در برابر مشكلات سكوت كن! شايد خداوند حرفي براي گفتن دارد...
زندگي چون يك سكه است... تو مي تواني هرطور كه دلت خواست آن را خرج كني!... اما فقط يك بار !
صاحبدل باش!
آدمهايي هستند كه كوچكند... اونقدر كوچك كه قادر به ديدن بزرگي عشق نيستند...
و آدمهايي هستند كه اونقدر دلشان بزرگ و دريايي ست كه بي وفايي يار رو به هيچ مي انگارند!
عشق آفتابگردان را ديده اي!؟... بعضي آدمها مثل آفتابگردان عاشقند! هرجا كه معشوقشان باشد& همان سمت نگاهشان خيره مي ماند!... خيره ي روشني و گرماي عشقشان!... آنها فقط معشوق و لذت با اون بودن رو مي بيند!
آفتابگردان هيچوقت چيزي را با خورشيد اشتباه نمي گيرد!... او جز دوست داشتن آفتاب و فهميدن خورشيد كاري ندارد! همه ي زندگي اش را وقف نور مي كند!... بدون آفتاب & افتابگردان مي ميرد!
او فاصله اش را با معشوقش با نور پر مي كند! و غرق در آفتاب مي شود!... بوي خورشيد مي دهد و سوزان از عشقش!!!
در خلوت مستانه ات، نوشتي!... نوشتي از حرفهاي عاشقانه اي كه بود و گذشت!... فرياد زدي، از دردي كه به جا ماند از يك عبور!
و سوز عشقي كه هنوز پابرجاست!
چه عاشقانه نوشتي از درد درونت!... دردي كه درد كشيده مي داند چيست و بس!
و چه دردناك نوشتي از عشقت!... عشقي كه برايت بغض به ارمغان گذاشت و بس!
و عادت اينروزهاي غريب... روزهايي كه به ظاهر شادند و به باطن عذاب!... عذاب از فكر عشق ساليان دور... عذاب از ياد همدمي كه ندانست و نفهميد بزرگي عشق رو... و شايد هم فهميد و نتوانست تحمل كند!... چون عشق و عاشق بودن لياقتي مي خواهد كه نصيب هر كسي نميشود!