سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، زندگیِ دلهاست و روشنایی دیدگان از نابینایی و توانایی پیکرها ازناتوانی . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...

Powerd by: Parsiblog ® team.
چه کسی راست میگوید؟(چهارشنبه 86 اردیبهشت 5 ساعت 2:54 عصر )


آنگاه که سخن گفتن سخت و طاقت فرسا شده و می شود . 
آنگاه که صحبت کردنت را همه و همه باید بشنوند اما نشنیده میگیرند. 
آنگاه که سخن گفتن تنها و تنها در سکوت بی پایان نگفتن خلاصه می شود.
آنگاه که فریادهای بر خاسته از عمق جانت را گوش شنوائی نیست.
 آنگاه که گفتن و شنیدن دوستت دارم گناهی بس بزرگ شمرده می شود.
آنگاه که نگاهت را باید از میان نگاههایی که به تو زل زده اند ، دزدانه و با سختی رد کنی  و به تمنای شنیدن ِدوستت دارم، روانه شوی . 
آنگاه که هزاران چشم را، برای دیدن یک نگاه گم شده دور میزنی و سراسیمه و آنهم فقط لحظه ای به او چشم می اندازی و نه بیشتر که مبادا نامحرمان برتو خرده بگیرند. 
آنگاه که غصه های کهنه جایی غیر از دل پردرد را نمی یابند و باید در قلب رنجور و زخم خورده ات تا سالیان سال باقی بمانند.
آنگاه که به همراهی؛ مُهر گناهی  نا بخشودنی وبه  گمراهی؛ نشان لیاقت می دهند .
چگونه باید گفت : که من هستم؟
بگذارید باشم و بگذارید کودکی کنم و بگذارید ....
و بگذارید زندگی کودکانه من رنگ عشق کودکانه بگیرد .
و بگذارید عروسک بازی کودکانه من به عروسی دخترکان زیبای محله پیوند بخورد.
و بگذارید این عروسی کودکانه را فرجامی زیبا و خدا پسند پایان دهد .
و بگذارید تارهای صوتی منجمد شده از سکوت سالیان درازم به حرکت هرچند آرامی در گفتن دوستت دارم به حرکت در آید.
نمی توانم آنچه را در عمق  وجودم می گذرد بر زبان بیاورم و آرامشی را هر چند کوتاه ،لحظه ای بر خود مستولی گردانم .من چگونه میتوانم میان این غوغا زندگی کنم ؟
جائی که آدمیان برای پوچ ترین اهداف یکدیگر را له میکنند .




» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

اتش دل(سه شنبه 86 فروردین 21 ساعت 3:5 عصر )

 

سینه ام ز آتش دل در غم جانانه بسوخت           
               آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری  دلبر بگداخت                    
                جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
هرکه زنجیر سر زلف پری رویی دید               
                    دل سودا  زده اش بر من دیوانه بسوخت
سوز دل بین که زبس آتش اشکم دل شمع          
               دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی  نه غریب است که دلسوز من است        
               چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد                  
                         خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست             
                همچو  لاله جگرم بی می و پیمانه بسوخت
ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم            
                   خرقه از سر به در آورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی                 
               که نخفتیم  شب  و  شمع به افسانه  بسوخت

            غوغاست در من ، غوغاست ، عزیز تر از جانم : از آتش هجر تو میسوزم . هرروز چون دیوانه ای گرد کعبه خیالی آمالم میگردم و ستایشت
            میکنم . و چون کبوتر حرم به شکرانه محبت بیدریغت سجده ات میکنم .
            تشنه ام ، تشنه ی دیدارتو معبودم ، تشنه ی پرستش تو محبوبم ، تشنه تر از خاک و گلِ خشکیده و ترک خورده بیابانی بی آب و علف . لبهایم
            از عطش تاول زده اند و تنم چون آهن گداخته بر سندان آهنگران شعله وراست . سرخِ سرخ  ، میسوزم و از آتش دلم کاهیده شده ام و بالهای
            پروازم بوی سوختگی میدهد و مشامت را می آزارد . 
            معبودم : مرا دریاب . تو را میخواهم . پرواز بسوی تو و آغوش پر مهر تورا میخواهم . بگذار بیایم و بوسه بر دستان نوازشگرت بزنم .
            بگذار بیایم و سپاسم را به صورت سجده ی شکر بگویم . بگذار ... اجازه بده که خنکای نوازش تو تن گرما زده ام را نسیم مهر بخشد . 
            همچنان در انتظار روز جمعه ثانیه شماری میکنم . معبودم مرا دریاب . غوغاست در من ، غوغا .
           

 

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

بیا و تقویم زرین زمانم باش(چهارشنبه 86 فروردین 8 ساعت 1:9 عصر )

سال نو مبارک یاران

**********************************************

میترسم ... از آینده ای نامعلوم ، می ترسم .

در آفتاب کمرنگ زندگیم و برگهائی از گرمی خورشید بر تنم  و باغچه ای که نمیدانم به کدامین ریشه پایبند است
و تلاطم باد و هو هو یش در تن ، پیچیده بر شاخه های بی برگم ...
زیر چتری که از مهر بارانت مرا پنهان کرده ..
دنبال آرامشی کودکانه ، عاشقانه ، خالصانه  هستم .
نه ...
به تمسخر نگیر ذره ذره احساس درونم را
نخند به رویاهای کودکانه دل عاشق و بیقرارم
گاهی مرا میترسانی .. خصوصا این دو بر خورد قبل از بیست و چهارمت را میگویم ...
دارم میترسم ... انگاری ...........
اغلب اوقات حسم بهم دروغ نمیگه ...
نمیخوام بازیچه باشم ....
حس غریبی درونم فریاد میزنه ... میخوام بهت بگم که  ... اما نمیدونم چطوری ؟
میخوام بگم که میدونم ... اما چطوری؟ میترسم ، خیلی هم میترسم ...
ببین .....
بیا و تقویمی باش که همه ی عمرمو در لایه های زرین اون برات به ودیعه بگزارم ...
من خیلی وقته خودمو برات ورق زدم ...
................
در هم آغوشی لبهایمان ، ترانه ی خوانده نشده ای را شنیدم
که فردایش ...من ؛ نیستم ... صدایت را بگیر و برو .....  اولین کوچه ... نه یه کمی جلوتر این منم .... خیره در تو ... و تو ...
از تو میگذرم ...
و تو پشت چراغ قرمز ایستاده ای .........
میترسم . میترسم . میترسم ..........................
.............................................................................
.....................................................................................


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

میخواهید عشق را معرفی کنم ؟(سه شنبه 85 اسفند 8 ساعت 4:21 عصر )

 

 


هر زمان که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید

هر چند راه او سخت و نا هموار باشد.

و هر زمان بالهای عشق شما را در بر گرفت خود را به او بسپارید

و هر چند که تیغهای پنهان در بال و پرش ممکن است شما را مجروح کند.

و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باور کنید.

هر چند دعوت او رویاهای شما راچون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند.

زیرا عشق چنانکه شما را تاج بر سر می نهد ، به صلیب نیز میکشد.

و چنانکه شما را می رویاند شاخ و برگ شما را هرس می کند.

و چنانکه تا بلندای درخت وجودتان بالا میرود و ظریف ترین شاخه های شما را که در آفتاب می رقصند نوازش می کند .

همچنین تا عمیق ترین ریشه های شما پایین می رود و آنها را که به زمین چسبیده اند تکان می دهد.

عشق شما را چون خوشه های گندم دسته می کند.

آنگاه شما را به خرمن کوب از پرده ی خوشه بیرون می آورد.

و سپس به غربال باد دانه را از کاه می رهاند.

و به گردش آسیاب می سپارد تا آرد سپید از آن بیرون آید.

سپس شما را خمیر می کند تا نرم و انعطاف پذیر شوید.

و بعد از آن شما را بر آتش می نهد تا برای ضیافت مقدس خداوند نان مقدس شوید.
عشق با شما چنین رفتارها می کند تا به اسرار قلب خود معرفت یابید.و. بدین معرفت با قلب زندگی، پیوند کنید و جزیی از آن شوید.

اما اگر از ترس بلا و آزمون تنها طالب آرامش و لذتهای عشق باشید

 خوشتر آنکه عریانی خود بپوشانید.

و از دم تیغ خرمن کوب عشق بگریزید.

به دنیایی که از گردش فصلها در آن نشانی نیست

جایی که شما می خندید اما تمامی خنده ی خود را بر لب نمی آورید.

و می گر یید اما تمامی اشکهای خود را فرو نمی ریزید.

عشق  هدیه ای نمی دهد مگر از گوهر ذات خویش.

و هدیه ای نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش.

عشق نه مالک است و نه مملوک.

زیرا عشق برای عشق کافی است.

وقتی که عاشق می شوید مگویید:" خداوند در قلب من است
." بلکه بگویید " من در قلب خداوند جای دارم."

و گمان مکنید که زمام عشق در دست شماست "
بلکه این عشق است که اگر شما را شایسته بیند حرکت شما را هدایت می کند.
عشق را هیچ آرزو نیست مگر آنکه به ذات خویش در رسد.
اما اگر شما عاشقید و آرزویی می جویید"

آرزو کنید که ذوب شوید و همچون جویباری باشید که با شتاب می رود و برای شب آواز می خواند.

آرزو کنید که رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید.

آرزو کنید که زخم خورده ی فهم خود از عشق باشید و خون شما به رغبت و شادی بر خاک ریزد.

آرزو کنید سپیده دم بر خیزید و بالهای قلبتان را بگشایید

و سپاس گویید که یک روز دیگر از حیات عشق به شما عطا شده است.

آرزو کنید که هنگام ظهر بیارامید و به وجد و هیجان عشق بیاندیشید.

آرزو کنید که شب هنگام به دلی حق شناس و پر سپاس به خانه باز آیید.

و به خواب روید. با دعایی در دل برای معشوق و آوازی بر لب در ستایش او.
 

--------------------------------------------------------------------------------

از کتاب ‹پیامبر› اثر ارزنده ی جبران خلیل جبران
ترجمه ی دکتر حسین الهی قمشه ای
---------------------


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

بگذار بگویم چگونه تو را دوست دارم .(یکشنبه 85 اسفند 6 ساعت 5:56 عصر )

 


بگذار بگویم چگونه دوستت دارم ؟

بگذار بشمرم 123456789101112131415161718192000000000000000000000000

0000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000

0000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000000

تو را به عمق دریا و عرض آسمان  و طول کائنات دوست دارم

با احساسات نامریی  و بی پایان ،به اندازه ی پایان هستی

من تو را مثل هر روز دوست دارم ....مثل ثانیه ها .......... مثل .............

مثل نیاز انسان به افتاب و نور مثل مناجات سحرگاهی .

تو را آزادانه دوست دارم ، مثل تلاش انسان برای رسیدن به حق

تو را خالصانه دوست دارم .

مثل احساس بعد از دعا ، مثل عشق به پاکی ها

تو را با اندوه قدیمی و ایمان کودکی ام دوست دارم با عشقی که سال ها گم کرده بودم  

با نفسم و با معصومیت خالصانه ام با اشک ها  لبخند ها و تمام هستی ام .

و اگر خدا بخواهد بعد از مرگم

تو را بیش از این ها دوست خواهم داشت


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

گفتگوی یک خواهر و برادر...(یکشنبه 85 بهمن 29 ساعت 3:47 عصر )

از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما زدیده چه گویم چه ها رود

همراهان خوبم سلام
از این ببعد نوشته های این خانه فقط مختص خودم و حرفهای دلم نیست . گفتگوهایی از سایر دوستان نیز گاها خواهم نوشت و این بنا به تقاضای دوستانیست که وبلاگ ندارند، اما حرف دلشان را میخواهند به نوعی در جائی بگویند. و من امروز یکی از همین درخواست ها را برایتان مینویسم
.

آقایون محترم خواهش میکنم بهتون بر نخوره اینا درد و دلهای یه زنِ دردمنده و من در این
مورد دخیل نیستم . بر من خُرده نگیرید . بر اساس قولی که دادم عمل کردم . با عرض
پوزش از همه رجال محترم

گفتگوی یک خواهر با برادرش


زن : برو گمشو ،بمیر ، راحتم بزار ، همه تون مثل همین ،همه تون سروته یه کرباسین،توهم مثل اون شوهر بی غیرتم

مرد: صبر داشته باش خواهر ، آرام بگیر، درست میشه ، همه که یکجور نیستن .مثلا"من،
منو ببین بخدا قسم جونمو برا زن و بچه ام گذاشتم ؟ از گل نازکتر شنیدی که بهشون بگم ؟

زن : آره جون خودت !! تو هم مثل بقیه . ازکجا معلوم که توی خلوت خودتون چه جوری
هستی ؟ از کجا که اینا رو فقط برای خوب جلوه دادن خودت نمیگی ؟ تو هم یه مردی وحقه باز،
همه شما مردا دروغگو و خائن هستین . برو بابا اینهمه خالی نبند.باید پای صحبت اون زن و بچه
بیچاره نشست و حرفاشونو شنید. من که خواهرت هستم باورت ندارم چه رسه به ...

مرد: عزیزم ، خواهرم مثل اینکه خودت هم پسر بزرگ داری و فردا پس فردا میخوای زنش بدی
خوبه فردا کسی در مورد پسرت اینطوری قضاوت کنه . یا زنش اینطوری بگه ؟

زن : اّه پسره هم یکی عین باباش . مثل تو .مثل همه مردای دیگه ...حالم از همه تون بهم میخوره

مرد : خدا بزرگه ، صبر کن انشاءالله درست میشه اینقدر بیقراری نکن

زن :خدا خدا خدا.... صبر کن ... اصلا" میدونی چیه ؟ فکر میکنم خدا هم مّرده اونم طرفدار مردها و ظلم مردهاست .

مرد: استغفرُالله . این حرفا چیه خواهر ؟ کفر میگی ؟ تو که اینطوری نبودی ؟ بالاخره فردای
قیامتی هم هست ... با عصبانیت و کفر گوئی که  کاری درست نمیشه ،خواهرجان  

زن : قیامت ؟ کفر؟ استغفار ؟ اصلا" ببینم ؟! اگه خدا مْرد نبود چرا اجازه میده مردا هرآزاری که از دستشون بر میاد در حق زن انجام بدن؟ چرا باید اونا فقط انتخاب کنن؟ چرا اجازه دارن چندین زن بگیرن ؟ و هزاران چرای دیگه ؟ هان ؟ میدونی اصلا " میخوام روز قیامت ازش بپرسم چرا منو بدبخت آفریدی ؟ تا کوچیک بودم بابام زور گفت بزرگتر شدم برادرم اضافه شدازدواج کردم شوهرم زور گفت پسر دارشدم پسرم بزرگ شد تو روم ایستاد... چرا گذاشتی اینهمه زجر بکشم ؟ چرا جزای این مردی که روزگارمو سیاه کرد ، ندادی؟ اونوقت انتظار داری روزی که ازم سئوال میکنی زبونم بگه چی؟ انتظار داشتی با اینهمه سختی روزگار آدم خوبی باشم ؟خطا نکنم ؟ بدو بیراه نگم ؟ روزی که میخوای ازم سئوال کنی ؟ خودت جواب داری برای سرنوشت شومی که برام رقم زدی؟ که حالا داری حساب کتاب پس میگیری ؟و ...

مرد: خواهر بس کن ، استغفار کن دیگه داری زیادی کفر میگی ها ؟ هر چیزی راه چاره داره
خدا راهشو گذاشته گرچه مکروه ترین حلالهاست اما بالاخره چاره داره ... طلاق بگیر ...خلاص.

خواهر: طلاق ؟ باشه اون طلاق بده من از جون و دل می پذیرم بشرطی که حق و حقوقم
رو هم برگردونه ... میدونی مردک چی میگه ؟‌میگه هرگز طلاقت نمیدم . تو جونمی دوستت دارم
عاشقتم . اینا رو میگه و عذابم میده و کتکم میزنه . میگه و خرجی نمیده میگه و ...
تازه ؟ تو جور من و بچه هامو میکشی ؟ تو میتونی پشتم باشی تا من طلاق بگیرم ؟ میتونی
حقم رو پس بگیری ؟ جا و مکان بهم میدی؟

مرد: آبجی بخدا نوکرتم . اما خودت میدونی که من هْشتم گرو ِ نُهمه . خودمم مستاءجرم و
پنج تا بچه قدونیم قد دارم و گرنه قدمت رو چشمام

زن : دیدی ؟ تو هم مثل اون هستی ؟ از نوع دیگه اش . خوب ..گیریم طلاقم گرفتم با دست خالی بعد از 20 سال زندگی که نه ...مُردن تدریجی کجا برم ؟ همه جهازمو که فروخت همه طلاهامو حتی زمین پدریمو به این بهانه که میخواد برام خونه بخره و زندگی خوبتریبرام مهیا کنه .آره خونه و ماشین خرید اما به نام خودش . حتی یه هلِ پوک هم  بنام من نکرد
بعد از عروسی هم که دیگه نذاشت کار کنم که دلم خوش باشه یه آب باریکه واسه پیری و کوریم
دارم میگی چیکار کنم ؟ ای خدای طرفدار مردا ، اگه صدامو میشنفی نسلِ این گروه حقه باز رو از رو زمین بردار

مرد : خواهر جان ....

زن : بسه  بسه  چطور بَلَده برای نَنَش (مادرش) شیرمرغ تا جون آدمیزاد تهیه کنه ؟ چطورمیتونه از گلوی ما بزنه و بریزه تو دهن مهمونای ننش که بّه بّه و چّه چّه بگن و خانم خانوماباپول یکی دیگه و حق یکی دیگه اُورت بده و پُز بده ؟ اما این محبتها و خاصه خرجی ها فقط برای زن و بچه اش حرومه ؟ ؟؟؟
ولش کن ... دیگه حتی حوصله خودمو ندارم .


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

نقش محرم ، عاشورا و عزاداری سیدالشهدا در ...(چهارشنبه 85 بهمن 18 ساعت 3:17 عصر )

 

نقش محرم، عاشوراو عزاداری سیدالشهدا در پایداری مردم
و سایر مطالب مربوط به ماه محرم .

عاشورا در متن زندگی شیعه و در عمق باورهای پاک شیعی جریان دارد.و نهضت کربلا
در طول 14 قرن  پرگار عشق را ترسیم کرده است . شک نداریم که آن حماسه عظیم
و انگیزه ها و اهداف و درسهایش یک (فرهنگ) غنی و ناب و الهام بخش  است و دلباختگانِ
اهل بیت از کوچک و بزرگ ،عالم و عامی ؛ همواره با فرهنگ عاشورا رشد کرده و اغلب برای آن
جان باخته  اند . تا آنجائی که در آغاز تولد کام نوزاد شیعه با تربت سیدالشهدا(ع) وآب بر میدارند.
به نشانه آب فرات . و هنگام خاکسپاری نیز تربت کربلا را همراه مرده میگذارند.
در این فاصله از زندگی تا مرگ نیز با عشق ائمه معصوم با عشق حسین بن علی زندگی میکنند
هنوز بعد از 1428 سال برای شهادتش اشک می ریزند و این مهر و عشق مقدس با شیر وارد
جانشان میشود و با مرگ به سوی او می شتابند .

به این چه میگویند؟ چگونه است این عشق ؟
مگر نه اینست که دلدادگان اهل بیت عصمت دل در گرو عشق ابا عبدالله (ع) دارند وسر بر آستان ولای او می سپارند؟
پیر و جوان ، روحانیون،مداحان و ذاکران و امت اسلامی  همه و همه از واقعه کربلا و عاشورا می گویند ؟
پس از چه رو است که هنوز بعضا نمیدانند قیام امام حسین (ع) برای چه بود؟
چرا خود و خاندانش به قتلگاه رفتند ؟
فلسفه این عزاداریها چیست ؟

آیا فقط بخاطر اینکه ما امروز عزاداری کنیم و به هرشکل و مدلی بریزیم تو خیابانها؟ و تا صبح
شاهد حرکاتی عجیب غریب باشیم و اْشکال گوناگونه جوانهایمان ؟ که حتی نماز ظهر و عصر و 
مغرب و عشا خراب بشه ، قضا بشه و یا حتی خونده نشه ؟که چی ؟ که راهپیمائی رفته ایم ؟
که تا دمدمای صبح تو خیابان بودیم و خسته از این راهپیمائی برگشتیم به رختخواب و از نماز
صبح هم باز مانده ایم ؟

یا بخاطر قرارهای آنچنانی بعضی از جوانها این مراسم انجام میشود ؟یا برای سالن های مُدی
که تشکیل میشود؟ یا آهنگهایی در نقاب نوحه و سینه زنی ؟!
که جداْ شرم آوراست ؟

بخدا قسم که این نبوده و نیست . چرا ما هنوز مفهوم این جمله امام حسین ع  را نمیدانیم که
فرمودند:
"بخدا قسم من قیام نکردم مگر به خاطر حفظ دین جدم و بر پا داشتن نماز و امر به
معروف و نهی از منکر"
دین اسلام . اسلام ناب محمدی چه بود؟ چه میخواست ؟ پیامبر چه گفت ؟ ما چه کردیم ؟
لْق لقِ زبان ؟ نوک به زمین زدن ؟ ادای مسلمان درآوردن ؟ یا مردم آزاری و بی تفاوتی به
نماز و دستور خداوند ؟ ما چه میکنیم؟ ما کجای کار هستیم ؟ ما چه فهمیده ایم ؟

عزیزان بیایید : بخوانید ، بپرسید ، بفهمید که پیامبر اعظم و ائمه معصومین چه پیامی برای ما
مسلمانان و صاحبان آخرین و کاملترین دین ، داشته اند . بیایید با عقل و درایت به بررسی
و تحقیق بپردازیم  بخدا قسم که برنده خواهیم شد در جایزه ی دنیوی و اخروی . بخدا قسم
که اگر بفهمیم  بازنده نخواهیم بود.
اینکه فقط شعار بدهیم و و گناه و ثواب ظاهری را برای خودمان یا دیگران زمزمه کنیم ، نشد
دینداری .
این محرم نیز آمد . باید دید که اینبارهم میگذاریم و میگذریم یا از آن درسها میگیریم ؟

امام حسین (ع) راه پیما نمیخواهد . اما رهرو و مسلمان میخواهد . پس بیائیم رهرو باشیم.

و...درادامه ............
 
برخی از تاثیرات حماسه عاشورا از این قرار است :

1- قطع نفوذ دینی بنی امیه بر افکار مردم
2- احساس گناه و شرمساری در جامعه بخاطر یاری نکردن حق و کوتاهی در ادای تکلیف
3-فرو ریختن ترسها ورعبها از اقدام و قیام بر ضد ستم
4- رسوائی یزیدیان و حزب حاکم اموی
5- بیداری روح مبارزه در مردم
6- تقویت و رشد انگیزه های مبارزاتی انقلابیون
7- پدید آمدن مکتب جدید اخلاقی و انسانی ( ارزشهای نوین عاشورایی و حسینی )
8- پدید آمدن انقلابهای متعدد با الهام از حماسه کربلا
9- الهام بخشی عاشورا به همه نهضتهای رهایی بخش و حرکتهای انقلابی تاریخ
10- تبدیل شدن ((کربلا)) به دانشگاه عشق و ایمان و جهاد و شهادت برای نسلهای انقلابی شیعه
11- بوجود آمدن پایگاه نیرومند و عمیق و گسترده تبلیغی و سازندگی در طول تاریخ بر محور شخصیت و شهادت سیدالشهدا (ع)

و دیگر.... از نتایج نهضت کربلا

1-پیروزی مسئله اسلام و حفظ آن از نابودی
2- هزیمت امویان از عرصه فکری مسلمین
3- شناخت اهل بیت بعنوان نمونه های پیشوائی امت
4- تمرکز شیعه از بعد اعتقادی بر محور امامت
5- وحدت صفوف شیعه در جبهه مبارزه
6- ایجاد حس اجتماعی در مردم
7- شکوفایی موهبتهای ادبی و پدید آمدن ادبیات عاشورائی
8- منابر وعظ و ارشاد ، بعنوان وسیله آگاه کردن مردم
9- تداوم انقلاب بصورت زمینه سازی و نهضتهای پس از عاشورا

....
شاید از حوصله شما عزیزان خارج باشد و وقت گرانبهایتان بسیار کم جهت خواندن مطالبی چنین
طولانی . اما گاهی وقت گذاشتن روی بعضی مطالب بهره بری بیشتری دارد تا گشت و گذار
در باب دلنوشته ها و غیره و غیره ....در مورد مسائل فوق سخن بسیار و وقت شما اندک
است . چنانچه بتوانم خلاصه تر خطوطی چند اضافه میکنم . و اگر متوجه شدم که از حوصله
عزیزان خارج است بقیه را موکول میکنم به پست بعدی . زمان فرقی نمیکند که در ماه محرم و
صفر باشیم یا سایر ماهها . مهم اینست که بیاندیشم و محصول برتری از سخنانی در این باب
برداشت کنیم .
که در اینجا بسنده میکنم به آداب وعظ و منبر

اهل منبر و وعظ که در محافل دینی و مجالس حسینی برای مردم القای سخن و ایراد موعظه و
ذکر مصیبت می کنند . چون با دل و دین مردم سرو کار دارند و شنوندگان ؛ کلامشان را حجت
می شمارند . باید خود به حرفهایشان معتقد و عامل باشند. تا هم سخن تاثیر کند و هم از وجهه
دین و علمای دینی کاسته نشود ((تا دشمن نتواند توطئه کند ، برای نابودی شیعیان و فرهنگ
عامه و مردم توانمند ما ))
بنا بر این بر فراز منبر رفتن و به موعظه خلایق یا نشر خلایق
پرداختن ، کار هرکس نیست و صلاحیتها و شرایطی می طلبد . علمای بزرگ که دلسوز دین
بوده اند همواره کتبی یا شفاهی به اندرز و رهنمود در این زمینه ها پرداخته اند . از جمله :
میرزا حسین نوری در کتاب ارزنده خود (لوء لوء مرجان) به بیان آداب اهل منبر پرداخته و
اخلاص  را پله اول منبر و صدق  را پله دوم آن دانسته و نکاتی را هم بعنوان ((مهالک عظیمیه
روضه خوانان و اهل منبر))
دانسته است . که بعضی از آنها از این قرار است :

1- ریا کاری و به خاطر دنیا کارکردن
2-روضه خوانی را وسیله کسب خویش ساختن
3- آخرت خود را به دنیا و به دنیای دیگران فروختن
4- عمل نکردن روضه خوان به گفته هایی که خود نقل میکند
5- دروغ بافتن در منبر و رعایت نکردن صدق احادیث و حکایات .

که شاگرد ایشان مرحوم محدث قمی در  منتهی الامال  پس از بیانی شیوا  در زشتی دروغ  در
مجالس عزاداری و منبر و مرثیه و استفاده از غنا در نوحه خوانی و رعایت نکردن دقت در  نقلهای تاریخی 
 سخنانی دارد تحت عنوان  ((نصح و تحذیر)) و اهل منبر را بر حذر میدارد از مبتلا شدن
به دروغ و افترا بستن بر خدا و ائمه و علماء . غنا خواندن . اطفال امارد(منوط به همان غنا) را
با الحان فسوق(لحنی که زشت یا گناه آلوداست ) پیش از خود به خوانندگی وا داشتن .بی اذن
و ..... خلاصه کلام: نیایند ، بجای ترویج دین و معرفی قیام  حسین ابن علی( ع )  بیایند؛ بال و پر
 مهاجمین و توطئه گران را بگشایند و زبان فاسقین را برما شیعیان دراز گردانند.

بقول حافظ علیه الرحمه (لسان الغیب) که نقل میکند:

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوئیا باور نمی دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند

**********
منابع مورد استفاده حوزه ،کتابخانه ،فرهنگ عاشورا
سایت گوگل : سرچ : لب تشنه -کربلا


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

هل من ناصر ینصرنی(چهارشنبه 85 بهمن 4 ساعت 7:48 عصر )

مرواریدش به یغما رفت ...................

دُرَ گرانبهایش به تاراج رفت .....................

اشک چون سیلاب ، خانه اش ویران کرد .....

دلش خون شد از خنجر بیداد زمانه ...............

بازم بگم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هل من ناصر ینصرنی

کجاست آنکس که مرا یاری دهد ؟


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

انقلابی ِ مرموز(چهارشنبه 85 دی 27 ساعت 2:20 عصر )

خودم را با خیال خنده هایت رنگ میکردم
برای باتو بودن با خدا هم جنگ میکردم
هوا پر بود از بوی تو ... و من با دلی ابری
تمام آسمان را با نگاهت رنگ میکردم
برای آنکه کسی جز تو آنجا پا نگزارد
پس از تو جاده های آسمان را تنگ میکردم
نمیدانستم از اول که با هر (( دوستت دارم ))
نگاه مهربانت ، دلت  را سنگ می کردم
گذشت از من و غزلهای مه آلودم
خدا را هم برای دیدنت دلتنگ کردم...
***

وقتی تو وارد زندگیم شدی فکر کردم تمام غمها و دردها تموم شده . فکر کردم تمام ثانیه های عمرم دیگه تند و تند تموم نمیشه بی اینکه از راز تولدم خبر دار بشم . فکر کردم برای این آمده ام تا تو را بیابم و بر آلامم پایان دهم و فکر میکردم که راز تولدم را یافته ام . خیال کردم آمدی تا تاج گلهای رازقی رو بر سرم بنشانی و گامهای سست مرا استوارکنی. فکر کردم آمدی تا شاهزاده سوار بر اسب سپیدم باشی و مرا از چنگال اژدهای هفت سر نجات بدهی . خیالم بود که آمدی دل را آرامش و روح را شادابی ببخشی. فکر میکردم میخواهی ذهن آشفته ام را با نرمش موج عواطفت آرام کنی و سفینه نجاتم باشی . تا راه گم کرده ام را بیابم . پنداشتم تو پایان روزگار تیره بختی ها و تنهائی هایم میشوی . انگاشتم تو میتوانی روحیه استقلال مرا باز یابی و ترمیم کنی و مرا از دریافت پیامهای شیطانی نجات دهی . خیالم بود که نیاز مرا به خداوند یگانه میدانی و مرا بیشتر به آنسوتر سوق میدهی . و میتوانی به درهای بهشتی نزدیک کنی که الهه عشق وهستی نگهبان آن است .
هرچه بتو نزدیکتر میشدم به خدای یگانه بیشتر عشق میورزیدم و شکرش را بجای می آوردم . که مردی چون تو را سر راه زندگانیم قرار داده  تا بیش از پیش به او نزدیک شوم و این شرک نبود . این فرار از دست شیطان بود. نفسی بود که شاید میتوانست مرا نابود کند که تو را پذیرا گشتم . بودنت را به گونه ای بر من ثابت کرده بودی که خیالم دیگر هیچگونه شیطان نمیتواند نفس مرا و غریزه مرا تحریک کند و به بازی بگیرد. می انگاشتم تو آمده ای تا مربی عشق و عدالت زمینی و اجتماعیم باشی و چراغ راه تاریکی ام شوی و مرا از پرت شدن به درْه سیاه نومیدی نجات دهی . همه پرچمهائی را که بر فراز قله خوشبختی و امید برافراشته بودم نابود کردی . و دوباره مرا دچار یاس و حرمان کردی . دوباره وزوزهای درونی شروع کردند به مبارزه . ... تو دوباره شخصیت مرا دوگانه کردی . جنگ و صلح ، پاکی و ناپاکی ، سفید و سیاه ، خوب و بد ....
من حالا دیگر خاکستری هم نیستم . گاه با نفس خویش به مبارزه که باید همان باشی که از ازل بودی . و خنثی ... اما نه ، خنثی نه ... راکد درسته . راکد ... شاید مرداب . شاید دریاچه ای آرام و بی تلاطم ... ظاهری زنانه و باطنی مردانه ... ؟!!!
گاه میخواهم یک زن وحشی و افسار گسیخته باشم و بی وقار و عشوه گر.. و دل از همه بربایم و بعد با یه حرکت ...خلاص...  اما نه ذاتم این اجازت میدهد این باشم نه میتوانم دیگر آن باشم که بودم . پس من کیستم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آمدی و افکارم را بیدار کردی و صدای نرم و آهنگینت را در گوشم زمزمه کردی و سراسیمگی درد را از وجود خسته ام کاهیدی . تا آمدم آرام بگیرم با یک سیلی و صدای دردی و جای سرخی که حاصل آن بود مرا از دنیائی که ساخته بودم جدا کردی و به فراسوی زمان پرتاب ...
به خیالت چه ؟؟؟؟
حریم رستاخیزی سینه ام را کشف کردی و مرموزانه انقلابی  برپا نمودی و تارو پودم از هم گسستی ؟
پس کجاست آن زمزمه اهورائی ات؟ چه شد همراهی و همیاریت ؟ به کجا پر کشید همه مهری را که از آن میگفتی ؟ کو آن امیدی را که میخواستی بر جان و دلم جاری سازی ؟ به کجا سفر کرد نوازشهای نسیم گونه دستهای پر مهرت ؟ آن صدای قدمهای محکم و مردانه ات کجاست ؟ در کدامین کوچه ی دل بر زمین می نشیند؟ کجاست قطره آبی که میخواست بر پلکهای خواب آلوده ام  بچکد .پلکهایی که  از خماری رنج زندگی خوابیده بودند ؛‏بیدار و هشیار کند ؟ کجا پر کشید وسعت و بلندای جاده ای که میخواستی رهوارش کنی و ظلمتش را بتارانی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جاده ظلمانی تر شد و اشک خشک شد و دل مرداب ..................


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

ترس و ترس و ترس(سه شنبه 85 دی 19 ساعت 6:35 عصر )

در این شبهای سرد و سیاه ، در بستر تنهائی ، قصه شیدائی ام را باخویش نجوا میکنم . روزگاری کودکیِ من سراپا شور و شوق بود و بس. غم چه بود؟آه چه بود ؟ آنچه بود شادی و سرمستی بود .. زمانیکه به جانم نقش غم آشنا شده بود و چشمانم لحظه ای بی اشک نبود جادوی مهرت بر جانم نشست و سکوت جاودانه سالهای تنهائی ام را شکست . آنگاه از دلم زنگار غم را زدودی و مهرت را با مهر وجودم درآمیختی و امید ماند و بودن را به زندگی تاراج رفته ام ، ارمغان آوردی و من باز نقش آفتاب را در جاده مه آلود و تاریک زندگی ام دیدم و نورباران شدم . اما دیری نپایید ...

دیری نپایید که تو خود را از من گرفتی و امروز دردم افزون تر از پیش ؛ از فراقت ، رنجدیده و خاموش . غمگین و سرد و تاریک . جسمم نالان و زخمی ؛ دربندِ تازیانه زبانت . و نیش زهر آلوده افکارت .
پرنده ای درقفس ؛ غمگین و خشمگین ....نه ، خشم از تو . از خودم . از احساسی که خالصانه تقدیم کردم و واپس زده شدم . غروری را که سالیان متمادی در صندوقی گرانبها پنهان کرده بودم تا هیچ پتک سنگینی نتواند او را بشکند. من شدم بازیچه دست دشمن ِ دستِ زمان . باد سیاه و ویرانگر عشق ... یا شاید اسیر دستهای تقدیری نهان ....
صحبت از مهر و وفا بود ولی ....
صحبت از همدلی و صفا بود ولی ...
صحبت از شانه های قوی و مردانه بود ولی ...
صحبت از یاریِ یار بود ولی ...
پس چه شد آن گفته هایت ؟ حال پشیمان شده ای ؟
نازنیم هیچ میدانی مرا در کدامین بند به زندان بلا انداخته ای ؟ من حالا در حسرت بارانی که لبهای خشکیده و ترک خورده ام را نمناک کند مانده ام . حسرت خورشید گرما بخش چشمانت ، که میگفت : روزگارِ تیره گی ات سر آمده . من تو را دوباره احیاء میکنم . حسرت طلوعی که زود به غروب نشست و گلستان قلبم را به آتش کشید و تلی از خاکستر بجا گذاشت .
و تو هنوز نمیدانی این تصمیمت چگونه بر تارک وجودم نقش مرگی تدریجی را رقم زد.
برو ... نمیخواهم آزارت دهم . نمیخواهم تو را در رنجی که دوست نداری ببینم . شاید اونی نبودم که میخواستی . شاید نباید میدانستی که چقدر عاشقم . شاید می بایست آن کسی باشم که مردم زمانه میخواستند. آنان که خود شرح شان را بسیار شنیده ای و میدانی... شاید . ..........................
............................................................
من عاشق تر از آن بودم که ............................
بی خیال ..........................................................
جالبه ؛ گفتی : روءیا و خواب رو قبول نداری ؟ یا اینکه حرفای من روءیا و خواب هستند و اونا رو قبول نداری ؟ خوب بهت میگم که خواب و رویا و خیال خوش یعنی امید و امید یعنی توکل بر خدا... اینرا از زبان لسان الغیب میگویم .
خدا وند انسانهائی را که به او امید و توکل ندارند دوست ندارد . حالا بازهم از رویاها سخن بگو ... بازهم بگو بی خیالش . ...
میدونی چیه ؟ خسته ام خسته خسته خسته . از اینکه تمجیدت کنم و تمسخرم بگیری . تعریفت کنم و نهی ام کنی . دوستت داشته باشم و تردم کنی . عاشقت باشم و له ام کنی ...
بازی بدی رو شروع کردی اما میدونی بازنده ی واقعی کیه ؟ خودت . باور نمیکنی ؟
پس خوب بشنو ... آنچه با من کردی و دردش را به جانم انداختی مثل این میماند که تا به کسی سیلی نزده ای از حرکت دستت میهراسد . اما وقتی اینکار راانجام دادی فقط احساسی که تصاعد میگردد می ماند و جای انگشتانی سخت ... اما ترس دیگر ریخته است چون احساس میداند که سیلی چگونه است ؟ !!کاری که تو با من کردی عین همان سیلی زدنت بود ....
از این پس آنچه که اتفاق بیافتد . تو مسئول آن هستی . و ضربه اصلی را خودت میخوری . نه ؛ من به تو ضربه نمیزنم . من که باشم ؟ خداوند جای حق نشسته است و می بیند و میشنود ... مگر او میگذارد که تو به راحتی حقُ مرا پایمال کنی ؟ من صبر زیادی داشته ام . ضربه های سهمگینی خورده ام و سیلی های سخت نیز.........و حالا در این باب بیش از گذشته زخمی ام . زخمهای کهنه ام داشت بیرنگ میشد اما زخم شمشیر تو خیلی عمیق بود خیلی عمیق چون از تو انتظارش را نداشتم . جای زخمت
بد جور بر وجودم و دلم . بر تارو پودم مانده است . دارم تمرین میکنم . تمرین نفرت . بی تفاوتی . انتقام . مقاومت دربرابر ظلم و بیداد ... میخواهم که تمرین کنم . اما خداوند دلی پاک و بی ریا به من داده بود و من آنرا به تو دادم . تو این دل را زخمی کردی خیلی هم بد ... جایش مانده و زخمش ناسور است ... ناسور ناسور ....
خواستم تمرینی دیگر کنم . اما بلد نبودم مثل تو بازی کنم . خواستم فراموشت کنم اما حافظه ام زیادی قوی بود . خواستم خیانت کنم اما نتوانستم خویش را به بازی بگیرم و عروسک خیمه شب بازی شوم . خیال کن و بقول خودت روءیا پروری کن که هرآنچه را که به تو گفته بودم دروغ بوده و بعد برو و به بازی زندگی خویش ادامه بده . خیال کن که دروغ بود دوست داشتنم . عاشق بودنم . نفس کشیدنم برای تو . راه رفتنم بخاطر تو . خیال کن دروغ گفتم که تو همه زندگی منی ... نه ، نه ، تو هیچکسم نیستی من از مدتها قبل مْرده ام .. این عروسک دیگر کوکی نیست . دیگر جان هم ندارد ... یک مرده ی متحرک .... دیگر نمیتواند بازیچه باشد. دیگر او مرده است . مرده مرده مرده ............
صاحبدل تو دیگر دلی نداری که صاحب داشته باشد. دیگر نوشتنت چه معنائی دارد . شاید در این باب نیز چیزی بنویسم . نه برای خوشایند کسی که حرفی باشد برای گوش دلی .................


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

   1   2   3      >

لیست کل یادداشت های وبلاگ
اینجا زمین است
نکته 4
نکته 3
نکته 2
نکته 1
لحظه های خاموش
جواب ایمیل و ...
این نیز بگذرد
دو خط ...
کیسه کوچک چای
[عناوین آرشیوشده]
 RSS 
 Atom 

بازدیدهای امروز: 6  بازدید
بازدیدهای دیروز: 33  بازدید
مجموع بازدیدها: 707364  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...
صاحبدل
این یادداشتها بر پیشانی وبلاگیست که حکم دفتر خاطرات داره ، بیش از هر چیز دیگر پاسخیست به نیاز درونی و فرسایندگی زمان که وادارم میکند در هر شرایط و برغم شدائد و مصایبی که بر من رفته ؛؛؛ و می‌رود تا شاید توجیهی برای عاشق ماندن باشد. این‌که فراز و نشیب‌های زندگی بارها غریب‌تر از گمان منست ، پیچ و خمش ‌ گاه چنان زیاد می‌شود که نقطه‌ی آغاز را از خاطرم می‌برد.
» پیوندهای روزانه «
» لینک دوستان من «
عاشق آسمونی
علی علی اکبری
ناصر ناصری
اسماعیل داستانی بنیسی
xXxXxXx از اون عکسها میخوای بیا اینجا xXxXxXx
.: شهر عشق :.
علی
آخوندها از مریخ نیامده اند
مدیر
شبر (تکبیر)
گروه اینترنتی جرقه ایرانی
نفحات
عباس حسنی
صل الله علی الباکین علی الحسین
مذهب عشق
سیّد
نازی
همسفر عشق
دهاتی
آبدارچی
نافذ
آریایی

دنیا
خاطرات باورنکردنی یک حاج آقا
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
حاج اقای مهربون زمانه (جلیلی)
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
ابلیس( قدرت شیطان )
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
خلوت تنهایی

شهادت ( برادر گرامیم)
خاطرات خاشعات
هانیبال
دنیا به روایت یوسف
ریتا رحمانی (بازی بزرگان )
لئون
کوثر
دریچه ای به سوی ملکوت
سایه صبور
صفیر صبح
عطش
کلبه احزان
تجارت اینترنتی
گفتگوهای من و مسیحیان
نازنین
قلب سرد
جادوگر
عکاسباشی - صادق سمیعی
چشمه های مقدس
آیتکین
شادمانه (دریا)
بهروز شیخ رودی
خادم الامام عج
مجتبی
پریسا
یادگاری - صادق سمیعی
سرمه
صادق
پریسا
قهرمانی
کاچی به از هیچی - صادق سمیعی

یکی از این 6 میلیون
شراب ادیبان = محمد رئیسی پور
غریب آشنا
چاغنامه
کوچه گرد
مرزبان سایبری
» لوگوی دوستان من «





































» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «
 
خطاطی نستعلیق آنلاین