سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امّا حقّ شما برمن . . . این است که به شما بیاموزم تا نادانی نکنید و ادب آموزم تا بدانید . [امام علی علیه السلام]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...

Powerd by: Parsiblog ® team.
خباثت(یکشنبه 100 اسفند 29 ساعت 1:0 صبح )

دوستای مهربون و خوبم سلام اگر به من اجازه بدید قبل از نوشتن درد دلم با حضرت دوست مطلبی است که میخواهم بنویسم و دلم میخواهد که با خواندن آن و برداشتهایتان از این مهم به دوستتان کمک کنید .

این نامه بوسیله ایمیل برای فرد مورد نظر ارسال گردیده است . و مضمون آن :

 سلام
این نامه را برایت فوروارد کردم تا بخوانی فقط اینرا میتوانم بگویم که واقعا برایت  متاسفم «با خواندن چت ها و دوتا ایمیلی که برایم ارسال شد و پاکتی که تمام آنها را مکتوب نیز کرده بودند به دستم رسید.»  وباعث شد که از  تجسم حرکات و ریجکت کردن ها و جواب اس ام اس ها را ندادن بفهمم که چقدر یک ((انسانِ بظاهر خطا کار، راستگو و درستکردار میشود)) و ((انسانی که مدعی راستگوعی و درستکرداری است !!! .........))چه بگویم ؟
 تنها حرفی که دارم این است :برایت  بسیار متاسفم ،  بخاطر تهمتهایی که تو به من زدی ، تو را به خدا واگذار میکنم ، برای همه محبتهای خالصانه ای  که به تو کردم و اینطور جواب گرفتم ، حالا فهمیدم که تمام این حرکات مصنوعی بوده حالا فهمیدم که منتظر یک بهانه بودی حالا فهمیدم که ....در تمام اینمدت بمن دروغ میگفتی حالا معنی همه حرکاتت را درک میکنم . بگذریم  مهم نیست این شکست و این درد را به گور خواهم برد...و تجربه ای تلخ تر از تمام تجاربم . و اما سر پل صراط می بینمت ، خدایی هست که از حق الناس نمیگذره و آن دنیا که باید جواب بدهی .

من تو را به فرق شکافته امیرالمومنین علی علیه السلام ، به پهلوی شکسته فاطمه زهرا«س‏» به خون تشنه امام حسین «ع» به جگر پاره پاره امام حسن «ع» واگذار میکنم .

من با تمام وجودم تو را دوست داشتم ، عاشقانه و صادقانه تو را میخواستم ، تمامی صداقت و عشقم را در سبد اخلاص برای تو گذاشته بودم، نمی بخشمت...... تو منو به چه بهاییفروختی؟ چقدر ارزش داشت چقدر؟  چقدر برایت بهره داشت ؟ نمی بخشمت، هرگز نمی بخشمت ، از این ببعد بجای دعا نفرینت میکنم بد جوری دلمو شکوندی ،خدا دلتو بشکنه بد شکستی
خیلی بد .بهای عشق من این بود؟
اینقدر زنهای دیگه برات مهم بودن که مفهوم بودن منو درک نکردی .ای وای از تو ...ای وای از عاقبت تو... نتیجه این ظلم و توهینت رو خواهی دید من نه تنها از حقم نمی گذرم ، که خدا هم از حق بنده اش نمیگذرد ...
باورم نمیشد که تو این باشی، تو اینقدر خبیث بودی و من نمیدانستم ؟ چقدر خالصانه و صادقانه برای تو سوختم وشبانه روز همه افکار و وجودمو برای تو به ودیعه گذاشته بودم ایکاش میگفتی که میخواهی با من بازی کنی اما نه اگه گفته بودی که نمیتوانستی خوب نقشت را اجرا کنی . گفته بودم بامن بازی نکن ، نگفته بودم؟...... تورو هرگز نمی بخشم بدجوری منو شکستی بدجوری دلم شکسته اوف برتو اوف برتو ای نا
مرد.

حالا دیگران باید بر تو قضاوت کنند. نوشته های فوق واقعیتی است آشکار واقعیت وجود مردی بعنوان همسر، عشق ،امید و زندگیِ یک زن ؛مردی که ادعای دین و ایمان داشت مردی که مدعی پاکی و درست کرداری بود، اما .... خیلی دلم میخواست که موارد کتبی چت ایشان را برای اثبات حرفهایم اینجا بگذارم . اما نمیخواهم با آبروی این مرد بازی کنم . نمیخواهم مثل خودش باشم . دوستش داشتم ، عاشقش بودم ، شکست منو  بدجوری دلمو شکسته...

من خوش باور،من احمق ، من نفهم و خواب آلود، دیشب تا صبح بیدار بودم و برایش آرزوی خیر میکردم، آرزوی سفری خوش . و دعایش میکردم، که امروز با ایمیلها و چتهای ایشان با زنی .......... و رسیدن پاکتی بزرگ حاوی ثبت کتبی آنها مواجه شدم تازه فهمیدم چرا این چند روز با من بازی میکرد تازه فهمیدم که چرا مدتیه بهانه های عجیب و غریب میگیره ؟!!چرا جواب تلفنهایم را نمیداده و  چرا اس ام اسهامو بی پاسخ گذاشته بود ؟

واگذارت کردم بی معرفت واگذارت کردم
دلم نمیاد نفرینت کنم ولی خیلی ناراحتم بیش از حد تصَوُر ...بشدت دل آزرده ام


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

خاطراتی که فراموش نمیشوند....(چهارشنبه 87 آبان 22 ساعت 1:22 عصر )


اگر بر دیده ی مجنون نشینی

                                           بجز از خوبی لیلی نبینی !

 

 


دل گفته ها...

یادت هست قرار بود دلتنگی های من و تو طنین تبسم عشق شود؟!
یادت هست که قرار بود ترانه ی عشق و دلدادگی برای هم بخوانیم ؟!
یادت هست که قرار بود دل نگران هیچ چیز نباشیم و 99 سال یا تا وقتی که زنده ایم؛ زندگی کنیم؟!!
یادت هست قرار بود بجای نوشتن حرفهامونو به هم بگیم  بدون اینکه نگران ِکلامِ دیگران باشیم ؟!
یادت هست که قرار بود واژه های خیال را بجای نشاندن بر بال ابرها بر لبهایمان به بوسه ای بنشانیم ؟!
یادت هست که قرار بود هیچ چیز و هیچکس را نگذاریم بر دریای عشقمان قایقرانی کند؟!
یادت هست که ؟!!!!......
 قرار نبود اینطوری شه  قرار نبود ....


******
 نزد کسی بنشین که از دلت خبر داشته باشه
زیر سایه درختی برو که شاخ و برگ داشته باشه
به درختی تکیه بده که ریشه تو خاک داشته باشه
 به دکان عطاریی  برو که غیر ِ مَستَکا ؛ شکر داشته باشه
ناله برای گوشی بکن که سمعک داشته باشه
روی صخره هایی راه برو که لابلاش خار نباشه
به کسی از عشق بگو که از تب خبر داشته باشه
*******
با اینکه بارها و بارها اینا رو به نوعی در طول زندگیم شنیده بودم ؛ بی توجه از کنارشون رد شدم و بی
خبر از مکر روزگار ِ مکار  بازم خواستم تجربه اشون کنم
 *******
 یادم رفت که بگم دنیا دگمه ی عقب گرد نداره و تو مسیر سرنوشت همه مون مسافریم
بسیاری از چیزها رو می بینیم و نادیده اشون میگیریم غافل از اینکه نادیده گرفتنای ما فقط برای چشمای
خودمونه و از دید خدا پنهون نمیمونه . گاهی در مقابل طوفان زندگی خیال میکنیم که ایستادیم و طوفان
که فروکش کرد نفس راحتی میکشیم و خنده ای از ته دل که آخیش جان پناهمون از جاش تکون نخورده
حالا بریم یه گوشه و نگاه کنیم که طوفان با بقیه سرپناههای دیگرون چیکار کرده ای وای ... بعد شونه
بالا میاندازیمو میگیم ما که جون سالم بدر بردیم به ما چه که به سر بقیه چی میاد؟ اگه انصاف داشته باشیم
دیگه نمیگیم گورپدرشون ؛ شاید یه آخی ِ کوچولو هم تو دلمون بگیم .... و دیگه هیچ ... گاهی هم یه
طوفان خودمون ایجاد میکنیم و د ِ  برو که رفتیم حتی به خودمون زحمت نمیدیم که پشت سرمونو نگاه
کنیم و ببینیم چی به سرِ دیگرون آوردیم همینکه خطر از بیخ گوش خودمون گذشته  نفس راحت میکشیم
و یاعلی مدد ... بی خیال اونی که تو گرداب تنهاش ذاشتیم و یا تو مُرداب افتاده و دست و پا میزنه تا
فرو بره و خفه شه .... همینه دیگه ....

**********

مُرده شور خونه و شعری از یک مُرده

اون روزیو یادم میاد که من بوی گند میدادم

رو تختِ مُرده شور خونه منو ماساژم میدادن

نمیدونستم چی شده ، دنیام دیگه تموم شده

نمیتونم جُم بخورم ، عمرم دیگه تموم شده

.....

فرقی نداره واسشون ؛ مُردن و زنده بودنم

هی میزنن تو سرشون که بگن عاشقت منم ...

اما دیگه راحت شدم ، از هرچی درده  رد شدم

از اونائی که الکی میگفتن دوست دارم رها شدم  

اینجا پُر از صداقته ، زندگی خیلی راحته

هیچکی نمیتونه بگه که عاشقی یه عادته ....

 

ادامه مطلب...

» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

ده ثانیه تا انتها(چهارشنبه 87 شهریور 20 ساعت 11:20 صبح )


همه عمر برندارم سر از این خمار مستی   

 که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد    

  دگران روندو آیند و تو همچنان که هستی


ده ثانیه تا انتها پایان بی سرو صدا بی خبراز هر شب و روز من و یه شمع نیمه سوز

یکی گذشت از ثانیه
 نه تای دیگه باقیه ی ای کاش تو لحظه ای که رفت می دیدمش
 یه بار دیگه اون دور بود تو حسرت ثانیه ها که می گذشت
ای کاش تو این یک ثانیه  بودنش نمی گذشت .

ساعت می گه دو ثانیه

هشتای دیگه باقیه یه عمر نشستم منتظر کی میگه اینا بازیه
کی میگه اینا بازیه فقیر بودن جُرم ِمنه. عاشق بودن تنها گناه . یه عمری
چشم به در بودم این آخرا هم چشم به راه

 ساعت بازم بهم می گه سه ثانیه رفته دیگه خبر داری چه زود گذشت

 مونده فقط هفت ثانیه

 هی با خودم گفتم میاد امیدتو ندی به باد داد می زدم پس کی میای کسی
جوابمو نداد من موندم و دو ثانیه ازم فقط این باقیه ثانیه ها پشت سر هم رفتن
تا شش و هفت و هشت لحظه تو گوشام داد می زدن .

 هشت ثانیه ازت گذشت
من موندم و دو ثانیه ازم فقط این باقیه هنوز نشستم منتظر چشم امیدم
 ثانیه ...

 ای خانم باد سحر واسش ببر تو این خبر بگو که من تا آخرین لحظه درد‏‏‏ ،خیره بودن
چشام به در ....
ثانیه نهم که رفت

مونده فقط یه ثانیه سرت سلامت ای عزیز، از من مونده فقط  یه لحظه که باقیه، قسمت نشد ببینمت  ، شاید که لایق نبودم

 منتظرت موندم یه وقت نگی که عاشق نبودم .

ثانیه ده گل یاس راحت شدم دیگه خلاص . آزاد شدم بیام پیشت بی واهمه بی هیچ هراس قشنگترین ثانیه ها این ده تا بود که زود گذشت رویا ی  شیرینی بود و رفت چون با خیال تو گذشت ...

دوست می دارمت به بانگ بلند          تا کی آّهسته و نهان گفتن


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

تولدت مبارک(یکشنبه 87 مرداد 6 ساعت 1:0 عصر )

 

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

دنیای فانی(سه شنبه 87 مرداد 1 ساعت 2:20 عصر )

دیروز هم ، مثل بقیه روزها... که وقتی از روزمرگی های اجتماعی
جدامیشدم و برمیگرشتم به سیاهچالم ؛ توی حال و هوای افکارم
غرق بودم بازم با خودم تنها شدم وتوی مغز خودم راه رفتم ....
یهو ......صدای جیغی و تُرمزی ....
هی ... مگه کوری خانم ؟
تازه انگاری بیدار شدم ...
زیر لب گفتم ببخشید و راه افتادم

صدای غُر غُرشو میشنیدم
فحش هم خوردم ... اما مهم نبود
من زخمی تر از این حرفام که چندتا فحش آبدار تکونم بده یا آدمم کنه ...
باخودم فکر کردم راستی این دنیایِ فانی چقدر ارزش داره ؟
اگه زیر چرخای این ماشینه له شده بودم ؟ اگه مُرده بودم چی میشد؟
به کجای دنیا و به چه کسی بَر میخورد یا دلِ کی میخواست بسوزه؟
اصلا" ممکن بود خیلیا رو هم خوشحال کنه ...
فکر کردم هنوز کارهای ناتمومی دارم هنوز حرفای نگفته دارم
هنوز خودمو پاک نکردم که معلوم بشه جام کجای اون دنیاست
انگاری هرچند وقت یه بار باید یه تلنگری به روح و جسمم بخوره  تا
بفهمم دنیا بی ارزشه خیلی بی ارزش ....

برای چی اینقدر ناراحتم ؟
چه چیزی اینقدر ارزشمنده که جونمم برام مهم نیست ؟  

 


آلـوده به گِـل است چشمه ی اشکم
شکسته از سنگ است آئینه ی دلم
سیاه است ، شبهای بی ستاره ام 

ای اَبر نپوشان رَختِ تیره ات بر رُخم

که بی مهتاب نتوانم چهره درخاک کنم


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

مروری بر دفتر خاطرات(شنبه 87 تیر 29 ساعت 4:25 عصر )

 
سخته یکی بهت بگه ستاره شو بچینمت
یه کم که بگذره بگه .....دیگه نیا ببینمت!

 چند روزی هست که همه چیز و همه کس مرا به گذشته ای نه چندان دور میبره 

گذشته ای که قرنی بر من گذشت ....
و تکرار خاطرات ..... خیلی حالم بده اما خوب جلوه میکنم
نمیخوام کسی بهم بخنده ، خیلی دلشوره دارم ؛ تبدار و سرما زده ام ؛ گاه میلرزم از سرما و گاهی آتش میافتد برجانم از گرمای درون ......
خواب بر چشمانم حرام شده .... پلکهایم هم نمی آید...
دلم میخواد بگم که اصلا دلتنگت نیستم
دلم میخواد بگم اصلا " برام مهم نیست
دلم میخواد بگم تو .....نه ؛ فقط دلم میخواد بگم
اما مثل همیشه سکوت میکنم

این چندروزه داشتم مروری بر ایام گذشته میکردم .بنا به خواست تو دفاتر خاطرات رو نابودکرده بودم
البته اونا فقط نوشته هایی عاشقانه و عارفانه  بودند نه قصه های ... که حتی نمیدونم چرا این درخواست رو از من کردی و من به حرفت احترام گذاشتم ..... بجز چند تائی که به مهمانی ها و دوستان دیگر نیز تعلق داشت و کاملا خصوصی نبود ....................اما مگر خاطرات از دل و روح
آدمی خارج میشن که با پاره کردن چند دفتر اینکار به انجامبرسه ؟
لابلای کتابهام چشمم به یه دفتر دیگه افتاد این دفتر مالِ روزای اولی بود که  دوستای مشترک می آمدند  و دور هم جمع میشدیم ....
خواستم با غیظ این یکی رو هم پاره کنم ، چون تو هم در اون حضور داشتی ....اما ناخودآگاه از صفحه اولش شروع کردم به خوندن خاطرات اون روزا ، میدونی توش چیا دیدم ؟ اولین درد و دل ِ هومی  رو(( می شناسی اش که ؟))  !!! یادمه یه روز خیلی دلش از حاجی پُر بود با هم دعواشون شده بود عصرش قرارگذاشته بودکه بیاد خونه ما و با هم بریم خرید ، تا منتظر بقیه بودیم ، نشستیم به گپی و درددلی ... گفت و گفت ... "به نقل از نوشته های اونروز که شبش توی دفتر خاطرات ثبت شده بود"  بهش گفتم آخه هومی جان تو دیگه چی میخوای ؟ مردِ خوبی نیست ؟که هست ،  زحمتتون رو نمیکشه؟ که میکشه ،  دوستتون نداره ؟که داره .  پاک نیست ؟ که هست . هرچی میگی اطاعت نمیکنه ؟ که میکنه ... و هزاران خوبیِ دیگه که تو نمی بینیشون .گفت : شما از دلِ من خبر نداری که ؟ ظاهرشو می بینی (( اون روز چشمام از تعجب گرد شده بود !!! واقعا" بعضی از زنها چقدر بی انصافن )) اما ناگهان روشو کرد به من و گفت : ((با همون لهجه خاص خودش)) میدونی چیه ؟ مَرد فقط به درد این میخوره که دولا بشه و زن و بچه شو سوارکنه . مرد فقط باید کارکنه و راحتی رو برای خونواده اش فراهم کنه نباید مرد یه پیرنش دوتا بشه چشمش کور زن نگیره ... و خیلی حرفای دیگه ...
اونروز من با غیظ دندونامو رو هم فشار میدادم که عجب افکار بی انصافانه ای ... و ازش پرسیدم خوب وظیفه زن این وسط چیه ؟ در مقابل اینهمه زحمت و تلاش مرد؟ گفت : هیچ ، اگه دلش خواست غذا بپزه و خونه رو تمیز کنه و به بچه ها برسه ، تازه میتونه دستمزد هم بگیره ، حتی پول شیرشو طلب کنه ... حالا سوای شما که کار میکنی ... گفتم : پس محبت اینجا چه نقشی داره ؟ عشق چی میشه ؟گفت : عشق و محبت کدومه ؟ این منتِه که زن به سَر ِمردمیذاره . مرد وظیفه داره که برای زن زحمت بکشه ... گفتم : هومی تو اگه مَردِت مثل من بود چیکار میکردی؟ بابا خیلی بی انصافی ..تو الان باید اینو بزاری رو سرت و حلواحلواش کنی ... خندید و گفت : به مرد اگه رو بدی بجای اینکه تو سوارش بشی اون سوارت میشه .مثل مرد ِ تو ، رو بهش دادی که اینطوری اذیتت میکنه ... باید از اول عادتش میدادی و میچزوندیش و مجبورش میکردی به کار و کوشش و باید یادش میددی که هرکاری میکنه وظیفه اشه ... اونروز بشدت از این حرفاش ناراحت شده بودم(چون نمیتونستم از او اینطور حرفا رو قبول کنم ) و فکر میکردم که چون عصبانیه این حرفا رو میزنه ؛ اما وقتی که ورقهای دیگه ی دفتر رو میخوندم متوجه حرکاتش میشدم و سیاست هایی رو که در زندگی بکار میبرد ...جالب اینجا بود که بتازگی حاجی؛ خونه ای جدید و شیک براش خریده بود و کُلیه اثاثش رو نو کرده بود ، عینهو یه تازه عروس که براش جهاز میخرن . غیر از اینکه همون سال با تمام گرفتاریهاش برای تولدش هم طلا خریده بود و قرار بودمسافرت هم ببردشون ... بیچاره حاجی دلم خیلی براش سوخته بود، با خودم میگفتم : اگه من جای او بودم چنین میکردم و چنان ... بگذریم ...........
هرچی توی دفتر خاطراتم بیشتر قدم میزدم بیشتر افسوس میخوردم تازه به این نتیجه رسیدم که هرچی اینگونه زنان به سَرِ ِمرداشون درد میریزن و توقعاتشون بیشتره ، خوشبخت ترن و اینگونه مردان باخوشحالی بلا رو به جون میخرن و تلاشِ بیشتری میکنن و خم به ابرونمیارن ... به این نتیجه بعد از اینهمه سال رسیدم که مردا محبت و عشق و ایثار رو اصلا" نمیخوان و اگه زنی براشون از جون بی هیچ چشمداشتی مایه بزاره نه تنها راضی نیستن که از اون زن هم فرارمیکنن و چشمِ دیدنشو ندارن ... چقدر تاسف آوره که  زنان ِ عاشق همیشه خارِ چشمانِ مردانند و آنگونه زنان نورِ چشم مردهایشان . واقعا" که آنها سعادتمندند هم دنیا را دارند و هم آخرتشان را ... چرا؟ خوب معلومه دیگه ... یک ظاهر اطاعت پذیر و باطنی سیاست مدارانه  یا .... بقول اونطور زنها، مردا فقط خرهایی هستند که باید سوارشون شد (( که صد البته  مخالف این قضیه هستم ، شاید برای همین هم مورد ظلمی ناحق قرار گرفته ام)) زیرا من  برای مردی که دوستش داشتم ؛ هرگز نگاهی به این شکل نداشتم ....هیچگاه نخواستم که آزار ببیند یا درخواستی داشته باشم که نتواند برآورده کند که شاید خجالت بکشد ....همیشه میخواستم بهترینها برای او باشد ، میخواستم والاترین عشق را با ایثار و همدلی و همراهی به او هدیه کنم اما نشد ...زیرا او به صداقت عشق من ایمان نداشت ؛ یا بقول خودش مثل من عاشق نبود .  اغلب زنان ِ  اطرافِ من نیز همینگونه کَما بیش فکر میکنند ومن هنوز بر عقیده خود استوارم که مردِ یک زن علاوه بر اینکه در دل و جانش قرار داره که روی چشماش جای داره ...  شاید مورد تمسخر خیلیا قرار گرفته باشم ، شاید مَردِ من هرگز نفهمید که از او چه میخواستم اما وجدان آسوده ای دارم که حداکثر تلاشم را برای آسایش او و خوشبخت کردنش انجام داده ام ... حالا اگر او متوجه نشد و بی انصافی کرد خود میداند و وجدانش اینها را نمیگم که محبت ذخیره کنم ، اینها رو گفتم که قسمتی از افکارو خاطراتم را مرور کنم و ببینم کجای کارِ من اشتباه بود؟ کجای رفتارم ؟ آیا نباید عاشق میبودم ؟ آیا نباید با خلوصِ هرچه تمام تر آنچه را که درتوبره ام داشتم دودستی تقدیم میکردم ؟ آیا من کتابِ عشق و محبتم رو نباید باز میکردم تا او زود میخواند و ورق میزد؟ آیا می بایست شبیهِ همان زنان میشدم ؟متظاهر و متوقع ؟ و هزاران سئوال دیگر که بر ذهن و روحم جاریست ...
.....

شاید روزهایی دیگر تعدادی از همین خاطرات را بنویسم خاطراتی از گذشته هایی نه چندان دور .........شاید هم برای همیشه خداحافظی کنم ...


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

چقدر زود می گذرند لحظه ها(دوشنبه 87 خرداد 20 ساعت 12:56 عصر )

 

چقدر زود می گذرند لحظه ها

 

هیچ فرقی نمی کند در آن لحظه ها عاشق باشی و دقایق را با قلقلک های عاشقانه به وقت نجواهای عاشقانه سپری کنی ، یا اینکه بی عشق در انتظار بمانی  با تلنگری بر در ... با سواری که شاید هیچگاه اسب سپیدی نداشته که مرکب عشق شود  ...

هیچ فرقی نمی کند، لحظات زود می گریزندو می روند و می روند و ناگهان لحظه ای فرامی رسد که تو تمام عاشقانه هایت را از دفتر خاطرات برمی داری ، خاک را می زدایی و قسمتشان می کنی تا بیایند و از عشق بگویند و تو را در پیروی از عشق زنده نگاهدارند ...

 

آری، سالی دیگر گذشت ... روز عشق لحظه ای بود که خواستم دیگر برگ دیگری از دفتر خاطراتم را سیاه نکنم ...خواستم اینجا من باشم و تو ... تو که تمام امید من برای از عشق نوشتنی ... این "تو" افسانه پریان نیست ، این تو از جنس آدمیان است تنها با کمی احساس !!! 

باورت می شود؟ من برای عاشق بودن در انتظار شبهای اشتیاق در بزمی به تنهایی در

 پی مستی و سرمستی نباشم ؟تمام بهانه های من برای عاشق بودن می تواند یک پنجره باشد با انتظارم از ورای پرده خیال و چشم دوختن به باران ، که اشک های عاشقانه خداست. 

باران، چه ببارد چه نبارد من عاشق هستم  ... در انتظار می مانم تا  خاک خوب باران بخورد

 و عطر آب و خاکش سینه ام را پر از حضور تو سازد ... آنوقت چنان از شبهای بی قراریم برایت

می نویسم که تو تمام ِ قرار شانه های مردانه و پر از مهرت را به من ببخشی و من برایت تمام عاشقانه هایم را زمزمه کنم ... اگر انصاف داشته باشی حق را به من میدهی که از من عاشق تر در دنیا نخواهی یافت .  و آنگاه ... من قول می دهم هیچ وقت بی انصاف نخوانمت ... 

می بینی ؟ خواستم فقط بگویم که سالی دیگر هم گذشت و نوشتم و نوشتم ونوشتم ... آدم عاشق که زمان سرش نمی شود .... . زندگی بمن آموخت  "آن چیزی را بنوش که پیشکشت می شود وازآنچه ، قسمت توست، روی مگردان!"

اما دیر زمانی نیست که دیوارهای باورم فرو ریخته است دیگر باورم نمی شود که دستی آرزویش

سپردن شاخه گلی به موج گیسوانم بود . دیگر باورم نمی شود که چشمانی در تمنای خواندن    ترانه ای ناب برای من بود.  دیگر باورم نمی شود که هدیه ام گذر از پارکی شد  و تنهایی در آن روز که میخواستم زیباترین روز بعد از اینهمه انتظار باشد . دیگر باورم نمی شود که "تو" در پشت پنجره انتظار چشم انتظارم باشی .دیگر باورم نمی شود که زمان فرمانم داد در کنج باورتنهایی هایم ، اشک را باران دل سازم ....و به خودم بقبولانم که همه چیز تمام شد ... تمام میشود ... حتی باورهایم ...

 باورم نمی شود که باورهای عاشقانه ام در یک پارک با نوشیدن یک رانی ِ پرتقال و پسته تمام میشود ... هنوز  رانی ِپرتقال را یادگاری دارم .... تلخ شده تلخ تلخ تلخ .....

 باور من که طراوت لبخند تو بود که  در انبوه دود سیگار محو می شود ،باور من گرمی دستان تو بود که در انتظارش تمام سال نو را نشستم و نظاره کردم ...

تیک تاک تیک تاک ...  

انتظار ........

افسوس که خلوتمان سرد شد و باور من ....

تشنگی بود که بر گلویم ماند ....

یک جرعه آب داری؟؟؟

نمی خواهم عطش عشقم با بی آبی سراب شود ...

باورم نمیشه ...نه باورم نمیشه ثانیه ها به دقایق دغدغه رسیدند و دقایق به ساعت های بی سر و سامانو من باز دور افتادماز بهاری که با باران آمد دور افتادم و از درگاهی که اشکهایم را مجالی بود برای پیوند با باران، دور افتادم و از خانه ای که عشق را می فهمید دور افتادم خانه ای که می شد باور را در کنار سجاده ی عشق دید که میشد آنجا عشق را پرستید ....می شد آنجا حرفهایی زد به شیرینی شهد...و من عشق را باور کردمچراکه گلگونی رخسارم را در آیینه ها باور داشتم.

اما باور ندارم "دوستت دارم" تو ... قسمتِ من باشد. چرا که چشمانم را بر اشتیاق نگاه تو می بندم

و تو ؟ از راز چشمهایم چه می خوانی ؟و من ، با تو می گویم :که من تمام عشقم را در چشمانم به ودیعه می گذارم تا رازها را با آنانی بیان کنند که راز آیینه ها را می دانند...

و آیینه ها ...

چقدر دلم به حال دخترکی می سوزد که آیینه بختش شکست ،و دلش دیگر پیوند نخورد ...

تو دلت نمی سوزد؟؟

خیلی آشفته امبانگ تکبیر ذهنم را آشفته تر  می سازد

خدایا چه شد؟؟؟

در را می بندم و در سکوت گم می شوم دلهره دلم را چنگ می زند،

پنجره را می گشایم باز آسمان از من و من از آسمان دور می شومدر نهایت راه.....دیواری است که راه را بسته است ...... پنجره هایی که هیچگاه گشوده نشدند و آرزوهایم را تا مرز جنون ، جنونی که ساز آشفتگی مرا مینواخت تا مرا برهاند از دلواپسی ....  

و باز  پنجره ای که رو به دیوار باز می شد........

شاید باورت نشود که هنوز دلم پرپر می زند برای  دستانی در دل تاریکی به نوازش روحم بپردازند.

و شاید باز باورت نشود که هنوز مدهوش سکوت نیمه روزی هستم که منتظر آمدنت بودم که هنوز در عمق خاطره ها خوابند...و من تنهایی هایم را میشمارم با آجرهای همان دیوار کذایی ....

و باز و باز و باز ....در تمام اندیشه ام نمی توانم باور کنم که ؟؟؟؟نه نمی خواهم باور کنم که 

می تواند قِداست "دوستت دارم"و حرمت محبتِ تو از باورهای من دور شده است ...نه ... این منم که از باورهای خود دور هستم، این منم که مجالی ندارم تا با "تو" که بغض چشمانم را می فهمی خلوت کنماین منم که امروز شده ام یکی از مردم همین کوچه و بازار ...امروز جز سود و زیان هیچ نمی شنوم از رهگذرانی که یادشان خواهد رفت من بوده ام ،که سلامشان را بی پاسخ نگذاشته ام

و این سود و زیان شمارش سکه هاست نه ثانیه ها هنوز صدای مناجات می آید ...

هنوز.....

و من که در غرور چشمانت غرق شده ام...  دیگر دوست  ندارم بر نگاهی چشم بدوزم.دیگر غرور هیچ چشمانی را تاب نمی آورم که شاید بی تابی از دلتنگی باشد که ...

مگر نمی دانی؟؟؟

امروز دلم برای همه آنهایی که هزاران بار مهربانی را بر صفحه روزگار مشق کرده اند تنگ است

امروز برای "تو"

نه ...

دیگر نه .... نمی خواهم روزهایم بی "تو" معنا یابند

می خواهم دیگر عاشق ....

نه نمی شود

آخر دیشب دوباره باران زد

دیشب بی بهار باز باران زد

نه نمی شود

می شود؟؟؟

 

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

خدایا دلتنگم(یکشنبه 87 اردیبهشت 29 ساعت 11:0 صبح )


دلتنگم ... خیلی دلتنگ ... از این دلتنگی بیمار شده ام ....

دلتنگ ِ تو   و ...

دلتنگ ِ صدات

دلتنگ ِ نجواهای نیمه شبات

دلتنگ ِ  دستات

دلتنگ ِ  شُ...

دلتنگ ِ  ح ...

دلتنگ ِ وقتای برگشتنمون از .........

آه خدایا چه کنم .....

لحظات مثل دیوار شده اند ...

دیروز بعد از یکماه با بی میلی رفتم حمام ... اونم از بس کسل بودم ، آب سرد رو باز کردم تا التهابم فروکش کنه و زیر باران مصنوعی دوش اشکامو به راحتی بریزم ....کسی خونه نبود و من با صدای بلند بعد از مدتها گریستم ،فریاد میزدم آخر چرا ؟ خدایا چرا ؟‏مگر چه گناهی کرده ام ؟ مگر گناهی جز عشق داشته ام ؟  آنهم عشقی حلال و بی آزار؟

پریروز تمام لباسهایی را که خریده بودم تا وقتی تو می آیی بپوشم ، به دوستان بخشیدم ... آخر تو گفتی که دیگر نمی آیی ........

دیشب میخواستم مثل اون دفعه که عصبانی بودم موهامو از ته قیچی بزنم ... آخر وقتی تو نیستی موی بلند را میخواهم چه کنم ؟برای چه کسی پریشانش کنم ؟‏تو گفته بودی موهایت را بلند دوست دارم .... اما قیچی هم نبود ....

..................

خدایا ...هر روز که چشمانم را میگشایم دیواری از ناامیدی می بینم و در خویش می پیچم و بغضی گلویم را میفشارد ....
چون درختی شده ام که تبر بر شاخسارش فرو می آورند و نَفَس در ریشه هایش سخت می شود ...
خدایا ؛ پَس ِ  این دیوار درجستجوی  روزنی هستم  که خویش را از این همه درد رها کنم . خدایا دستت را بر شانه های خسته ام قرار بده که دیگر تاب ِ این بار سنگین را ندارم ...
ای خدای بزرگ
تویی که به کوهها  فرمان ایستادن داده ای و به رودها  فرمان رفتن ؛ به پرندگان فرمان پرواز و به ستارگان و ماه و خورشید فرمان درخشیدن داده ای ...به من نیز بیاموز ایستادن و رفتن را .... پرواز رهایی را ... درخشیدن را .....
بگزار تا بر  شاخسار شکسته ام شاخه های امید جوانه بزند .
ای خدای بزرگ ...ای خدای متعال ...و ای خدای منّان می خواهم که همواره روح ِ بزرگت در تار و پودِ جانم رسوخ کند ...
همانگونه که باران به طبیعت جان میبخشد تا درختان سپیدار دست برآسمانت رسانند تو نیز بر من باران رحمتت را بباران تا به ریسمانت چنگ زنم و خویش را از قید و بندهای دنیایی آزاد کنم .

من ِ ناچیز درمانده ام ، تشنه ام ، اکنون تشنه ی محبّت توام ...مرا دریاب ، تا در تو بیش از گذشته غرق شوم . صدایم کن تا حجم این همه فریاد از گلویم برهد ...تا غُبار غمی که بر جانم نشسته است ازخاطرم پاک شود ...آنچنان که دیگر جُز صدای مقدس تو و حس ِدیدار تو نه چیزی بشنوم و نه چیزی ببینم ....
خدایا ...بزرگا ... جلیلا... ربّا ... ای مهربان ترین مهربانان ...نگاهم کن تا فراموش کنم چشمانی را که روزی چونان خورشید بر من تابید و مرا سوزانید ....
اجازه ام ده که چشمانم جز تورا دیگر نبیند ...مرا خالی کن از هرچه غیر توست ... از این زمین پر از هیاهو و ریا... که مردمانش جز رنجاندن یکدیگر کاری ندارند ؛ که جز آزار ِ روح و تن مددی نمی رسانند ...که جز گوش سپردن به آوای شیطانی اشان ؛ آواز ی دیگر نمی شنوند ...
خدایا این مردم آواز دل را نمی شناسند ،‏ خلوص عشقی را که از وجود تو سرچشمه میگیرد ؛ را هم نمیشناسند...
خدایا دلتنگ آرامشی عمیق از جانب تو هستم همواره میخوانمت ؛ خدایا دل ِ ابریم را به خورشید رهنمون کن ؛ چشم بارانی ام را با بوسه ات پاک کن ...
بار الها این تن ِ بی قرار را آرامشی ده و لحظه ای مرا به خویش وا مگذار ... ارحم ... یا ارحم الراحمین .


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

من هیچکس را متهم نمیکنم + میلاد پربرکت حضرت زینب س مبارک باد(یکشنبه 87 اردیبهشت 22 ساعت 7:0 عصر )

 

 من هیچکس را جز خودم متهم نمیکنم .....

سوختم از داغ جدایی...

قلبم کلبه ای فقیرانه و قدیمی بود ، گرم و دنج ، برای تو که کاخ نشین بودی و میخواستی به میهمانی ام بیائی ؛ چراغانی اش کردم ؛‏افسوس که نمیدانستم میهمان کلبه ام نیامده که بماند ؛ آمده که ساعتی اطراق کند و برود .............

نمیدانم جواب خویش را در ..... که بصورت اختصاصی نوشتم دریافت کردی یانه ؟‏ تا حدی در اینجا بنوعی که تو درک کنی میگویم و بعد باز هم حرفهای همیشگی ...

تورا متهم نکردم که جان دیگری را خواهی گرفت بلکه منظورم از جمله (( می مانی که جانی تازه از نَفَسی تازه بگیری )) این بود که : ماندگاری تو را اعلام کنم که با نبودن من جان میگیردو نَفَسی به آسودگی خیال میکشی همان نفسی تازه ... با نبودن من فقط با نبودن من .

دیگر اینکه تورا خوب میشناسم پس نیازی به قسم خوردن ندارم . تو را باور کرده بودم و همانگونه با باورم زندگی میکنم .

در مورد ( دین ات ) به من : گفتی تکلیفت را روشن کنم ؟ کدام یکی از دیون خود را میخواهی بدانی ؟ معنوی یا مادّی ؟ خودت بهتراز هرکسی میدانی که من هیچگاه از بُعد مادّی نه به تو نیازی داشتم نه درخواستی کردم نه درخواستی خواهم داشت ... آن بماند که دوتا شد .....  حالا کدام دین را از هزاران دینی که داری میخواهی دا کنی ؟ ادا کن ... قرار 99 ساله ات یکیش . قول مردانه ات یکی دیگر . حرفی که زدی و گفتی زندگی سه تا پیچ داره ؛ تولد، عشق ، مرگ ... آنگاه گفتی که در پیچ او ل بامن آمدی سرپیچ دوم منتظرم میمانی که تاپیچ سوم همراهم باشی ......... و هزاران حرف دیگر ... هیچکدام از این دین ها مادّی نیست که بتوانی با مبلغی سرو ته آن را هم بیاوری و دینت را ادا کنی .... تا روزی که زنده هستیم و واپسین روز .... دین ِ من به گردنت میماند .

من از جنس توبه شکستگان بودم اما از جنس دلشکنان نبودم با این حال به خودم اجازه نفرین کردن به تو را نمیدهم و برای دلِ شکسته ام آنقدر صدقه میدهم تا مبادا تلنگری حتی ناچیز بر تو وارد شود ... که میدانی و دیده ای دلشکستنم را چگونه است حتی بی کلام ...بی اشک ... بی آه .... زیرا عشق من بی انتهاست و ارزشش به استمرار آن است ؛ به پایداری و ثابت قدمی اش ....

من همیشه بوده ام همیشه مانده ام همیشه بخشیده ام ... تو نباید به من جواب پس بدهی به کسی جواب میدهی که من و تو را آفرید پس بدان که نز د او برای تو دست به دعا و استغاثه برداشته ام .... برای این میگویم که تو میمانی ...

میدونی ؟ گاهی آدمایی فراموشت میکنن که باور نداری و گاهی آدمایی تو رو به یاد می آورند که فکرشم نمیکنی و اینروزا اینطوری شده ... تو منو فراموش کردی اما کسانی خواب دردِ مرا دیده اند و گفته اند تو را چه میشود ؟ این چنین خواب دیده ایم و من با لبخند تصنعی میگویم هیچ ... هیچ نیست ... خوبم . لااقل تو بهتر از هرکسی مرا شناخته ای و میدانی که خوب میتوانم با حراّفی و خنده های مصنوعی دردم و رنج بی پایانم را چگونه پنهان کنم مگر آنگاه که درد روحی به جسمم برسد و امانم را ببُرّد ...

من بی هیچ چشمداشت و پاداشی دلم را با تو یکی کرده ام و میدانم خیلی زود با قافله مرگ همراه خواهم شد. و اینکه جهنم خدا برای فردای عاقبت است و من امروز در این جهنم میسوزم تا آتش زنندهْ هیزم زندگیم به خود بیاید و نهراسد از هیچ شیطانی چون می بایست ایمان داشته باشد به پاکی زندگی و عشقش ...من ایمان دارم و هستم ... هرگونه که فکرش را بکنی . هستم ؛ وقتی که شانه هایت از سنگینی بار غصه و غم میخواهد تا شود ؛ بار را از دوشهایت بردارم و برایت چونان حمالی حملشان کنم تا برای شادی و خوشبختی ات جا باز شود .وقتی پیش تو آمدم در قلب خویش قسم خوردم نگزارم وجودم برایت بارسنگین غصه و غم باشد و نگزارم که زنجیر به دست و پایت شوم ... و خداوند شاهد و ناظر است که همیشه به قول و قسمم پایدار مانده ام . هنوز هم بار غصه های تو و خودم را بر شانه دارم ، کوله بارم از قبل سنگین تر شده است ... تا شده ام اما هنوز نیافتاده ام .. 

 فرشته ی عشق همیشه میگفت : ای انسانها عاشقانه زندگی کنید و با پیوندی پایدار همواره سوگند عشق و وفا را در قلبهای خویش زنده نگه دارید ، و درهم بیامیزید محبت هایتان را تا مبادا مرغ ِ شوم ِ جدایی سایه بر سرتان بیافکند... شاید وقتی فرشته عشق این حرف را میزد نمیدانست بسیاری از انسانها دلشان شکسته است و سایه ی شوم ِ جدایی بر سرشان ایستاده است شاید میخواست لبخند زندگی را به آنها هم یاد بدهد اما دیر رسیده بود ....

دیر زمانی نبود که عشق به شوق زیستن از بام خانه ام عبور کرده و توقفی کوتاه و کوچک داشت ، اما نمیدانست که بر دلی بزرگ قدم گذاشته که سراسر ایثار است و وفاداری و نمیتواند عبور و توقف کوتاه او را فراموش کند ....

از تمام زندگی ، غم و غصّه باورم شد

زان بی وفا ، دلتنگی و تنهایی یاورم شد

به دل گفتم : تو یکسر وفا بودی و عشق ...

چرا رفتی ؟ کز بی مهری خاک ِ عالم بر سَرم شد.....

آره ... آره عزیزترینم ، شُهره ی شهر شدم به عشق ورزیدن ، به وفاداری ، به ایستادگی ، به صبر و به صلابت عشق و صداقت ماندن .... دیده  ام به هیچ ملامتی نیالودم ، وجودم به هیچ کلام محبتی ازغیر، نیاسودم ...در پیله ام مانده ام ... از پروانه شدن هم نهراسیدم ؛ پروانه ای که دور شمع وجودت میگردد و آواز سوختن برای تو سر میدهد و آنقدر میخواند این پروانه تا صدایش ضعیف و ضعیف تر میشود .... میخواند همچنان میخواند ... دیگر صدایی خفه از او به گوش میرسد ... دیگر چیزی نمانده است تا صدایش خاموش شود ...

شاید تنها کورسوی امیدش همان نوری است که حضرت دوست بر او میپاشد ...تا این نیمه جانش را امیدوارانه تر با خویش همراه کند ..............................

نمیخواهم با نوشته هایم دردت افزون کنم که حتی نمیخواهم کوچکترین گره ای بر ابروان نازنینت بیافتد .... اما به چه کسی میتوانم بگویم ....جز نیایش به درگاه خدا و اینجا نوشتن که خویش را خالی از خلل کنم تا مبادا دل ِ دردمند و شکسته ام آسیبی بر تو رساند .......... مرا دردی وحشتناک در آغوش بگیرد اگر بخواهم ذرّه ای گزند بتو برسد/

87/02/15

**************************************************************

 

 

 

 ولادت با سعادت حضرت زینب (س) بر همه مسلمین جهان مبارک باد

 

 پرستاران عزیز روزتان مبارک باشد از زحمات شما عزیزان بی نهایت سپاسگزاریم

 

 

====================================================


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

یک هدیه ی دیگر .....(شنبه 87 اردیبهشت 14 ساعت 2:25 عصر )

اللهم تعاملنا بفضلک و کرمک و رحمتک و لا تعاملنا بعدلک

 

    و اینک قصه ای دیگر از غُصّه ای دیگر ....

  

 این شاید همان حلقه ای بود که میخواستی بخری اش  

یک هدیه دیگر ...از تو  به من رسید
میگویند هرچه از دوست رسد نیکوست نمیدانم هدیه ات را نیکو بخوانم یا شوم ....یا زشت  ... یا ....
باشد ......باشد .....باشد
آنروز که گذشت ....
همه توانم را جمع کردم برای ساعتی که گفتی میخواهم ببینمت و برایت

همه چیز را بگویم .... فرصتی نبود باید عجله میکردم باید در همین یک

نگاه آخر آنچه را که دردلم بود به تو میگفتم و به آهستگی از تو دور

میشدم تا گوشه بالم به تو نگیرد ، مبادا که زخم برداری مبادا که پرهایم

مثل خار تیز باشند برایت ... باید مراقب می بودم مبادا که بودنم

بیازاردت ، آنچه از نیرو و قدرتی که دروجودم مانده بود به جهت دلتنگی

کردنهایم برای تو خرج کرده بودم و توانی ناچیز مانده بود که خویش را

آماده کنم برای خواسته ها و حرفهایت .... اگرچه ناعادلانه مرا مجازات

کرده بودی و درنهایت بی انصافی و دلبستگی من نسبت به خودت ، مرا

راندی که میدانستی تنها پادشاه هستی ِ زندگی من تو هستی و بس .  تو

در مَسنَد قضاوت خویش ، مجازاتی در نظر گرفتی که مُجرمش

نمیدانست جُرمش چیست و چرا اینگونه مجازات شده و به دار ِ زندگی

آویخته میشود؟!
چطور توانستی قافله سالار این ظُلم باشی که تنها گناهِ مُجرمش  عاشق

بودنش  بوده ، بی کلامی ، بی درخواستی ، بی چشم داشتی ؟!!!نه ؛

نباید تو را سرزنش کنم تو تقصیرت تنها این بود که خودت را و دیگری

را بیشتر دوست داشتی تو عاشق نبودی حتی آنوقت که .... و  تقصیر

من بود که عاشق بودم و حالا سهم من از این زندگی همین عاشق ماندن

و تنها نشستن است ؛ دیگر گریه هم نمیکنم ... فقط میلرزم ، رعشه ای

که از همان روز در جانم انداختی ... میلرزم دائم میلرزم ... هیچ

میدونی پریشب همسایه مان کولرش را راه اندازی کرد میگفت هواخیلی

گرم شده است ...وقتی مرا دید که ژاکت پوشیده و به بخاری برقی

چسبیده ام از تعّجب خُشکش زد ؛ گفت : چرا میلرزی ؟ مریضی ؟

ببرمت درمانگاه ؟ چه ات شده ؟ تا حالا اینطوری ندیده بودمت ؟ گفتم :

نه ، نه ... چیزیم نیست شاید سرما خورده ام ... اما سرما نخورده بودم

خودم میدانستم که این سرمای کلامت بود که برجانم نشسته بود سرمای

رفتارت بود که وجودم را به رعشه انداخته بود ... سرمای بی تفاوتی

در مقابل عشق و دوست داشتن ِ بی ادعایم بود ... تو آنقدر باقدرت مرا

به دور دستها پرتاب کردی که توان ِ برگشتنم نیز نباشد... و من در

حالیکه مانده ام با انتظاری سخت به راهم ادامه میدهم میروم ...میروم ؛

دور و دورتر میشوم تا دیگر بجز سنگ قبری که شاید نشانی اش را نیز

نیابی از من نشانی نگیری ... همیشه با نَفَسهای خستگی ام به تو نفس

دادم تا خسته نشوی تا بمانی و تو خواهی ماند ... می مانی که جان

بگیری جانی تازه از نَفَسی دیگر ... و من میروم تا جان بدهم ...و قبل

از رفتن تا روز ِ موعود سحرگاه و شبانگاه دعایت میکنم که خداوند

همیشه نگهدارت باشد و خوش و خوشبخت باشی ... دعایت میکنم ؛

دعایت میکنم ...دعایت میکنم ...

 نه ؛ از تو کینه ای به دل نخواهم گرفت ، کینه ای هم ندارم ، این انتخابِ تو بوده و

من برای انتخاب و حرفت ارزش و احترام قائلم . پس باز هم دعا میکنم با هرکس و هرجا که هستی خوش و خوشبخت باشی و روزگارت به سپیدی برف باشد و گرمای تموز ...  

 

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

   1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های وبلاگ
اینجا زمین است
نکته 4
نکته 3
نکته 2
نکته 1
لحظه های خاموش
جواب ایمیل و ...
این نیز بگذرد
دو خط ...
کیسه کوچک چای
[عناوین آرشیوشده]
 RSS 
 Atom 

بازدیدهای امروز: 4  بازدید
بازدیدهای دیروز: 64  بازدید
مجموع بازدیدها: 707491  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...
صاحبدل
این یادداشتها بر پیشانی وبلاگیست که حکم دفتر خاطرات داره ، بیش از هر چیز دیگر پاسخیست به نیاز درونی و فرسایندگی زمان که وادارم میکند در هر شرایط و برغم شدائد و مصایبی که بر من رفته ؛؛؛ و می‌رود تا شاید توجیهی برای عاشق ماندن باشد. این‌که فراز و نشیب‌های زندگی بارها غریب‌تر از گمان منست ، پیچ و خمش ‌ گاه چنان زیاد می‌شود که نقطه‌ی آغاز را از خاطرم می‌برد.
» پیوندهای روزانه «
» لینک دوستان من «
عاشق آسمونی
علی علی اکبری
ناصر ناصری
اسماعیل داستانی بنیسی
xXxXxXx از اون عکسها میخوای بیا اینجا xXxXxXx
.: شهر عشق :.
علی
آخوندها از مریخ نیامده اند
مدیر
شبر (تکبیر)
گروه اینترنتی جرقه ایرانی
نفحات
عباس حسنی
صل الله علی الباکین علی الحسین
مذهب عشق
سیّد
نازی
همسفر عشق
دهاتی
آبدارچی
نافذ
آریایی

دنیا
خاطرات باورنکردنی یک حاج آقا
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
حاج اقای مهربون زمانه (جلیلی)
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
ابلیس( قدرت شیطان )
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
خلوت تنهایی

شهادت ( برادر گرامیم)
خاطرات خاشعات
هانیبال
دنیا به روایت یوسف
ریتا رحمانی (بازی بزرگان )
لئون
کوثر
دریچه ای به سوی ملکوت
سایه صبور
صفیر صبح
عطش
کلبه احزان
تجارت اینترنتی
گفتگوهای من و مسیحیان
نازنین
قلب سرد
جادوگر
عکاسباشی - صادق سمیعی
چشمه های مقدس
آیتکین
شادمانه (دریا)
بهروز شیخ رودی
خادم الامام عج
مجتبی
پریسا
یادگاری - صادق سمیعی
سرمه
صادق
پریسا
قهرمانی
کاچی به از هیچی - صادق سمیعی

یکی از این 6 میلیون
شراب ادیبان = محمد رئیسی پور
غریب آشنا
چاغنامه
کوچه گرد
مرزبان سایبری
» لوگوی دوستان من «





































» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «
 
خطاطی نستعلیق آنلاین