آخه چرا؟ شریک میخواستی ؟(استغفرالله) نه اینکه بگم برای خودت شریک میخواستی ،نه برای عشقت میگم شریک عشق میخواستی ؟ هروقت میگم خدایا ، بارالها...پشت سرش نام او بر زبانم جاری میشه . میدونم که خودم خواستم . یادمه یه روزی که باهات درددل میکردم ازت خواستم توی این منتهی نا امیدی یه امید به من بدی ، یه هدیه ،یه عشق زمینی ... و تو خدای مهربونم حتی نذاشتی نجوای من با تو به صبح برسه و باب آشنائی رو با یه تلفن باز کردی . اولین دفعه ای که صداشو شنیدم . آه خدایا چه شد؟ دلم لرزید ، گُر گرفتم ، نمیدونم چرا ؟ اما یه حسّی میگفت : این همونه که میخواستی این همونه .... هنوز ندیده بودمش . وقتی اولین دیدار صورت گرفت . وای برمن ... چه فکر میکردم چه دیدم . یه دنیا نور .. یه دنیا عشق و محبت .... وجودم به رعشه افتاده بود به سختی سرپا ایستاده بودم دلم لرزیده بود . درست شکل نقاشی هایی بود که از نوجوانی میکشیدم . همون طرح صورتی بود که همیشه برای خودم تصویر میکردم.
و امروز از زمان قبل از آمدنت غمگین ترم / نه بخاطر آمدنت .نه ... بخاطر اینکه نمیتونم کنارت باشم با تو باشم . دردیاری که تو هستی همه برایت آشنایند و دیار من شده دیار غربت و سکوت .... بی تو بودن و برای تو بودن . آخر این چه حکمتی بود خدایا؟
هروقت دردی داری قبل از بروزش توی تنت ، من با همه وجودم لمسش میکنم . گاهی فراتر میروم و از پا می افتم . اما باز به امید دوباره دیدنت از جا بلند میشم . چه کنم که این احساس من تو روهم اسیر کرده و اذیتت میکنه . میدونم که برای من بیشتر از خودت نگرانی ... اما مهربونم اینکه تقصیر من نیست . نمی توانم دوستت نداشته باشم . نمی توانم نخواهمت تو حق مسلم من هستی . تو رو از خدا هدیه گرفتم . هروقت تونستی هدیه خدا رو پس بدی یا دلی رو که از من ربودی شاید منهم تغییری کنم . اما تا اون وقت که نه ... تا روزی که نفس میکشم تو را عاشقانه و بی ریا و بی هیچ چشمداشتی دوست خواهم داشت .