شبی تنهاکه خودم را در غریبانه ترین غریبی و بیکسی میدیدم آمدی و نوید سحرم دادی .
نمیدانم چرا آنشب دلم لرزید و دستانم عرق کرد؟ نمیدانم چرا صدایت لرزه براندامم انداخت نمیدانم چرا گُر گرفتم و سوختم .
نمیدانستم این نگاه معصوم جانم به یغما می برد . نمیدانستم حضورت اینچنین طوفانی در دلم ایجاد میکند.
چگونه توانستم غنچهِ گل سرخ باغ دلت شوم . ایکاش هرگز زاده نشده بودم تا امروز اینچنین خوار و خفیف دور انداخته شوم .
کاش خورشید نگاهت به من نخندیده بود .
کاش هزاران بار روح از تنم به در میشد و به زندگیت گام نمی نهادم تا امروز اینگونه جادهِ زندگیم را لغزنده کنی و مرا به تاریکی ها سوق بدهی .
کاش گستاخانه دزد دلم نمیشدی که من امروز دیوانه نباشم .
ایکاش در همان تاریکی و غربت آنقدر می ماندم تا مرگی زود رس به سراغم آید و امروز عاشقانه مرگ را از خدا نطلبم .
هزاران هزار بار در تنهایی شبهایم گریستم و فریادی بیصدا از دل برآوردم .
معصومانه برای عشقت التماس کردم حیران و سرگردانم ، هنوز چشمان گریانم در انتظارند که از در بیائی و هنوز گوشهایم برای شنیدن صدایی که بگوید ....
آه اگر میدانستی خواست تو چگونه مرا اسیر گردبادی تند و سیاه کرده است ؟
.... و امروز را هم حتماْ نمیدانی که چه روزی است ؟
لابد چیزی هم از یازدهم دیماه بخاطر نداری ؟
عیبی نداره . خودم بهت میگم : امروز سالروز تولد دوباره ام بود .
افسوس که عمر این نوپای کوچک زود به سر رسید هنوز گامهای نخستین را به درستی برنداشته بود که گفتی نمیخواهم.این نوزاد را نمیخواهم . (خود متولد شده ام را میگویم ) .
خودت بهتر از هرکس میدانی که وقتی امید بمیرد و آرزو بشکند و رویا بر باد رود ؛ نومیدی مستولی میشود و مرگ به تدریج سایه میگستراند...
شاید یازدهم دی ماه سال دیگر نه نشانی از من و دلدادگی ام باشد نه نشانی از گلایه ها و خواستن ها و گفتن های مکرر من ....