سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همانا خدا را بندگانى است که آنان را به نعمتها مخصوص کند ، براى سودهاى بندگان . پس آن نعمتها را در دست آنان وا مى‏نهد چندانکه آن را ببخشند ، و چون از بخشش باز ایستند نعمتها را از ایشان بستاند و دیگران را بدان مخصوص گرداند . [نهج البلاغه]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...

Powerd by: Parsiblog ® team.
مروری بر دفتر خاطرات(شنبه 87 تیر 29 ساعت 4:25 عصر )

 
سخته یکی بهت بگه ستاره شو بچینمت
یه کم که بگذره بگه .....دیگه نیا ببینمت!

 چند روزی هست که همه چیز و همه کس مرا به گذشته ای نه چندان دور میبره 

گذشته ای که قرنی بر من گذشت ....
و تکرار خاطرات ..... خیلی حالم بده اما خوب جلوه میکنم
نمیخوام کسی بهم بخنده ، خیلی دلشوره دارم ؛ تبدار و سرما زده ام ؛ گاه میلرزم از سرما و گاهی آتش میافتد برجانم از گرمای درون ......
خواب بر چشمانم حرام شده .... پلکهایم هم نمی آید...
دلم میخواد بگم که اصلا دلتنگت نیستم
دلم میخواد بگم اصلا " برام مهم نیست
دلم میخواد بگم تو .....نه ؛ فقط دلم میخواد بگم
اما مثل همیشه سکوت میکنم

این چندروزه داشتم مروری بر ایام گذشته میکردم .بنا به خواست تو دفاتر خاطرات رو نابودکرده بودم
البته اونا فقط نوشته هایی عاشقانه و عارفانه  بودند نه قصه های ... که حتی نمیدونم چرا این درخواست رو از من کردی و من به حرفت احترام گذاشتم ..... بجز چند تائی که به مهمانی ها و دوستان دیگر نیز تعلق داشت و کاملا خصوصی نبود ....................اما مگر خاطرات از دل و روح
آدمی خارج میشن که با پاره کردن چند دفتر اینکار به انجامبرسه ؟
لابلای کتابهام چشمم به یه دفتر دیگه افتاد این دفتر مالِ روزای اولی بود که  دوستای مشترک می آمدند  و دور هم جمع میشدیم ....
خواستم با غیظ این یکی رو هم پاره کنم ، چون تو هم در اون حضور داشتی ....اما ناخودآگاه از صفحه اولش شروع کردم به خوندن خاطرات اون روزا ، میدونی توش چیا دیدم ؟ اولین درد و دل ِ هومی  رو(( می شناسی اش که ؟))  !!! یادمه یه روز خیلی دلش از حاجی پُر بود با هم دعواشون شده بود عصرش قرارگذاشته بودکه بیاد خونه ما و با هم بریم خرید ، تا منتظر بقیه بودیم ، نشستیم به گپی و درددلی ... گفت و گفت ... "به نقل از نوشته های اونروز که شبش توی دفتر خاطرات ثبت شده بود"  بهش گفتم آخه هومی جان تو دیگه چی میخوای ؟ مردِ خوبی نیست ؟که هست ،  زحمتتون رو نمیکشه؟ که میکشه ،  دوستتون نداره ؟که داره .  پاک نیست ؟ که هست . هرچی میگی اطاعت نمیکنه ؟ که میکنه ... و هزاران خوبیِ دیگه که تو نمی بینیشون .گفت : شما از دلِ من خبر نداری که ؟ ظاهرشو می بینی (( اون روز چشمام از تعجب گرد شده بود !!! واقعا" بعضی از زنها چقدر بی انصافن )) اما ناگهان روشو کرد به من و گفت : ((با همون لهجه خاص خودش)) میدونی چیه ؟ مَرد فقط به درد این میخوره که دولا بشه و زن و بچه شو سوارکنه . مرد فقط باید کارکنه و راحتی رو برای خونواده اش فراهم کنه نباید مرد یه پیرنش دوتا بشه چشمش کور زن نگیره ... و خیلی حرفای دیگه ...
اونروز من با غیظ دندونامو رو هم فشار میدادم که عجب افکار بی انصافانه ای ... و ازش پرسیدم خوب وظیفه زن این وسط چیه ؟ در مقابل اینهمه زحمت و تلاش مرد؟ گفت : هیچ ، اگه دلش خواست غذا بپزه و خونه رو تمیز کنه و به بچه ها برسه ، تازه میتونه دستمزد هم بگیره ، حتی پول شیرشو طلب کنه ... حالا سوای شما که کار میکنی ... گفتم : پس محبت اینجا چه نقشی داره ؟ عشق چی میشه ؟گفت : عشق و محبت کدومه ؟ این منتِه که زن به سَر ِمردمیذاره . مرد وظیفه داره که برای زن زحمت بکشه ... گفتم : هومی تو اگه مَردِت مثل من بود چیکار میکردی؟ بابا خیلی بی انصافی ..تو الان باید اینو بزاری رو سرت و حلواحلواش کنی ... خندید و گفت : به مرد اگه رو بدی بجای اینکه تو سوارش بشی اون سوارت میشه .مثل مرد ِ تو ، رو بهش دادی که اینطوری اذیتت میکنه ... باید از اول عادتش میدادی و میچزوندیش و مجبورش میکردی به کار و کوشش و باید یادش میددی که هرکاری میکنه وظیفه اشه ... اونروز بشدت از این حرفاش ناراحت شده بودم(چون نمیتونستم از او اینطور حرفا رو قبول کنم ) و فکر میکردم که چون عصبانیه این حرفا رو میزنه ؛ اما وقتی که ورقهای دیگه ی دفتر رو میخوندم متوجه حرکاتش میشدم و سیاست هایی رو که در زندگی بکار میبرد ...جالب اینجا بود که بتازگی حاجی؛ خونه ای جدید و شیک براش خریده بود و کُلیه اثاثش رو نو کرده بود ، عینهو یه تازه عروس که براش جهاز میخرن . غیر از اینکه همون سال با تمام گرفتاریهاش برای تولدش هم طلا خریده بود و قرار بودمسافرت هم ببردشون ... بیچاره حاجی دلم خیلی براش سوخته بود، با خودم میگفتم : اگه من جای او بودم چنین میکردم و چنان ... بگذریم ...........
هرچی توی دفتر خاطراتم بیشتر قدم میزدم بیشتر افسوس میخوردم تازه به این نتیجه رسیدم که هرچی اینگونه زنان به سَرِ ِمرداشون درد میریزن و توقعاتشون بیشتره ، خوشبخت ترن و اینگونه مردان باخوشحالی بلا رو به جون میخرن و تلاشِ بیشتری میکنن و خم به ابرونمیارن ... به این نتیجه بعد از اینهمه سال رسیدم که مردا محبت و عشق و ایثار رو اصلا" نمیخوان و اگه زنی براشون از جون بی هیچ چشمداشتی مایه بزاره نه تنها راضی نیستن که از اون زن هم فرارمیکنن و چشمِ دیدنشو ندارن ... چقدر تاسف آوره که  زنان ِ عاشق همیشه خارِ چشمانِ مردانند و آنگونه زنان نورِ چشم مردهایشان . واقعا" که آنها سعادتمندند هم دنیا را دارند و هم آخرتشان را ... چرا؟ خوب معلومه دیگه ... یک ظاهر اطاعت پذیر و باطنی سیاست مدارانه  یا .... بقول اونطور زنها، مردا فقط خرهایی هستند که باید سوارشون شد (( که صد البته  مخالف این قضیه هستم ، شاید برای همین هم مورد ظلمی ناحق قرار گرفته ام)) زیرا من  برای مردی که دوستش داشتم ؛ هرگز نگاهی به این شکل نداشتم ....هیچگاه نخواستم که آزار ببیند یا درخواستی داشته باشم که نتواند برآورده کند که شاید خجالت بکشد ....همیشه میخواستم بهترینها برای او باشد ، میخواستم والاترین عشق را با ایثار و همدلی و همراهی به او هدیه کنم اما نشد ...زیرا او به صداقت عشق من ایمان نداشت ؛ یا بقول خودش مثل من عاشق نبود .  اغلب زنان ِ  اطرافِ من نیز همینگونه کَما بیش فکر میکنند ومن هنوز بر عقیده خود استوارم که مردِ یک زن علاوه بر اینکه در دل و جانش قرار داره که روی چشماش جای داره ...  شاید مورد تمسخر خیلیا قرار گرفته باشم ، شاید مَردِ من هرگز نفهمید که از او چه میخواستم اما وجدان آسوده ای دارم که حداکثر تلاشم را برای آسایش او و خوشبخت کردنش انجام داده ام ... حالا اگر او متوجه نشد و بی انصافی کرد خود میداند و وجدانش اینها را نمیگم که محبت ذخیره کنم ، اینها رو گفتم که قسمتی از افکارو خاطراتم را مرور کنم و ببینم کجای کارِ من اشتباه بود؟ کجای رفتارم ؟ آیا نباید عاشق میبودم ؟ آیا نباید با خلوصِ هرچه تمام تر آنچه را که درتوبره ام داشتم دودستی تقدیم میکردم ؟ آیا من کتابِ عشق و محبتم رو نباید باز میکردم تا او زود میخواند و ورق میزد؟ آیا می بایست شبیهِ همان زنان میشدم ؟متظاهر و متوقع ؟ و هزاران سئوال دیگر که بر ذهن و روحم جاریست ...
.....

شاید روزهایی دیگر تعدادی از همین خاطرات را بنویسم خاطراتی از گذشته هایی نه چندان دور .........شاید هم برای همیشه خداحافظی کنم ...


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)


لیست کل یادداشت های وبلاگ
اینجا زمین است
نکته 4
نکته 3
نکته 2
نکته 1
لحظه های خاموش
جواب ایمیل و ...
این نیز بگذرد
دو خط ...
کیسه کوچک چای
[عناوین آرشیوشده]
 RSS 
 Atom 

بازدیدهای امروز: 43  بازدید
بازدیدهای دیروز: 41  بازدید
مجموع بازدیدها: 707465  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...
صاحبدل
این یادداشتها بر پیشانی وبلاگیست که حکم دفتر خاطرات داره ، بیش از هر چیز دیگر پاسخیست به نیاز درونی و فرسایندگی زمان که وادارم میکند در هر شرایط و برغم شدائد و مصایبی که بر من رفته ؛؛؛ و می‌رود تا شاید توجیهی برای عاشق ماندن باشد. این‌که فراز و نشیب‌های زندگی بارها غریب‌تر از گمان منست ، پیچ و خمش ‌ گاه چنان زیاد می‌شود که نقطه‌ی آغاز را از خاطرم می‌برد.
» پیوندهای روزانه «
» لینک دوستان من «
عاشق آسمونی
علی علی اکبری
ناصر ناصری
اسماعیل داستانی بنیسی
xXxXxXx از اون عکسها میخوای بیا اینجا xXxXxXx
.: شهر عشق :.
علی
آخوندها از مریخ نیامده اند
مدیر
شبر (تکبیر)
گروه اینترنتی جرقه ایرانی
نفحات
عباس حسنی
صل الله علی الباکین علی الحسین
مذهب عشق
سیّد
نازی
همسفر عشق
دهاتی
آبدارچی
نافذ
آریایی

دنیا
خاطرات باورنکردنی یک حاج آقا
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
حاج اقای مهربون زمانه (جلیلی)
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
ابلیس( قدرت شیطان )
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
خلوت تنهایی

شهادت ( برادر گرامیم)
خاطرات خاشعات
هانیبال
دنیا به روایت یوسف
ریتا رحمانی (بازی بزرگان )
لئون
کوثر
دریچه ای به سوی ملکوت
سایه صبور
صفیر صبح
عطش
کلبه احزان
تجارت اینترنتی
گفتگوهای من و مسیحیان
نازنین
قلب سرد
جادوگر
عکاسباشی - صادق سمیعی
چشمه های مقدس
آیتکین
شادمانه (دریا)
بهروز شیخ رودی
خادم الامام عج
مجتبی
پریسا
یادگاری - صادق سمیعی
سرمه
صادق
پریسا
قهرمانی
کاچی به از هیچی - صادق سمیعی

یکی از این 6 میلیون
شراب ادیبان = محمد رئیسی پور
غریب آشنا
چاغنامه
کوچه گرد
مرزبان سایبری
» لوگوی دوستان من «





































» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «
 
خطاطی نستعلیق آنلاین