گرد گیری خاطرات تنهائیم مروری دوباره است و هزار باره .....
شد روزی 100 عدد ......و هزاران پُک ...
گفتم : آمدی که بمانی ؟
گفتی:"می مانم استوار و محکم ، پس تو هم بمان
گفتم:"واقعا"؟ دیگر نمی روی ؟ هرچه که پیش بیاید بر عهدت پایبندی؟
گفتی : آره !!!!پایبند و استوار هرچه که پیش بیاید هستم تا آخر99سال." و نماندی اما من ماندم. تو رفتی وقتیکه من در
اوج ِ نیاز به تو بودم .......
بعدگفتی:برو... نمان در این غربتِ غریب ، این تصمیمی است که گرفته ام فراموش کردنت و رفتنم ...
چاره ای ندارم .... حالا چرا چاره ای نداشتی ؟!! نمیدانم ...
یک روز گذر کردم در کوی تو من ناگاه شدم شیفته ی روی تو من
بنواز مرا که از پی بوی تو من ماندم شب وروز در تکاپوی تو من
می بینی که مانده ام ؟ بی تو ماندهام.غریب و تنها، توان رفتنم نیست.هنوز هم التهاب آنروزها با من است وگذرِ زمان، نبودِ تو را بیشتر نشان میدهد .پس کو؟ کجاست عادتِ انسانها؟ چرا هنوز به نبودنت خو نکرده ام ؟ چرا هنوز منتظرم ؟!! باور دارم که هستی. هنوز درانتظارم که چشمان مشتاق ِتو را ببینم، وقتیکه مسافرِ ِخانه ی عشقم میشوی. سایه ی مانده روی دیوارِعادت ،غریب و تنهاست و غریبی میکند با پنجره ی دلم . هنوزهم بغضم میشکند وقتی عقربههای ساعت به زمان رفتنت نزدیک میشوند....
هنوز یاد صبحانه امان میافتم و لقمه های کوچک ِ نان و پنیر و گردویی که میگرفتی تا من بجای تماشای تو صبحانه بخورم...و من میگفتم فقط میخواهم نگاهت کنم ......میگفتم آخه عزیزم تو صبحانه و ناهار و شامم هستی تو نَفَسَم هستی تو خواب و بیداری ِ منی ، فقط میل به تو دارم و بس... و میخندیدی ... و یاد سرمای زمستانو شومینه ی دوست داشتنی امان ... هنوز یاد التهابمان و آغوشت که مردانه مرا در برمی گرفتی تا نلرزم ازنیش گزنده ی سرما .یاد ِ .........حالا غریبی میکنی ؟ !
دیشب هم همان جای همیشگی ایستاده بودم ساعت دو نیمه شب بود، مثل همه ی شبها که تا سحر نجوا میکردم.
ایندفعه داشتم از خدا گِله میکردم داشتم .... یهو چشمم افتاد به یه ماشین که کنار خرابه ایستاده بود همه جا تاریک بود کسی درکوچه نبود زن و مردی در خلوت عاشقانه خویش غرق بودند چه زیبابود احساسشان ... لبخندی بر لب آوردم و زیر لب دعائی خواندم برایشان ؛ که بمانند کنارِ هم و جاودان باشد عشقشان که هیچکس و هیچ چیز نتواند ازهم جدایشان کند... و لحظاتی بعدچشمه ی اشکم جوشید ، دلم لرزید ، یادِ نجواهای عاشقانه خودمان افتادم ... یاد شبهایی که نبودی اما با تلفن جبران میکردی و آرامشم میدادی ... یادِ لحظات اندکِ کنارهم بودن ولی خوش و پُر بارمان افتادم ... یادِ شبهای بی قراری ام و ماموریت ها و مسافرتهای تو که نیمه شب تا سحر تلفنی حرف میزدی و پیامهای زیبا میفرستادی تا آرامم کنی و وقتی بر میگشتی آغوش به رویم میگشودی ...
خدایا از تو شاکیم از تو شاکی ام ... چرا تنها دلخوشی زندگیم را از من گرفتی ؟... امروزمن مانده ام با دنیائی از درد و گرد گیری خاطراتم ... من هستم و دنیائی خیال ... و تَنی پُر از درد. وقتی به بستر خالیم میخزم ... تمام وجودم درد داره و روحم بیشتر ... اما همواره لبخندی بر لب ....من هستم وتنهائیم .
خدایا شاکی ام ، خسته ام ، دلگیرم از تو .... مگر چه از تو خواسته بودم ؟
مگر حضورِ اندک ِ عشق خیلی برای ِ تو یِ ِ بزرگ سنگین بود؟
خواسته ی بزرگی بود ؟ که از تو" بزرگ" از تو "قادر" از تو "صمد" برآورده کردنش مُیسر نبود؟
من از تو چه خواسته بودم جز او؟!!! خدایا طاقتم به صفر رسیده است من ، من جز خودش هیچ
نمیخواستم ، برای زندگی ِ تاریک من ، فقط تو بودی و او ... و حالا ؟!!
باورت نمیشود خدای بزرگ که حتی دیگر از دعا کردن و نذر و نیاز هم خسته شده ام ؟!! چه فایده ؟
تو که صدایم را نمیشنوی ... انگار راست میگفتند صدای ِ ظالمین زودتربه گوشت میرسد ...
کُفر میگویم ؟!! کُفر میگویم ؟!! اگر این گویِش کُفر است بگذار تا کافر شوم که خودت بهتر از هرکس میدانی ؛ بی او بودن یعنی تشنه لب مُردنم ، یعنی در بیابانی خشک و سوزان راه رفتنم یعنی به سراب رسیدنم یعنی ذره ذره تمام شدنم .... اززندگی بیزارم از بودن نفرت دارم از این بیکسی خسته ام ...
اوبودکه وقتی شکایتی داشتم می شنید و کمکم میکرد وقتی مشورتی داشتم جوابم میداد وقتی از همه
چیز مستاء صل بودم آرامشم میداد، این او بود که امید زندگی ام بود.
او بود که نوید ِ سحرم میداد و دولت ِ شبم ... او بود که رسم دلدادگی ام آموخته بود او بود که مفهوم
بودن ِ یک زن درجامعه را یادم داد او محبت و عشق ورزی را به من آموخت و من حالا یاد گرفته ام ... اما درسهایی که به من داد با چه کس مشق کنم ؟ چگونه امتحان بدهم ؟ چگونه به فرزندانم یادبدهم ؟
خدایا ازت شاکی ام شاکی ....
به داغ انتظارت ســــــــوختم من به راهت چشم خود را دوختم من
خواهم که :
ز هســــــــتی باده ی نابی بگیرم ز آغـــــــوش تو مهتابی بگیرم
محبت را زبان گفتـــــگو نیست سراغ دل گــرفتن جستجو نیست
به داغ انتظارت ســــــــوختم من به راهت چشم خود را دوختم من
........
حسابهای زمینی دارد، یکی یکی صاف میشود ... خیلی نمانده و بعد ..... دیگر حسابِ
زمینی نمی ماند ... آنگاه ..........