عاشقم ، عاشق و جز وصل تو درمانش نیست
کیست زین آتش افروخته ، در جانش نیست
خدایا
من تمامی عشقم را در گرو مهر تو گزارده ام ، هرچه میدوم به سایه ام نمیرسم ... غریبم خیلی غریب ، همه دنیا کوچک شده به دنبال تو میگردم و عشقی به وسعت بیکران آسمان به دلم چنگ میزند . معشوقم ، عزیزم ، معبودم تو را نمی یابم ، کجائی آخر؟ کجا بگردم تا تو را بیابم ؟ میخواهم به وصلت برسم .بیا و مرا سخت در آغوش خود گیر که نیازمند قدرت بازوان نیرومند تو ام . نیازمند دستان پر مهرت تا نوازش باشد بر سرم ... سایه ات گم شده، آتش خورشید مرا میسوزاند ....
عاشقانه به تو می اندیشم و لبریز از می ناب عشقت . در دریائی ژرف دست و پا میزنم آخر کجائی محبوبم ؟ مرا دریاب که لبریز توام ...........
آه ... تو در منی ؟ در منی و اینهمه زمن جدا؟! نه ، نه ؛ جدا نیستی تو با منی و در من زندگی میکنی ...
عمریست که ما در قفس خویش اسیریم
پیداست که در دام خود آرام نگیریم
ای شاهد خوبان نظری جانب ما کن
رحم آر که در کوی تو مسکین و فقیریم
ای پیر جوان بخت که هیچت سر ما نیست
برناست دل از عشق تو هر چند که پیریم
تا مهر تو روشنگر کاشانه دل شد
آسوده سر از مفتی و فارغ ز امیریم
تا بانگ سروش از در میخانه شنیدم
بیگانه ز آوای بم و نغمه زیریم
باز آی و بگیر این من و ما را که تو باشی
دیریست که از هستی خود خسته و سیریم
دست از همه شستیم مگر نور ببخشی
سر داده به راه تو، به پای تو بمیریم