سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن را که نزدیک واگذارد ، یارى دور را به دست آرد . [نهج البلاغه]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...

Powerd by: Parsiblog ® team.
دیوار قسمت دوم(چهارشنبه 87 بهمن 23 ساعت 12:11 عصر )

و نیامدی .........نیامدی ؛ نیامدی .... تا روز هجدهم فروردین ... که اومده بودی ؛ اما نه پیش من ................

 


ظهرزنگ زدی ، بیا پایین جلوی محل کارت هستم ، فرصتم کمه میخوام ببینمت (خنده دار نبود بعد از اینهمه مدت تعطیلات و نیامدن پیش همسرش آدم بره محل کارش و لحظه ای ببیندش‏؟؟؟؟؟؟).

نفهمیدم چطوری خودمو بهت رسوندم  در ماشینتو باز کردم و نشستم کنارت ، سلام عزیز دلم چرا نیامدی بالا تو اتاق کارم ؟ گفتی ماموریت دارم و توی این فاصله فرصتی پیش اومد که بیام ببینمت . دستتو گرفتم و گذاشتم رو لبام ، رو چشمام ، گفتی زشته می بینن ، گفتم خوب ببینن مگه جُرمه کسی شوهرشو لمس کنه ؟ اصلا همین الآن بغلت میکنم ، خندیدی و گفتی : ای دیوونه .... ( عاشق ِ این خندیدن و دیوونه گفتنات بودم ) گفتم چرا نیومدی ؟‏گفتی نشد عزیزم نشد !!! بعد برات مفصل میگم ‏(اونم چه مفصل گفتنی !!!) اما توی صدات یه چیزی بود که ته دلمو میلرزوند ، حس غریبی داشتم . حس میکردم داری چیزی رو از من مخفی میکنی ؛  گفتم : اتفاقی افتاده ؟ با صدائی آروم گفتی : نه ؟! چطور مگه ؟ گفتم : انگاری میخوای یه چیزی بگی ولی قورتش میدی ... چیه ؟ بگو ؛ میشنفم ... گفتی بعدا صحبت میکنیم ؛ حالا باید برم دیرم شده .... گفتم باشه فردا میبینمت ؛‏گفتی شاید ... گفتم : شاید ؟! یعنی چی؟ گفتی ممکنه برم ماموریت ... گفتم اوکی پس همین امروز عصربعد از تعطیل شدنمون باشه ؟ گفتی امروز که تاشب درگیرم ... باشه ؛ خوب برای کی ؟ ببین عزیزم منم حق و حقوقی دارم مگه نه ؟ گفتی البته که داری من یک هزارم از حقت رو هم ادا نکردم ... گفتم : آخه دلم خیلی برات تنگ شده بود ؛‏گفتی منهم همینطور ...بعد خداحافظی کردی ؛  برگشتم سرکارم ؛ عصرش یه ایمیل از تو داشتم ( آه خدایا .........) دیگه نمیتونم کنارت باشم ، باید از هم جدا بشیم ، به خاطر من بخاطر سلامتی ام ، بخاطر ........ خدای من ؟‏!! این دیگه چیه ؟ منظورش چیه ؟ چی میگه ؟!!!

اینا چیه نوشته ؟‏((با خودم نجوامیکردم آخه یعنی چی ؟!!)) مفصل بود .... برات نوشتم جریان چیه ؟ این حرفا چیه ؟‏جواب دادی : نه برام دیگه ایمیل بزن ؛ نه تلفن کن ؛ نه پیغام بزار ؛ نه اس ام اس برام بفرست ؛ و همه چیزو فراموش کن ؛ تمومش کن ؛ بخاطر خدا تمومش کن ؛ حالم اصلا خوب نیست ....

شوکه شده بودم نمی فهمیدم معنی این حرفا و کارا چیه ؟ نمیدونستم چی شده ( هنوزم نمیدونم چرا ؟)  ایمیل رو میخوندم و زار میزدم ؛‏آخه چرا ؟ این کارها چه معنی میده ؟ دیگه طاقت نداشتم ... تلفن زدم به نازی و با بغض گفتم نازی بیا پیشم توروخدا زود باش کارت دارم دلم داره میترکه ... نازی ترسیده بود چی شده عزیزمن ؛‏چی شده خواهر جونم ؟ گفتم نمیدونم فقط خودتو بمن برسون دارم سکته میکنم بیا شاید تو بفهمی چی شده ممکنه یه بلائی سر خودم بیارم نفسم بالا نمیاد بیا ......... و گوشی رو گذاشتم .....

نازی اومد صفحه ایمیل رو بالا آوردم و گفتم ببین این ایمیل رو چه کسی فرستاده ؟ ببین مال منه ؟ ببین درسته یا چشمای من اشتباه میبینه ؟ ....دید ........خوند .......... سر تکون داد و چشماش گرد شد ..... بسم الله ....این دیگه چه معنی میده ؟ این شوهر تو انگاری دیوونه اس هردفعه یه بلایی بسرت میاره ایندفعه چه مرگشه دیگه ؟ نکنه زیر سرش بلند شده ؟ نکنه ... گفتم پس درسته ؟ این ایمیل مال منه از طرف اونه برای من ؛ اینا رو برای من نوشته ... و زار زدم ؛ فریادزدم ؛ سرمو گرفت رو سینه اش و دستشو گرفت جلوی دهنم که صدای فریاد دلخراشمو کسی نشنفه ؛ میگفت دست منو گاز بگیر تا آروم بشی ... توروخدا آبجی آروم بگیر تا من بهش زنگ بزنم ببینم قضیه چیه ؟ یعنی چی این حرفا و حرکات ؟ گفتم نه ؛‏نه ... گفته نه زنگ بزنم نه اس ام اس نه ایمیل نه پیام نه ....... حتی خبر مرگم رو هم نباید بشنفه ................ بعد همین صفحه ای رو که توش برای تو مینویسم باز کرد و گفت : پیام خصوصی داری ؛ بازش کنم بخونی ؟سرمو تکون دادم که یعنی آره ... و نوشته بودی : زندگی ام داره از هم میپاشه ؛ قلبم درد گرفته ؛ نوشته بودی در اولین فرصتی که بتونی باهام تماس میگیری ....و یه قرار میزاری برای آخرین بار منو میبینی ....... دیگه نه چیزی میدیدم نه چیزی میفهمیدم حروف جلوی چشمام رژه میرفت ... پس من کی بودم ؟ من زندگیت نبودم من که از هم متلاشی میشدم چی ؟ منی که هردفعه در انتظار میگذاشتی منی که همیشه باید تنها میموندم منی که ......... وای برتو وای برتو ...

 

 

وقتی بخودم اومدم توی خیابون بودم و ماری و نازی دوطرفمو محکم گرفته بودن و راه میبردن ... معلوم شد دوساعتی بیهوش زیر سِرُم بودم .... و همچنان اشک میریختم و میگفتم چرا ؟ چی شده ؟ یعنی چی ؟ مگه من زنش نیستم ؟ مگه زندگیش نیستم ؟ چی میگه ؟ چی میگه ؟ سَرَمو به راست و چپ تکون میدادم مثل دیوونه ها شده بودم گاهی از ماری گاهی از نازی میپرسیدم : تو میدونی منظورش چیه ؟ تو میدونی چی شده ؟ و جوابم سکوت بود و سکوت و نگاهی غمبار و دلسوزانه ... اصلا نمیتونستم درک کنم هضم این قضیه خیلی سخت بود نمیفهمیدمش ... چندروز حالم بشدت خراب بود نازی بجای من رفت کارهای اداریمو انجام داد ....

بعد فهمیدم که اونا : نازی و ماری براش بدو بیراه نوشتن ... و او ناراحت شده بود ؛ باتمام ظلمی که درحق من کرده بود وقتی قضیه رو فهمیدم به همون دوستی که زنگ زده بود و نوشته دخترا رو خبر داده بود تلفنی پس ورد رو گفتم و خواهش کردم بره اون مطلب رو پاک کنه ... و با خواهرای دلسوزم خیلی بد برخورد کردم و هرچی از دهنم در اومد بهشون گفتم ؛ بیچاره ها بخاطر من این کار رو کرده بودن آخه از اول در جریان همه ماجراهای زندگیم بودن خصوصا نازی ... اما من خیلی بد بهشون توپیدم و بهشون بی احترامی کردم و از خونه ام یعنی خونه خودشون بیرونشون کردم ( خدا ببخشه ) هرچند اونا منو بخشیدن اما دیگه دوستی و محبت ما سه تا مثل قدیما نبود ...

تو هم براشون پیغام گذاشته بودی که این قضیه به ما دوتا مربوطه و خودت برای من توضیح میدی و در اولین فرصت منو میبینی و همه چیزو میگی که تو اون پیغام منو هم مواخذه کرده بودی که منم برای نوشتن اون مطلب باهاشون همکاری داشته ام .... (بازم تهمت نه یکبار که چندین بار اینکار رو کردی ؛ عیبی نداره سپردم بخدا ... )

بهرتقدیر تا اردیبهشت هیچ خبری ازت نداشتم ؛ پنجم اردیبهشت ساعت هشت صبح زنگ زدی گفتی بیا فلان پارک میخوام ببینمت و باهات حرف بزنم ؛  خیلی رسمی و خشک صحبت میکردی دلم گرفته بود بغض تو گلوم موج میزد گفتم اونجا رو بلد نیستم گفتی پس آماده باش میام سرکوچه دنبالت میریم پارک صحبت میکنیم . گفتم چرا نمیای خونه ؟ گفتی نه اونجا بهتره ... و با سرعت حاضر شدم و از دخترمون خداحافظی کردم و گفتم دارم میرم بابائیتو ببینم گفت منم بیام ؟ گفتم نه میخواد صحبت کنه و تنها میخواد منو ببینه گفت باشه مامی از طرف من بابائیمو ببوس ( بیچاره هنوز نمیدونست تو چی گفتی و چی به سر من آوردی و منظورت از این ملاقات چیه ؟)

آره ؛ همون قرار کذائی و پذیرائی با دوتا رانی پرتقال و مقداری پسته که باخودت سوغات آورده بودی ؛  روی نیمکت سبز و آهنی پارک که نم نم بارون خیسش کرده بود منم برای اینکه لباست کثیف نشه با دستمال نیمکتو خشک کردم که تو راحت بنشینی .... هنوز رانی پرتقالو با چند تا پسته ای رو که بمن دادی یادگار نگه داشتم و بقیه پسته ها رو هم برات پوست میگرفتم که تو بخوری و خونسرد مشغول خوردن بودی ... اولش آسمون ریسمون بافتی و بعدش گفتی من تو رو طلاق دادم ؛ گفتم : طلاق ؟‏چطوری ؟ با کدوم مجوز ؟ با کدوم اختیار ؟ با کدوم موافقت ؟ مگه کشکه ؟ مگه من معشوقه اتم ؟ میفهمی چی داری میگی ؟ من زنت هستم ؛ زن ِتو ؛ ناموس تو ... این ایمیلا و پیامها و این حرکات و حرفا یعنی چی؟ چه معنی میده ؟  گفتی : ناچارم ؛ مجبورم ؛ نمیتونم بیشتر توضیح بدم اما اگه منو دوست داری اگه سلامتی منو میخوای اگه میخوای بیش از این عذاب نکشم قبول کن شاید جدائی ما مدتی بیش نباشه شاید دوسال باشه و بعد از کمی مکث گفتی شاید هم برای همیشه ... گفتم آخه من حق ندارم بدونم قضیه چیه و چرا ناچاری ؟ گفتی پای آبروم در میونه ؛ گفتم : آبروت ؟ مگه دزدی کردی ؟ مگه هیزی کردی ؟ مگه زنا کردی ؟ گفتی : قضیه این حرفا نیست فقط بدون زندگیم بهم ریخته و خودمم حالم خوب نیست .... گفتم : خدای من تو میدونی چی داری میگی ؟! مگه من جزئی از زندگی تو نیستم مگه من همسرت نیستم این چه حرفیه اگه مشکل سیاسی داری اگه مشکل دیگه ای داری اگه کاری از دست من برمیاد بگو تا برات انجام بدم من همسرتم باید در غم و شادی و داشتن و نداشتنت شریکت باشم باید همراه و همگامت باشم .... درسته که تو همسر دیگری هم داری ولی این دلیل نمیشه که اینکار رو بامن بکنی یعنی بخاطر هیچ اونم طلاق دادی ؟ یا میدی ؟  گفتی : تموم شد همه چیز تموم شد ؛ تمومش کن .... گفتم مگه من سیبم که منو گاز بزنی و بگی تموم شد و پرتم کنی تو آشغالا؟ مگه کتابم که ورقم بزنی و بگی خوندمت تموم شد؟‏مگه آب خوردنم که یه لیوان بنوشی و سیراب بشی وبا پشت دست لباتو پاک کنی بگی تموم شد .... چی داری میگی ؟ دارم از دست تو سکته میکنم این حرفا چیه آخه ؟ اگه مشکلی داری باهم حلش میکنیم ........

گفتی : قضیه قدیمی یادته ؟ گفتم : آره ؛ الحمدالله حل شد و رو سیاهی به ذغال موند ... گفتی نه ؛ از اون بدتر شده و فهمیدن که تو یه همسر دیگه من هستی .... گفتم خوب الحمدالله این که بهترشد دیگه راحت تر شدی . گفتی : نه نمیشه نباید این اتفاق میافتاد جلوی همکارام داره آبروم میره کارم داره تو خطر میافته زندگیم نابود میشه .... گفتم : خطا که نکردیم ؛ ما زن و شوهریم ؛ گناه که نیست ؛ اینهمه عالم و آدم بدون عقد و نکاح باهم میرن و میان کسی کارشون نداره اینهمه کله گنده های این مملکت 3تا و 4 تا زن دارن دخلی بهشون نیست به من و تو کاردارن ؟ مگه تو رئیس جمهوری که فضولی تو کارت بکنن ؟!! گفتی نه ولی ..........و سکوت . گفتم : ولی چی ؟ ولی چی ؟ این بود قول و قرارت ؟ این بود تموم مردونگیت ؟ مگه نگفتی دیگه این حرفا و این کارها رو تکرار نمیکنی ؟ مگه نگفتی دیگه هیچ چیز نمیتونه من و تو رو از هم جدا کنه ؟ مگه نگفتی قرار ما و عهد ما 99 ساله اس ؟ اون وقتی که رفتی و مدتی زجرم دادی و دوباره برگشتی مگه بهت نگفتم من دیگه توان اینهمه شکنجه روحی رو ندارم اگه میخوای برنامه قبلی رو تکرار کنی بهتر عهدی نبندی ؟ مگه نگفته بودم ؟ مگه تو بهم اطمینان نداده بودی ؟ مگه ... حرفمو قطع کردی و گفتی چرا چرا چرا گفتم ولی دیگه نمیتونم دیگه نمیکشم دارم نابود میشم اگه تو رو نگه دارم  کارم ؛ زندگیم ؛ و اموالم و همه چیزمو از دست میدم ... گفتم یعنی من هیچم ؟ منو مقایسه با کار و اشیاء میکنی ؟ یعنی من هیچ اتفاقی برام نمیافته ؟ یعنی .... و دیگه گریه امونم نداد .... با هق هق گفتم اگه بخاطر دیدن همین هفته ای یکبار منه ؛ اگه بخاطر ... باشه دیدارهامون و کنار هم بودنمون رو کمتر میکنیم تا اونی که برگ برنده تو دستشه و تو ازش میترسی دست از سرت برداره و تو رو اذیت نکنه . گفتی نه ... دیگه نمیخوام کنارت باشم دیگه نمیتونم ببینمت ... گفتم یادته قرار بود این عید پیش هم باشیم ؟ سکوت کردی ... گفتی باید بریم برسونمت دیرم شده ...((( تو همیشه کنارمن که بودی دیرت میشد با اینکه ادعامیکردی تنها ساعتی که از زندگی لذت میبری کنار من بودنته )))و این آخرین ملاقات ما پس از یک زندگی مشترک کوتاه کوتاه کوتاه بعد از قول و قرار بلند بالات پس از اون رفتار قبلی بود .......قبل از پیاده شدن از ماشینت بهم قول دادی که هرازگاهی تماس بگیری و از حالم بپرسی قول دادی هروقت تونستی میای منو ببینی گفتی میخوای شماره اتو تغییر بدی چون حس میکنی برات خطر ساز و مسئله سازه ...بعد گفتی ......و رسیدیم ...

من همچنان میگریستم ؛ ضجه میزدم و با همون حال داشتم پیاده میشدم که گفتی حلالم کن ....(حلالت کنم ؟!هرگز نمی بخشمت هرگز خصوصا با برخوردهای اخیرت ) هیچی نگفتم ... هیچی و رفتم ....وارد خونه که شدم ؛ دخترت نگران در رو باز کرد ....

چون این پست هم طولانی شد بقیه اشو بعد مینویسم ................................


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)


لیست کل یادداشت های وبلاگ
اینجا زمین است
نکته 4
نکته 3
نکته 2
نکته 1
لحظه های خاموش
جواب ایمیل و ...
این نیز بگذرد
دو خط ...
کیسه کوچک چای
[عناوین آرشیوشده]
 RSS 
 Atom 

بازدیدهای امروز: 27  بازدید
بازدیدهای دیروز: 26  بازدید
مجموع بازدیدها: 713895  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...
صاحبدل
این یادداشتها بر پیشانی وبلاگیست که حکم دفتر خاطرات داره ، بیش از هر چیز دیگر پاسخیست به نیاز درونی و فرسایندگی زمان که وادارم میکند در هر شرایط و برغم شدائد و مصایبی که بر من رفته ؛؛؛ و می‌رود تا شاید توجیهی برای عاشق ماندن باشد. این‌که فراز و نشیب‌های زندگی بارها غریب‌تر از گمان منست ، پیچ و خمش ‌ گاه چنان زیاد می‌شود که نقطه‌ی آغاز را از خاطرم می‌برد.
» پیوندهای روزانه «
» لینک دوستان من «
عاشق آسمونی
ناصر ناصری
علی علی اکبری
اسماعیل داستانی بنیسی
xXxXxXx از اون عکسها میخوای بیا اینجا xXxXxXx
.: شهر عشق :.
علی
آخوندها از مریخ نیامده اند
مدیر
شبر (تکبیر)
گروه اینترنتی جرقه ایرانی
نفحات
عباس حسنی
صل الله علی الباکین علی الحسین
مذهب عشق
سیّد
نازی
همسفر عشق
دهاتی
آبدارچی
نافذ
آریایی

دنیا
خاطرات باورنکردنی یک حاج آقا
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
حاج اقای مهربون زمانه (جلیلی)
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
ابلیس( قدرت شیطان )
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
خلوت تنهایی

شهادت ( برادر گرامیم)
خاطرات خاشعات
هانیبال
دنیا به روایت یوسف
ریتا رحمانی (بازی بزرگان )
لئون
کوثر
دریچه ای به سوی ملکوت
سایه صبور
صفیر صبح
عطش
کلبه احزان
تجارت اینترنتی
گفتگوهای من و مسیحیان
نازنین
قلب سرد
جادوگر
عکاسباشی - صادق سمیعی
چشمه های مقدس
آیتکین
شادمانه (دریا)
بهروز شیخ رودی
خادم الامام عج
مجتبی
پریسا
یادگاری - صادق سمیعی
سرمه
صادق
پریسا
قهرمانی
کاچی به از هیچی - صادق سمیعی

یکی از این 6 میلیون
شراب ادیبان = محمد رئیسی پور
غریب آشنا
چاغنامه
کوچه گرد
مرزبان سایبری
» لوگوی دوستان من «





































» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «
 
خطاطی نستعلیق آنلاین