحم برای روحت نمیشدم . آری آری آغوش تو حق داشت سَرم را نشناسد ! حق داشت تَن ِ دربدرم را نشناسد ! حق داشت ابعاد ِ کَمَرم را نشناسد ؛ سَرَم سنگین بود از باده ی عشق و مینای حضورت و کمرم باریک تر از حدود انگشتانت .......... دنیای غریبی است که همراهِ َ زندگیم نتواند همراهیم کند و هم بالینم نتواند سرِ سنگینم را بر دوش خویش تحمل کند ؛ حق داری که پائیز را در دلت خانه کنی و برگهایم را به باد بسپاری ... این حق من است که نشکفته پَرپَر شوم این حق ِ من است که جایگاه نداشته ام را نطلبم این حق من است که حلقه ی عشقت برانگشتم نباشد این حق من است که به ندیدن و نبودنت عادت کنم این حق من است که صدای آوازت در گوشم نپیچد ؛ این حق من است که پیشانی ام گرمی لبانت را حس نکند ؛ این حق من است که بسوزم بسوزم و بسوزم ........... زیرا از اول هم هیچ حقی نسبت به تو نداشتم که درخواستش کنم . حق ِ من رفتن است و در خاک یکی شدن ........................................................<\/h3>

» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

آنگاه که ........(یکشنبه 89 آذر 21 ساعت 1:46 عصر )

آنگاه که نام تو را مشنوم ؛ آنگاه که تصویر تورا با دل می بینم ، آنگاه که عطر وجود تو را استشمام میکنم ؛ عشقی مفر ط بر تار و پود وجودم می نشیند . آنگاه که نمی آیی ؛ آنگاه که فرصت دیدار نیست , وانگاه که تصویری برای دیدن نیست , و نامت نیز خویش را پنهان مبکند و آنزمان که عطر حضورت زمانش را سپری کرده و وجودم خالی از حس نبودنت میشود و فریاد میزند که بیا ....  تنهائی بیداد میکند و درد و خستگی را در تک تک یاخته هایم احساس میکنم .

آنگاه که فرصت های بودنت از دست میرود و این حس را دریغ میکنی ؛ وحشت ؛ جایگاهی برای خود نمائی باز میکند و در فریاد متولد میشود ... و دریغ و درد .... که خلسه آغاز میشود ؛ آیا تا ابد ؟! آیا تا نَفَس هست ؟ !!!!

نمیدانی که در حاشیه اسرار آمیز زندگی آواره و ویلانم ؟ و خنکای نسیم عشقت از من عبور نمیکند؟ میترسم از همان وحشتی که از سیاهی به سرخی می گراید و از گونه هایم فرو می غلتد . آری خون میگرید دلم ......... تو میدانی که بی تو زمین قفسی تنگ و تاریک است برایم . تو این را میدانی و هیچ کاری برای هوای تازه ام نمیکنی ؛ نمی بینی که نفسهایم به شماره افتاده اند ؟ نمی بینی که ضربان قلبم کُند شده است ؟ نمی بینی که ذره ذره ذوب میشوم ؟

بقولی : چو بر خاکم بخواهی بوسه دادن ؛ رُخم را بوسه ده ؛ اکنون همانیم ..........

یا بقولی دیگر : به جای تاج گل ِ بزرگی که میخواهی پس از مرگم برای تابوتم بیاوری ، اکنون بیا و شاخه ای از همان را همین امروز به من هدیه کن .........

بازم حرف دارم اما ..............................

بازم درد دارم اما ................................

بازم چشم انتظارم اما .............................

و چرا ها و اما ها .... امانم را بُریده اند ؛ وجودم را شرحه شرحه کرده اند ..................

و دیگر .......

هرجا که هستی برایت سلامتی و خوشبختی را آرزو میکنم. من را همین بس که بدانم سلامتی و لبخند بر لب داری و شادمانی . همین بس است بس ....

دیگر برای نوشتن هم نفسم بالا نمی آید


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

چرا تو هروقت ...(سه شنبه 89 آذر 16 ساعت 2:52 عصر )

میگفت : بعضی ها تا همدیگه رو می بینن قلبشون به لرزش میافته ولی تو مثانه ات به حرکت میافته !!!!

آخه تو چرا هروقت منو می بینی دستشوئیت میگیره :) و یاد مُستراح میافتی حالا خوبه ما رو آفتابه نمی بینی . کاشکی من شیلنگ توالت بودم و روزی 10 بار رو بهت سلام میگفتم . (اخمام رفت تو هم؛ اما جوابشو ندادم )نمیدونم این چه سِری هست که منو وقتی می بینی یا سردرد میگیری یا دستشوئی داری یا اخمات تو همه ... اما عیبی نداره بازم خوشحالم که وقتی اعتراض میکنم . یا این حرفا رو میزنم لبخندی هرچند تمسخر آمیز هم بر لبات میبینم . 

دیروز هم اومده بود و میگفت ببین هرچقدر هم کم محلی کنی دست از سرت برنمیدارم . سالهاست که میخوامت . اینو بدون که 90 سالت هم بشه مال منی خودم میبرمت خودم نوکرت میشم . آخ نمیدونی وقتی که می بینمت یا بوی عطرت توی راهرو میپیچه چقدر انرژی میگیرم . اصلا" وجودت برای من سرشار از انرژی و زندگیه . تمام وجودم از دیدن تو به لرزه میافته و میتونم بهتر کار کنم . مرضهام خوب میشه و شنگول میشم . تو رو خدا اینقده منو چپه نکن و اخماتو توی هم نکن . من چیکار کنم که تو یه نگاه مثبت بهم بندازی و لبخند بزنی ؟ چیکار کنم که بدونی عاشقتم ؟ ............................

جلوی میزم ایستاده بود و حرف میزد ؛ همکارم نبومده بود ،  و فرصت گیر آورد که به بهانه کار بیاد و حرف بزنه . در طول اینمدت سرم گرم کار خودم بود و حتی نیم نگاهشم نمیکردم بعد خیلی خونسرد بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق و منتظر شدم خارج بشه و درو ببندم چون قسمت دیگه کار داشتم . نگاهی انداخت و گفت : چیه بازم دستشوئیت گرفته یا حالت تهوع داری و میخوای بالا بیاری بازم از حرفای من و دیدن من حالت بهم خورد و ... نگاهی عاقل اند سفیه بهش انداختم و گفتم : شما که میدونید چرا وقتتونو تلف میکنید؟!!

گفت : باشه برو ... برو .... اما من از همین یه لحظه دیدنت شاد میشم و انرژی میگیرم . بعدش گفت : کارها چطور پیش میره ؟ (آخه اون رئیس قسمتمونه باتمام بیسوادیش چون ... زه ...) بی اینکه حرفی بزنم اشاره به کاغذهای روی میز و توی دستم انداختم و راه افتادم .دوید بیرون و گفت : درو قفل کن مدارک رو میزه و خطر ناکه ... منم بی کلام درب رو قفل کردم و رفتم . بیچاره مهدی دلم براش میسوزه  ... اما چه کنم ؟ دست خودم نیست که ؟! من فقط یک نفر رو دوست دارم و نمیتونم به هیچکس اجازه عبور یا توقف رو توی قلبم بدم ....

کاش اونی هم که من ...................ولی شاید ..........................  .


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

خوشحالم(چهارشنبه 89 آبان 19 ساعت 2:21 عصر )

خوشحالم خیلی خوشحالم
خدا کنه این شادی زودگذر نباشه و ادامه داشته باشه .

دیروز یکی از زیباترین روزهای زندگیم بود . با اینکه کاملا" تکلیفم را روشن نکرد اما همینکه دیدمش همینکه چند ساعتی کنارش بودم زیباترین لحظات را احساس کردم . تمام دیشب رو تا صبح وجودش رو با اینکه نبود کنارم حس میکردم اینبار نه مثل روزهای دیگه که تعهدش رو احساس میکردم ؛ بلکه خودش رو با تمام وجود حس میکردم بر خلاف شبهای دیگه که با استرس و رنج و گریه میخوابیدم ؛ دیشب احساس امنیت داشتم بلکه  حس میکردم توی خونه داره راه میره ؛ تمام مدت او رو در کنار خودم داشتم . خیالم آسوده بود ؛ با چشم دلم میدیدم توی خونه حرکت میکنه میاد تو اتاق خواب بهم سر میزنه و منو تو خواب تماشا میکنه ؛ بیدار بودم اما این احساسها رو داشتم . خدایا شکرت شکرت شکرت که بعد از مدتها این حس رو دوباره حتی برای چند ساعت در من بیدارکردی .

عزیزترینم از تو هم ممنونم که بعد از مدتها آمدی و ساعات بیشتری را برای ماندن وصحبت کردنمان پیش آوردی . نمیدونی که تاصبح چه حال و هوائی داشتم . لحظه ای لبخند و شادی و شوق حس وجودت از من دور نبود ؛ برخلاف سایر شبها و روزها و ایام درد و رنجم ؛ این چند ساعت ارمغان سالی پُر شکوفه را داشت . مهربونم ؛ با اینکه تمام دیشب رو از این شادی مضاعف نخوابیدم و امروز هم از صبح کار میکردم اما اصلا" احساس خستگی و ناراحتی و درد در تمام بدنم نداشتم  . امروز احساس میکنم کاملا" سلامتم و هیچ دردی ندارم . امروز صبح توی آئینه که نگاه میکردم حس میکردم  چند سال جوانتر شده ام . حس میکردم میخوام بال بزنم و پرواز کنم نه پروازی همیشگی از زمین ؛ بلکه پروازی از سرشوق ؛ مثل رقصیدن در باد؛ مثل پرواز در طوفان؛ مثل حرکت پَر خیلی سبکبال مثل قاصدکی که پیام رسان شادیهاست ....

میگویند پیراهن یوسف علاج ِ درد ِ یعقوب است و من میگویم علاج درد ِ من دیدن ِ روی محبوب است . صدای تو آواز بهشت را برایم به ارمغان می آورد . وجود تو و دیدارت نور به چشمانم میدهد و قلبم را سرشار از آرامش میکند . محبوبم چگونه برایت بنویسم که نفَسهایم پُر از عشق تو و خواستن تو است ؟ چگونه بگویم که هیچکس و هیچ چیز را به اندازه ی تو نمیخواهم . اما نه دروغ میگویم من خدا را بیش از تو دوست دارم و عاشقش هستم زیرا او تورا بمن داده و اگر چنین مسائلی ایجاد شده حتما" حکمتی در کار بوده درسته که من کم صبرم و درخواستم از او زیاد . اما از حکمت ندادن هایش من چیزی نمیدانم و خداست که میداند آنچه را که من خوب یا بد می پندارم چیست ؟ مدتهاست که با خودم میگویم راضیم به رضایش .......

شاید هراز گاهی کفری باشم یا از اطرافیانی که میدانی یا از نبودنهای تو که مرا بیچاره میکنه و باعث میشه این اشخاص به خودشون اجازه بدن هر حرفی رو بزنن و بخیال خودشون یه لقمه چرب و نرم گیر آوردن و خوب دیگه ....... ((که کور خوندن )) . خوب همینا باعث میشه که من جوش بیارم و بنویسم واز تفاوتهای احساسی آدمها بنویسم و بگم ....

بگذریم نمیخوام برم سراغ تلخی ها و حرفهای بیمورد آنها ... امروز میخواهم این حال خوش را حفظ کنم میخواهم در وجودم ملکه باشد این حال و هوای دیروز تا امروزم ...


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

عشق بی فرجام(دوشنبه 89 آبان 3 ساعت 9:0 صبح )

      نیمه شب آواره و بی حس و حال در سرم سودای جامی بی زوال

پرسه ای آغاز کردیم در خیال دل به یاد آورد ایام ِوصال

از جدایی یک دو سالی می گذشت؛ یک دو سال از عُمر رفت و بر نگشت

دل به یاد آورد اول بار را ؛خاطرات اولین دیدار را

 

آن نظر بازی ؛آن اسرار را ؛آن دو چشم مست ِآهو وار را

همچو رازی مبهم و سر بسته بود

چون من از تکرار؛ او , هم خسته بود

 آمد و هم آشیان شد با من او؛ همنشین و هم زبان شد با من او

 

خسته جان بودم که جان شد با من او ؛ ناتوان بود و توان شد با من او

دامنش شد خوابگاهِ خستگی ؛اینچنین آغاز شد دلبستگی

وای از آن شب زنده داری تا سحر

وای از آن عمری که با او شد بسر

 
مست او بودم ؛ ز دنیا بی خبر .دم بدم این عشق می شد بیشتر

آمد و در خلوتم دمساز شد گفتگوها بین ما آغاز شد

 گفتمش در عشق پا بر جاست دل ؛گر گشایی چشم ِدل ؛زیباست دل

گر تو زورق بان شوی دریاست دل؛ بی تو شام بی فرداست دل.

 

 دل ز عشق روی تو حیران شده در پی عشق تو سر گردان شده

گفت:در عشقت وفادارم بدان !من تو را بس دوست می دارم بدان !

شوق وصلت را بسر دارم بدان !چون تویی مخمور خمارم بدان !

با تو شادی می شود غم های من؛ با تو زیبا می شود فردای من

  

گفتمش عشقت به دل افزون شده ؛دل ز جادوی رُخت افسون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شده ,عالم از زیباییت مجنون شده

بر لبم بگذاشت لب؛ یعنی :خموش ؛ طعم بوسه از سرم بُرد عقل و هوش

در سرم ؛ جز عشق او سودا نبود , بهر کس جز او , در این دل جا نبود   

دیده جز بر روی او بینا نبود همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود

خوبی او شهره ی آفاق بود ؛ در نجابت ,در نکویی ,طاق بود

 روزگار اما؛ وفا, با ما نداشت ؛ طاقت ِخوشبختی ِما را نداشت

پیش ِپای ِعشق ِما سنگی گذاشت، بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

 

 آخر ِاین قصه هجران بود و بس؛ حسرت و رنجِ فراوان بود و بس

یار ِما را از جدایی غم نبود , در غمش مجنون و عاشق کم نبود

 بر سر پیمان خود محکم نبود ؛سهم ِمن , از عشق؛ جز ماتم نبود

با من ِدیوانه پیمانی ساده بست ؛ساده هم ,آن عهد و پیمان را شکست 
 

بی خبر !! پیمان یاری را گُسست ؛این خبر ناگاه پشتم را شکست

آن کبوتر عاقبت از بند رست رفت و با دلدار دیگر عهد بست

 با که گویم؟! او که هم خونِ من است ,خصم جان و تشنه ی خون من است

بخت بد بین وصل او قسمت نشد ,این گدا مشمول آن رحمت نشد

 

آن طلا ؛حاصل به این قیمت نشد

عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست؛ با چنین تقدیر ِبد ,تدبیر نیست

از غمش با دود و دم همدم شدم ؛باده نوش ِغُصه ی او , من شدم

مست و مخمور و خراب از غم شدم , ذره ذره آب گشتم؛  کم شدم  

آخر آتش زد دل دیوانه را؛ سوخت بی پروا پر ِ پروانه را

عشق من از من گذشتی خوش گذر ؛بعد از این حتی تو اسمم را نبر

خاطراتم را تو بیرون کن ز سر دیشب از کف رفت فردا را نگر

آخر این یکبار از من بشنو پند ؛ بر من و بر روزگارم دل مبند

  

عاشقی را دیر فهمیدی چه سود؟! عشق دیرین ؛گسسته تار و پود

گرچه آب رفته باز آید به رود؛ ماهی بیچاره : اما,  مُرده بود

 بعد از این هم آشیانت هر کس است ,باش با او ؛ یاد ِتو ما را بس است


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

دل دیوانه(پنج شنبه 89 مهر 29 ساعت 9:0 صبح )


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

یه کاری کن(سه شنبه 89 مهر 27 ساعت 9:0 صبح )

داشتم این شعر رو با خودم زمزمه میکردم

و اشک میریختم

عجب اشکی .. مگه بند میومد ؟

یه کاری کن که میتونی

یه خونه شو ؛ تو ویرونی

از این بیشتر نپرس از عشق ؛ نمی دونم ؛ نمی دونی

تو این زمین دل مرده

کسی اشکامو نشمرده

کجا دیدی که تنهائی ؛ غم هاشو با خودش برده !!!

یه کاری کن از این بیشتر نیافتم تو غم آخر

نزار شمع حضور من یه شعله شه تو خاکستر

نگو دوره ؛ نگو دیره ؛ نگو این قصه دلگیره

یه عمری رفته از دستم ؛ نیای ؛ عشق تو میمیره .......

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

خون می گرید این ........(یکشنبه 89 مهر 25 ساعت 9:0 صبح )

خون میگرید این....


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

چهره ای رنگارنگ از دلی رنگ به رنگ(جمعه 89 مهر 23 ساعت 9:0 صبح )

کاش این چهره یک رو داشت

نمیدونی چقدر در اجتماع ظاهر روی چهره ام نقش و نگار کشیدم

از بس نقش رنگی زدم رنگ رنگ شدم

اما دلم هنوز سرخه سرخ سرخ

آخه همیشه خون میچکه

این بار میخوام خون قلبمو تو صورت زردم بزنم

تا کسی نبینه رخ زردمو ........................


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

آنکه عاشق میشود خدائی دارد(چهارشنبه 89 مهر 21 ساعت 9:0 صبح )

 


 
بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید ؛ بی خیال .

فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر چایکار

 و حکایت می کرد از لبخندش ، که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد
 
و دستهایش که چه خسته بود و دامنش که چه قدر گل داشت . چای خوش طعم بود .

پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است ، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد دعا می کند
 
و آنکه دعا می کند حتما خدایی دارد پس دختر چایکار خدایی داشت .

ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت
 
و تا گوسفندان و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد .
 
و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت .

و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست ، حتما عاشق است

 و آن که عاشق است ، دعا می کند
 
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس چوپان خدایی داشت .
 
دست بر دسته صندلی اش گذاشت . دست بر حافظه چوب و وچوب ، نجار را به یاد آورد و نجار ،

درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سالهای سال نهال کوچک را آب داد
 
و کود داد و هرس کرد و پیوند زد  و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک .
 
و آنکه می کارد و دل می بندد و پیوند می زند ، امیدوار است
 
و آن که امید دارد ، حتما عاشق استو آن که عاشق است ، ، دعا می کند
 
و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس دهقان خدایی داشت .
 
و او که برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید ،

 با خود گفت : حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند ،
 
پس برای من هم خدایی است .
 
و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است .
 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

   1   2      >

لیست کل یادداشت های وبلاگ
اینجا زمین است
نکته 4
نکته 3
نکته 2
نکته 1
لحظه های خاموش
جواب ایمیل و ...
این نیز بگذرد
دو خط ...
کیسه کوچک چای
[عناوین آرشیوشده]
 RSS 
 Atom 

بازدیدهای امروز: 17  بازدید
بازدیدهای دیروز: 31  بازدید
مجموع بازدیدها: 707203  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...
صاحبدل
این یادداشتها بر پیشانی وبلاگیست که حکم دفتر خاطرات داره ، بیش از هر چیز دیگر پاسخیست به نیاز درونی و فرسایندگی زمان که وادارم میکند در هر شرایط و برغم شدائد و مصایبی که بر من رفته ؛؛؛ و می‌رود تا شاید توجیهی برای عاشق ماندن باشد. این‌که فراز و نشیب‌های زندگی بارها غریب‌تر از گمان منست ، پیچ و خمش ‌ گاه چنان زیاد می‌شود که نقطه‌ی آغاز را از خاطرم می‌برد.
» پیوندهای روزانه «
» لینک دوستان من «
عاشق آسمونی
علی علی اکبری
ناصر ناصری
اسماعیل داستانی بنیسی
xXxXxXx از اون عکسها میخوای بیا اینجا xXxXxXx
.: شهر عشق :.
علی
آخوندها از مریخ نیامده اند
مدیر
شبر (تکبیر)
گروه اینترنتی جرقه ایرانی
نفحات
عباس حسنی
صل الله علی الباکین علی الحسین
مذهب عشق
سیّد
نازی
همسفر عشق
دهاتی
آبدارچی
نافذ
آریایی

دنیا
خاطرات باورنکردنی یک حاج آقا
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
حاج اقای مهربون زمانه (جلیلی)
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
ابلیس( قدرت شیطان )
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
خلوت تنهایی

شهادت ( برادر گرامیم)
خاطرات خاشعات
هانیبال
دنیا به روایت یوسف
ریتا رحمانی (بازی بزرگان )
لئون
کوثر
دریچه ای به سوی ملکوت
سایه صبور
صفیر صبح
عطش
کلبه احزان
تجارت اینترنتی
گفتگوهای من و مسیحیان
نازنین
قلب سرد
جادوگر
عکاسباشی - صادق سمیعی
چشمه های مقدس
آیتکین
شادمانه (دریا)
بهروز شیخ رودی
خادم الامام عج
مجتبی
پریسا
یادگاری - صادق سمیعی
سرمه
صادق
پریسا
قهرمانی
کاچی به از هیچی - صادق سمیعی

یکی از این 6 میلیون
شراب ادیبان = محمد رئیسی پور
غریب آشنا
چاغنامه
کوچه گرد
مرزبان سایبری
» لوگوی دوستان من «





































» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «
 
خطاطی نستعلیق آنلاین