خودم را با خیال خنده هایت رنگ میکردم
برای باتو بودن با خدا هم جنگ میکردم
هوا پر بود از بوی تو ... و من با دلی ابری
تمام آسمان را با نگاهت رنگ میکردم
برای آنکه کسی جز تو آنجا پا نگزارد
پس از تو جاده های آسمان را تنگ میکردم
نمیدانستم از اول که با هر (( دوستت دارم ))
نگاه مهربانت ، دلت را سنگ می کردم
گذشت از من و غزلهای مه آلودم
خدا را هم برای دیدنت دلتنگ کردم...
***
وقتی تو وارد زندگیم شدی فکر کردم تمام غمها و دردها تموم شده . فکر کردم تمام ثانیه های عمرم دیگه تند و تند تموم نمیشه بی اینکه از راز تولدم خبر دار بشم . فکر کردم برای این آمده ام تا تو را بیابم و بر آلامم پایان دهم و فکر میکردم که راز تولدم را یافته ام . خیال کردم آمدی تا تاج گلهای رازقی رو بر سرم بنشانی و گامهای سست مرا استوارکنی. فکر کردم آمدی تا شاهزاده سوار بر اسب سپیدم باشی و مرا از چنگال اژدهای هفت سر نجات بدهی . خیالم بود که آمدی دل را آرامش و روح را شادابی ببخشی. فکر میکردم میخواهی ذهن آشفته ام را با نرمش موج عواطفت آرام کنی و سفینه نجاتم باشی . تا راه گم کرده ام را بیابم . پنداشتم تو پایان روزگار تیره بختی ها و تنهائی هایم میشوی . انگاشتم تو میتوانی روحیه استقلال مرا باز یابی و ترمیم کنی و مرا از دریافت پیامهای شیطانی نجات دهی . خیالم بود که نیاز مرا به خداوند یگانه میدانی و مرا بیشتر به آنسوتر سوق میدهی . و میتوانی به درهای بهشتی نزدیک کنی که الهه عشق وهستی نگهبان آن است .
هرچه بتو نزدیکتر میشدم به خدای یگانه بیشتر عشق میورزیدم و شکرش را بجای می آوردم . که مردی چون تو را سر راه زندگانیم قرار داده تا بیش از پیش به او نزدیک شوم و این شرک نبود . این فرار از دست شیطان بود. نفسی بود که شاید میتوانست مرا نابود کند که تو را پذیرا گشتم . بودنت را به گونه ای بر من ثابت کرده بودی که خیالم دیگر هیچگونه شیطان نمیتواند نفس مرا و غریزه مرا تحریک کند و به بازی بگیرد. می انگاشتم تو آمده ای تا مربی عشق و عدالت زمینی و اجتماعیم باشی و چراغ راه تاریکی ام شوی و مرا از پرت شدن به درْه سیاه نومیدی نجات دهی . همه پرچمهائی را که بر فراز قله خوشبختی و امید برافراشته بودم نابود کردی . و دوباره مرا دچار یاس و حرمان کردی . دوباره وزوزهای درونی شروع کردند به مبارزه . ... تو دوباره شخصیت مرا دوگانه کردی . جنگ و صلح ، پاکی و ناپاکی ، سفید و سیاه ، خوب و بد ....
من حالا دیگر خاکستری هم نیستم . گاه با نفس خویش به مبارزه که باید همان باشی که از ازل بودی . و خنثی ... اما نه ، خنثی نه ... راکد درسته . راکد ... شاید مرداب . شاید دریاچه ای آرام و بی تلاطم ... ظاهری زنانه و باطنی مردانه ... ؟!!!
گاه میخواهم یک زن وحشی و افسار گسیخته باشم و بی وقار و عشوه گر.. و دل از همه بربایم و بعد با یه حرکت ...خلاص... اما نه ذاتم این اجازت میدهد این باشم نه میتوانم دیگر آن باشم که بودم . پس من کیستم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آمدی و افکارم را بیدار کردی و صدای نرم و آهنگینت را در گوشم زمزمه کردی و سراسیمگی درد را از وجود خسته ام کاهیدی . تا آمدم آرام بگیرم با یک سیلی و صدای دردی و جای سرخی که حاصل آن بود مرا از دنیائی که ساخته بودم جدا کردی و به فراسوی زمان پرتاب ...
به خیالت چه ؟؟؟؟
حریم رستاخیزی سینه ام را کشف کردی و مرموزانه انقلابی برپا نمودی و تارو پودم از هم گسستی ؟
پس کجاست آن زمزمه اهورائی ات؟ چه شد همراهی و همیاریت ؟ به کجا پر کشید همه مهری را که از آن میگفتی ؟ کو آن امیدی را که میخواستی بر جان و دلم جاری سازی ؟ به کجا سفر کرد نوازشهای نسیم گونه دستهای پر مهرت ؟ آن صدای قدمهای محکم و مردانه ات کجاست ؟ در کدامین کوچه ی دل بر زمین می نشیند؟ کجاست قطره آبی که میخواست بر پلکهای خواب آلوده ام بچکد .پلکهایی که از خماری رنج زندگی خوابیده بودند ؛بیدار و هشیار کند ؟ کجا پر کشید وسعت و بلندای جاده ای که میخواستی رهوارش کنی و ظلمتش را بتارانی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جاده ظلمانی تر شد و اشک خشک شد و دل مرداب ..................