خواستم که با تو؛ کمبودها و دلتنگی هایم را روی گلبرگ های خیس یاس رها کنم تا زمین انها را در اغوش بگیرد وبه اعماق ببرد که دیگر احساس نشود.
خواستم که با تو تمامی نداشته هایی را که روزیآرزوی داشتنشان یک لحظه هم رهایم نمی کرد؛ روی بال پرنده های مهاجر بگذارم تا با کوچ شان آنها را به سرزمینهای دیگر ببرند.
خواستم که با تو همه بی وفایی های روزگار را روی شنهای ساحل بنویسم تا موجهای دریا آنها را بشوید.
خواستم که با تو باغبان مزرعه مهر شوم و بگویم که دیگر در فریادهای بیصدایم بغضی نیست و لبهایم به تلخی نمی خندند ودیگر حسرتی در عمق نگاهم نیست .
خواستم که بگویم تو گُل قلبم هستی و با تو قدرت پرواز به بیکرانه هایی را دارم. که هیچ پرنده ای ندارد
خواستم که بگویم از با تو بودن و عاشقانه زیستنم؛ از بی هراسیم وقتی کنار تو هستم از لبخند عشقت به افق رفتن وآسمانی شدنم .
خواستم که بگویم من با تو تلاطم عشق را در مردمک چشمانم می پذیرم و التهاب لب را بر تنم حس میکنم .
خواستم که بگویم اما .......
بازهم نیامدی بازهم ................................
|