سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، کسی را که به خانه اش یورش بَرَندو او [در دفاع از خانواده اش [نجنگد، دشمن می دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...

Powerd by: Parsiblog ® team.
ماجراهای تازه(یکشنبه 89 مرداد 17 ساعت 5:0 عصر )


داره حالم بهم میخوره از این جنس مذکر(( به خوبها شون کاری ندارم منظورم اونائیه که ادعا
میکنند و بقولی :مردانی که بیشتر از جایگاه و هنجار زنان پشتیبانی می‌کنند
خود بیشتر از دیگران به نهاد زن می‌تازند))
و اما امروز یه کمی از مستر میم بگم تا بقیه ها ..
شب نیمه شعبان همسر ِ مستر میم اومد خونه ما و گفت : میائی بریم جمکران ؟ با تعجب
نگاهش کردم !!! آخه بعد از یکسال اومده بود دیدنم و دعوتم میکرد . بهش گفتم چطور؟ الان
ماشینی نیست که راه بیافتیم ؟ گفت حاجی ما رو میبره ضمن راه هم میخوام باهات صحبت
کنم موضوع مهمیه که باید بهت بگم . گفتم نمیشه خودمون دوتا یا با یه جمع زنونه بریم ؟
گفت نه اینطور بهتره میخوام راحت بشینیم و باهم صحبت کنیم تو هم راحت سئوال و جواب
کنی !!! دیگه حرفی نزدم و حاضر شدم . وقتی آماده سوار شدن به ماشین حاجی شدیم
چشمم به صورتش افتاد که با نگاهی شورانگیز و لبخندی خاص  نگاهم میکرد . سلامی داد و گفت چقدر
این مدل چادر بهتون میاد خانمی ((اگه شاخ روسر آدما واقعا" سبز بشه ؛ شاخهای من مثل
درخت لوبیای سحر آمیز بسرعت رشد کرده بود ))
چه دل و جرئتی داشت که جلوی زنش
از من تعریف میکرد و اونطوری نگاه میکرد. به جواب سلامی اکتفا کردم و کنار ِ حاج خانم
نشستم ؛ حاج آقا گفت چرا عقب نشستید؟ و سوئیچ ماشینو جلوم گرفت و گفت شما امروز
ما را محظوظ بفرمائید حاج خانم که رانندگی بلد نیستند . منهم که خسته هستم و به استراحت
نیازمند .من صندلی عقب استراحت میکنم ... رویم را بطرف پنجره کردم و گفتم حال و حوصله
رانندگی ندارم . شما بفرمائید . خلاصه راه افتادیم تازه به عوارضی رسیده بودیم که یه دفعه
حاج خانم قرآنی را زیر دستم قرار داد و گفت : تو رو به صاحب این قرآن قسم بخور از شنیدن
حرفای من ناراحت نمیشی و صداقت حرفامو قبول داری . گفتم اینکارا چیه ؟ مگه چی میخوای
بگی که لازمه من قسم بخورم یا به صداقتت شک کنم ؟ گفت: میگم تو قسم بخور که دوستیتو
با من و خانواده ام قطع نمیکنی تا بگم . گفتم حرف بزن . صحبتهامون طوری بود که حاج آقا
نشنفه اما اون گوشا و چشماش تیز تر از این حرفا بود و ششدانگ حواسش به ما بود تا
رانندگیش . اینو از نگاهاش توی آینه ماشین میفهمیدم . قبل از اینکه صحبتهامون شروع بشه به
مستر میم گفتم : حاجی میشه لطفا" حواس شما به جاده باشه ؟ ! ما جون ِ مُفت نداریم که
از دست بدیم . خندید و گفت به روی چشم . بعد حاج خانم شروع کرد به مزه مزه حرف زدن
و حاشیه روی ..پریدم وسط حرفش و گفتم برو سر اصل مطلبی که میخواستی بگی من که خر
نیستم آسمون و ریسمون بهم میبافی خواهر من ... و لُپ کلام ..از من برای شوهرش خواستگاری
کرد . شاخهام تا آسمون رفته بود و از تعجب وا رفته بودم . یهو به خودم اومدم و گفتم میفهمی
چی داری میگی ؟ گفت آره هم من هم بچه ها هم حاجی تو رو دوست داریم . منهم که
مخالف نیستم خیلی هم خوشحالم از این انتخاب تو هم میشی خواهرم هم دوستم هستی
هم مونس و همراهم میشی اگرم نخواستی میتونی تو خونه خودت بمونی هراز گاهی به
خونه ما سر بزنی . سوئیت تو رو طبقه سوم خونه در نظر گرفتم . و تا بیائی لوازم رو میچینم
دیگه بحد انفجار رسیده بودم . گفتم تو چه ات شده داری شوخی میکنی منو مسخره کردی؟
گفت به روح رسول الله اگه تمسخری در کار باشه . این حاج آقای ما تو این دوسال و اندی
آروم و قرار نداره مرتب تو خواب  و بیداری اسم تو رو به زبون میاره و میگه حیف حیف حیف که
منو نمیخواد و فکر میکنه که من دارم سرش شیره میمالم و هوسبازم . اما من واقعا" دوستش
دارم البته بعد از مدتها بیقراری یه شب لب گشود و سیر تا پیاز احساسش نسبت به تو رو برام
گفت راستش اولش خیلی ناراحت شدم اما وقتی تو رو با خودم مقایسه کردم و با شناختی
که تو اینمدت از تو پیدا کرده بودم به او و پسرا حق دادم که اینهمه واست احترام و ارزش قائلن
و دوستت دارن . حاجی بهم گفت که به بهونه سفر باهات صحبت کنم اینم گفت البته اگه  راضی باشم
منم از ته دل به این وصلت راضیم . نمیخواد الان جواب بدی هرچقدر دلت میخواد فکر کن و شرط
و شروطت رو بده . من وکیل از طرف حاجی ... دلم میخواست سر حاجی رو مثل گنجشک بکنم و بزارم
رو سینه اش آخه چقدر یه مرد میتونه پُررو باشه که اینطور رفتار کنه . (( اما ته دلم از اینهمه
شجاعت و گستاخیش خوشم اومده بود؛ انتظاری که از یکی دیگه داشتم و ... ))
اما عصبانی
هم بودم . دیگه تا مقصد حرفی نزدم و حاج خانم و حاج آقا هم هیچی نگفتن . حاج آقا بقول
همسر گرامیش برای اولین بار توی پخش ماشینش موزیک میگذاشت یه موزیک لایت بسیار زیبا
... تا سه روز در این سفر باهم بودیم . روز آخر با همدیگر رفتیم بازار و مستر میم مرتب سئوال
میکرد چیزی انتخاب نکردید خانمم؟ منم با غیظ و اکراه نگاهش میکردم و جواب نمیدادم .طوری
عصبی بودم که کارد بهم میزدن خونم در نمی آمد ... برگشتیم اما از این زیارت فقط با خودم
یه دنیا سئوال و تعجب و تفکر آوردم . وقت خداحافظی حاج خانم صورتمو بوسید و گفت از من
دلخور نشو بالاخره هرزنی باید همسری داشته باشه و پشت و پناهی ؛ حاجی هم که متموله
و مرد خوبیه و میتونه به همه ی ما زندگی و محبت و عشق بده . شاید عشقی که بتو داره
باعث بشه توجه بیشتری به سلامتی اش و خانواده اش کنه . میدونم که هرچی تو بگی براش
حُجته و قبول میکنه یادت نیست که چطوری ازمن دفاع میکردی و خواسته های من و بچه ها
رو میگفتی و اونم بعد از مدتها مخالفت با ما با یک کلمه حرف تو موافق میشد؟ چشام  پر از
اشک شده بود با بغض بهش گفتم بهت تلفن میزنم و باهات مفصل حرف میزنم . . من مشکلی
دارم که به این آسونیا نمیتونم بهت جوابی بدم . گفت من کما بیش از مسائلت آگاهم اما
خواهش میکنم روی حرفام فکر کن و جواب بده و دیگه حرفی نزدم و بی اینکه توی خونه
دعوتشون کنم خداحافظی کردم و رفتم . تا دیروز ظهر که حاجی بهم زنگ زد و بعد از سلام
احوالپرسی گفت فقط زنگ زدم که بهت بگم دلم برات تنگ شده بود خواستم حالتو بپرسم ؛ با
مسخرگی گفتم : واقعا" ؟! گفت آره به جون خودت راست میگم خیلی دلم واست تنگ شده بود
گفتم درزای دلت رو باز میکردی تا یه کمی گشاد بشه ... اونم خندید و گفت :دلتنگی من برای تو هر روز بیشتر میشه بحدی که شده
 نوک سوزن ... وبعد از گفتن کلی اراجیف گفت دیگه مزاحمت نمیشم
انشاءالله به زودی میبینمت ... گفتم توی خواب ... و قطع کردم .

سخت کلافه ام در حد مرگ نفسم گرفته ...

جمعه نزدیکای ظهر اومدم طرف خونه ی عشقمون چهار دفعه سر تا ته کوچه ی ((شی ...)) رو
بالا و پایین رفتم . ماشین نقره ای رنگ ل ...به شماره 835... جلوی درب خونه پارک بود ؛ مطمئن
نبودم که این ماشین تو هست یا همسایه ...آخه تو عادت داشتی ماشینتو توی پارکینگ خونه
میزاشتی ...
 از آژانس روبروی خونه هم  خبری نبود؛ انگار تعطیل شده بود.. کمی اونطرفترش داشتن
ساختمون میساختن . سَرِکوچه ای که تقریبا" روبروی خونه هست ؛ دو سه تا جوون ایستاده بودند و با
کنجکاوی نگاه میکردند که این ماشینه چرا هی بالا و پایین میره . ترسیدم گیر بدن دور زدم و
رفتم طرف خونه ی مادر اینا ساعتی که نشستم از التهابم کاسته شد و خداحافظی کردم ؛ ضمن
راه با خودم فکر میکردم وقتی بیام جلوی خونه ی عشقمون چه حالی میشم ؟ آیا مثل اون
وقتا دلم میلرزه ؟ آیا دگرگون میشم ؟ آیا ؟!!! ولی نه دلم و وجودم و احساسم کاملا" صامت و
بیحرکت مانده بود انگار که توی کُما رفته بودم ..........میدونی دوباره باهام چیکار کردی ؟
متاسفم ؛ نه برای تو ؛ برای خودم برای دلم برای احساسم برای عشقم برای خیلی چیزا
متاسف شدم و غصه خوردم ....
این نیز بگذرد ...........
بقیه اش باشه برای بعد ... باید برم دیر شده ؛ خونه رو برای فروش یا اجاره سپردم امروز
میان ببینن ....


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)


لیست کل یادداشت های وبلاگ
اینجا زمین است
نکته 4
نکته 3
نکته 2
نکته 1
لحظه های خاموش
جواب ایمیل و ...
این نیز بگذرد
دو خط ...
کیسه کوچک چای
[عناوین آرشیوشده]
 RSS 
 Atom 

بازدیدهای امروز: 15  بازدید
بازدیدهای دیروز: 55  بازدید
مجموع بازدیدها: 707981  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...
صاحبدل
این یادداشتها بر پیشانی وبلاگیست که حکم دفتر خاطرات داره ، بیش از هر چیز دیگر پاسخیست به نیاز درونی و فرسایندگی زمان که وادارم میکند در هر شرایط و برغم شدائد و مصایبی که بر من رفته ؛؛؛ و می‌رود تا شاید توجیهی برای عاشق ماندن باشد. این‌که فراز و نشیب‌های زندگی بارها غریب‌تر از گمان منست ، پیچ و خمش ‌ گاه چنان زیاد می‌شود که نقطه‌ی آغاز را از خاطرم می‌برد.
» پیوندهای روزانه «
» لینک دوستان من «
عاشق آسمونی
علی علی اکبری
ناصر ناصری
اسماعیل داستانی بنیسی
xXxXxXx از اون عکسها میخوای بیا اینجا xXxXxXx
.: شهر عشق :.
علی
آخوندها از مریخ نیامده اند
مدیر
شبر (تکبیر)
گروه اینترنتی جرقه ایرانی
نفحات
عباس حسنی
صل الله علی الباکین علی الحسین
مذهب عشق
سیّد
نازی
همسفر عشق
دهاتی
آبدارچی
نافذ
آریایی

دنیا
خاطرات باورنکردنی یک حاج آقا
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
حاج اقای مهربون زمانه (جلیلی)
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
ابلیس( قدرت شیطان )
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
خلوت تنهایی

شهادت ( برادر گرامیم)
خاطرات خاشعات
هانیبال
دنیا به روایت یوسف
ریتا رحمانی (بازی بزرگان )
لئون
کوثر
دریچه ای به سوی ملکوت
سایه صبور
صفیر صبح
عطش
کلبه احزان
تجارت اینترنتی
گفتگوهای من و مسیحیان
نازنین
قلب سرد
جادوگر
عکاسباشی - صادق سمیعی
چشمه های مقدس
آیتکین
شادمانه (دریا)
بهروز شیخ رودی
خادم الامام عج
مجتبی
پریسا
یادگاری - صادق سمیعی
سرمه
صادق
پریسا
قهرمانی
کاچی به از هیچی - صادق سمیعی

یکی از این 6 میلیون
شراب ادیبان = محمد رئیسی پور
غریب آشنا
چاغنامه
کوچه گرد
مرزبان سایبری
» لوگوی دوستان من «





































» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «
 
خطاطی نستعلیق آنلاین