در این شبهای سرد و سیاه ، در بستر تنهائی ، قصه شیدائی ام را باخویش نجوا میکنم . روزگاری کودکیِ من سراپا شور و شوق بود و بس. غم چه بود؟آه چه بود ؟ آنچه بود شادی و سرمستی بود .. زمانیکه به جانم نقش غم آشنا شده بود و چشمانم لحظه ای بی اشک نبود جادوی مهرت بر جانم نشست و سکوت جاودانه سالهای تنهائی ام را شکست . آنگاه از دلم زنگار غم را زدودی و مهرت را با مهر وجودم درآمیختی و امید ماند و بودن را به زندگی تاراج رفته ام ، ارمغان آوردی و من باز نقش آفتاب را در جاده مه آلود و تاریک زندگی ام دیدم و نورباران شدم . اما دیری نپایید ...
دیری نپایید که تو خود را از من گرفتی و امروز دردم افزون تر از پیش ؛ از فراقت ، رنجدیده و خاموش . غمگین و سرد و تاریک . جسمم نالان و زخمی ؛ دربندِ تازیانه زبانت . و نیش زهر آلوده افکارت .
پرنده ای درقفس ؛ غمگین و خشمگین ....نه ، خشم از تو . از خودم . از احساسی که خالصانه تقدیم کردم و واپس زده شدم . غروری را که سالیان متمادی در صندوقی گرانبها پنهان کرده بودم تا هیچ پتک سنگینی نتواند او را بشکند. من شدم بازیچه دست دشمن ِ دستِ زمان . باد سیاه و ویرانگر عشق ... یا شاید اسیر دستهای تقدیری نهان ....
صحبت از مهر و وفا بود ولی ....
صحبت از همدلی و صفا بود ولی ...
صحبت از شانه های قوی و مردانه بود ولی ...
صحبت از یاریِ یار بود ولی ...
پس چه شد آن گفته هایت ؟ حال پشیمان شده ای ؟
نازنیم هیچ میدانی مرا در کدامین بند به زندان بلا انداخته ای ؟ من حالا در حسرت بارانی که لبهای خشکیده و ترک خورده ام را نمناک کند مانده ام . حسرت خورشید گرما بخش چشمانت ، که میگفت : روزگارِ تیره گی ات سر آمده . من تو را دوباره احیاء میکنم . حسرت طلوعی که زود به غروب نشست و گلستان قلبم را به آتش کشید و تلی از خاکستر بجا گذاشت .
و تو هنوز نمیدانی این تصمیمت چگونه بر تارک وجودم نقش مرگی تدریجی را رقم زد.
برو ... نمیخواهم آزارت دهم . نمیخواهم تو را در رنجی که دوست نداری ببینم . شاید اونی نبودم که میخواستی . شاید نباید میدانستی که چقدر عاشقم . شاید می بایست آن کسی باشم که مردم زمانه میخواستند. آنان که خود شرح شان را بسیار شنیده ای و میدانی... شاید . ..........................
............................................................
من عاشق تر از آن بودم که ............................
بی خیال ..........................................................
جالبه ؛ گفتی : روءیا و خواب رو قبول نداری ؟ یا اینکه حرفای من روءیا و خواب هستند و اونا رو قبول نداری ؟ خوب بهت میگم که خواب و رویا و خیال خوش یعنی امید و امید یعنی توکل بر خدا... اینرا از زبان لسان الغیب میگویم .
خدا وند انسانهائی را که به او امید و توکل ندارند دوست ندارد . حالا بازهم از رویاها سخن بگو ... بازهم بگو بی خیالش . ...
میدونی چیه ؟ خسته ام خسته خسته خسته . از اینکه تمجیدت کنم و تمسخرم بگیری . تعریفت کنم و نهی ام کنی . دوستت داشته باشم و تردم کنی . عاشقت باشم و له ام کنی ...
بازی بدی رو شروع کردی اما میدونی بازنده ی واقعی کیه ؟ خودت . باور نمیکنی ؟
پس خوب بشنو ... آنچه با من کردی و دردش را به جانم انداختی مثل این میماند که تا به کسی سیلی نزده ای از حرکت دستت میهراسد . اما وقتی اینکار راانجام دادی فقط احساسی که تصاعد میگردد می ماند و جای انگشتانی سخت ... اما ترس دیگر ریخته است چون احساس میداند که سیلی چگونه است ؟ !!کاری که تو با من کردی عین همان سیلی زدنت بود ....
از این پس آنچه که اتفاق بیافتد . تو مسئول آن هستی . و ضربه اصلی را خودت میخوری . نه ؛ من به تو ضربه نمیزنم . من که باشم ؟ خداوند جای حق نشسته است و می بیند و میشنود ... مگر او میگذارد که تو به راحتی حقُ مرا پایمال کنی ؟ من صبر زیادی داشته ام . ضربه های سهمگینی خورده ام و سیلی های سخت نیز.........و حالا در این باب بیش از گذشته زخمی ام . زخمهای کهنه ام داشت بیرنگ میشد اما زخم شمشیر تو خیلی عمیق بود خیلی عمیق چون از تو انتظارش را نداشتم . جای زخمت
بد جور بر وجودم و دلم . بر تارو پودم مانده است . دارم تمرین میکنم . تمرین نفرت . بی تفاوتی . انتقام . مقاومت دربرابر ظلم و بیداد ... میخواهم که تمرین کنم . اما خداوند دلی پاک و بی ریا به من داده بود و من آنرا به تو دادم . تو این دل را زخمی کردی خیلی هم بد ... جایش مانده و زخمش ناسور است ... ناسور ناسور ....
خواستم تمرینی دیگر کنم . اما بلد نبودم مثل تو بازی کنم . خواستم فراموشت کنم اما حافظه ام زیادی قوی بود . خواستم خیانت کنم اما نتوانستم خویش را به بازی بگیرم و عروسک خیمه شب بازی شوم . خیال کن و بقول خودت روءیا پروری کن که هرآنچه را که به تو گفته بودم دروغ بوده و بعد برو و به بازی زندگی خویش ادامه بده . خیال کن که دروغ بود دوست داشتنم . عاشق بودنم . نفس کشیدنم برای تو . راه رفتنم بخاطر تو . خیال کن دروغ گفتم که تو همه زندگی منی ... نه ، نه ، تو هیچکسم نیستی من از مدتها قبل مْرده ام .. این عروسک دیگر کوکی نیست . دیگر جان هم ندارد ... یک مرده ی متحرک .... دیگر نمیتواند بازیچه باشد. دیگر او مرده است . مرده مرده مرده ............
صاحبدل تو دیگر دلی نداری که صاحب داشته باشد. دیگر نوشتنت چه معنائی دارد . شاید در این باب نیز چیزی بنویسم . نه برای خوشایند کسی که حرفی باشد برای گوش دلی .................