در خلوت مستانه ات، نوشتي!... نوشتي از حرفهاي عاشقانه اي كه بود و گذشت!... فرياد زدي، از دردي كه به جا ماند از يك عبور!
و سوز عشقي كه هنوز پابرجاست!
چه عاشقانه نوشتي از درد درونت!... دردي كه درد كشيده مي داند چيست و بس!
و چه دردناك نوشتي از عشقت!... عشقي كه برايت بغض به ارمغان گذاشت و بس!
و عادت اينروزهاي غريب... روزهايي كه به ظاهر شادند و به باطن عذاب!... عذاب از فكر عشق ساليان دور... عذاب از ياد همدمي كه ندانست و نفهميد بزرگي عشق رو... و شايد هم فهميد و نتوانست تحمل كند!... چون عشق و عاشق بودن لياقتي مي خواهد كه نصيب هر كسي نميشود!