خدایا به من زیستی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم ، برای اینکه هر آنکس آنچنان می میرد که زندگی میکند .
خدایا تو چگونه زیستن را به من بیاموز ، من خود چگونه مردن را خواهم آموخت .دکتر علی شریعتی .
نمیدانم تا بحال ریسمانی از جنس ابریشم در دستت گرفته ای ؟ ریسمان بسیار باریک و ظریفی که به ظاهر آنچنان لطیف است گوئی که آنرا احساس نمیکنی و با ور محکم بودنش برایت بسیار سخت است و اگر این ریسمان را خدائی نکرده دور دست یا پا یا گردنت ببندی هرچقدر که تلاش برای باز کردنش کنی اون محکم ترمیشه و در گوشت و پوستت فرو میره و میفهمی که چقدر سفت محکمه .
شاید باورهم نداشته باشی که این ریسمان ابریشمی ، از بزاق دهان کرم ظریفی بوجود آمده .و باور اینکه این تار نحیف و بی ارزش بتونه در طول زمان تابیده شدنِ چندین رشته به هم اینطور قدرتمند بشه ... همانقدر باور نکردنیه که رشتهُ محبت من به تو .
و تو هنوز متوجه نشدی که تارهای تنیده شده ام چقدر محکم و استوارند که اینچنین توانسته اند باتمام زخمهائی که برایم به یادگار گذاشته ای ، پایدار بمانند.
گاه فکر میکردم که چقدر دیدارت سخت میشود که بجای تمامی عشقی که به تو داده ام زخمی برتنهُ درخت وجودم، به یادگار کنده ای و نگاهت میکنم شاید بخوانی از نگاهم که هنوز هم عاشقانه دوستت دارم و هنوز هم امید دارم که همان باشی که بودی و امید اینکه برگردی و مرا سایه ای باشی .
ماندم و نجوای تنهائیم را در سکوتی مبهم خواندم شاید آنکسی که نگاه تو را از من دزدید آنرا به من باز گرداند .
چقدر خودم را کور و کر و لال جا زدم و با چشمانی اندوهبار و نمناک و دستانی که از بی مهری یخ زده بود بر جای جای وجودم جستجو کردم . به آن امید که باشی و اشکم بزدائی و چشمانم را روشن کنی و یخهای زندگی ام را گرما دهی و آب کنی .
نگاهت کردم که به یادت بیاورم بایک نگاه قلبم را به تو هدیه کردم .
وچقدر سخت است که بیادت بیاورم تمامی وفاداریم را به تو هدیه داده ام و هنوز هم ... محبت را به تو عرضه میکنم و ظلم می بینم .
چقدر سرد شده ای چقدر سخت شده ای چقدر بی توجه چقدر بی تفاوت ....