......و رسیدیم ...
من همچنان میگریستم ؛ ضجه میزدم و با همون حال داشتم پیاده میشدم که گفتی حلالم کن ....(حلالت کنم ؟!هرگز نمی بخشمت هرگز خصوصا با برخوردهای اخیرت ) هیچی نگفتم ... هیچی و رفتم ....وارد خونه که شدم ؛ دخترت نگران در رو باز کرد ....
چون این پست هم طولانی شد بقیه اشو بعد مینویسم ................................
بقیه اون روز شوم رو میخوام بنویسم :
دخترت نگران در رو باز کرد تا چهره منو دید فهمید اتفاق بدی افتاده ؟ گفت : مامی چی شده برای بابائی حادثه ای پیش آمده ؟سرمو بعلامت منفی تکون دادم . گفت : پس چی شده ؟ بابائی چی گفته که اینطوری بهم ریختی و صورت و چشمات ورم کرده و قرمز شده ؟ چرا اشک میریزی ؟ دلم شور افتاده آخه یه حرفی بزن یه چیزی بگو ... فقط نگاهش کردم و رفتم اتاقمون ؛ اتاقی که پر از خاطره ی تو بود اتاقی که هنوز بوی تو رو داشت ... در رو بستم از تو قفل کردم ؛ دخترت هی میگفت مامی تو رو خدا در رو بازکن ... حرفی بزن ... فقط با بغض گفتم خواهش میکنم تنهام بزار ؛ الان نمیتونم بعد حرف میزنیم ... تا صبح روز بعد از اتاق خارج نشدم ؛ هی در میزد دخترکت ؛بیچاره چقدر از آشتی و عهد و پیمون دوباره مون خوشحال بود ........زهی خیال باطل .........بعدها فهمیدم که اونروز بیش از بیست بار بهت زنگ زده و تو جوابشو ندادی و بعد گوشی اتو خاموش کرده بودی ...
و گذشت ..........درست 10 ماه و اندیه که از جدائیمون میگذره و بازهم با گذشت زمانی چنین طولانی نتونستم فراموش کنم ، این ظلم و جور رو ، اینکه چرا و برای چی باید جدا میشدیم ؟ چرا از اون نباید جدا میشدی ولی از من باید جدا میشدی ؟ هنوز نتونستم قضیه رو هضم کنم بااینکه مدعی بودی همه چیزهایی رو که نداشتی وجود من بتو داده بااینکه مدعی بودی منو خیلی دوست داری با اینکه مدعی بودی کنار من پر از آرامش و احساس و شادی هستی (( امان از اینهمه دروغ و ریا ، خیال میکردم توی دنیا کسی راستگوتر و درستکارتر از تو وجود نداره تو یه بُت بودی برام هرگز باورم نمیشد یه روزی دروغ بگی و با من بازی کنی هرگز باور نمیکردم تو مثل دیگرانی باشی که همیشه ازشون منزجر بودم اما تو بدتر از اون دیگران کردی بدتر بدتر بدتر ...........خیلی بدتر ......))همیشه به دخترکمون میگفتم از بابائیت روراست تر و سالم تر وجود نداره یه دنیا پاکی و صداقته یه دنیا محبته یه دنیا عشقه ......
بعد از این بی حرمتی بعد از این بی تفاوتی دیگه غرورم اجازه نداد پیگیری کنم تو بد جوری منو شکسته بودی .
یادته روز خدا حافظی قلبمو دادم بهت گفتم این یادگاری بمونه برات ؟ که بدونی همیشه فقط برای تو میطپه ؟ تو هم چند قدم اونورتر با پوزخندی از پنجره ماشینت پرتش کردی بیرون و از روش رد شدی .....
میدونی توی این ده ماه و خورده ای چی بمن گذشت ؟ به جرئت بهت میگم از اون روز تا امروز یک شب هم نشده که تا سحر بیدار نباشم و بالشم از اشک خیس نشه و پتومو بغل نگرفته و گاز نگیرم تا صدای ضجه ی شبانه ام رو کسی بشنفه ...توی این مدت تموم موهام سفید شد ، زیر چشمام چروک افتاد و بلکهام ورم کرد ... اذان صبح که میشد پامیشدم و وضو میگرفتم و آماده میشدم برای صحبت با خدا برای راز و نیاز سحرگاهی ، اما دیگه از حضرت دوست نمیخواستم که تو رو برگردونه دیگه نمیگفتم خدایا چرا ؟ دیگه هیچی از ش نمیخواستم فقط میگفتم تو شاهد باش تو ناظر باش ؛ تو شاهدی تو ناظری ... از خدا میخوام درد منو تو کاسه ات بزاره تا ببینی چی کشیدم از خدا خواستم کسی که باتمام وجودت عاشقشی دوسش داری کسی که بخاطرش منو اینطوری له کردی همین کار رو باتو بکنه یا با عزیزترینت که ضجه هاشو ببینی و کاری از دستت بر نیاد همینطور که دخترکت ضجه های منو میبینه و هیچ کاری از دستش برنمیاد همینطور که او شاهد تمام رنج منه رنجی که از هیچ سرچشمه گرفته .......آره بعد از نماز ساعتی میخوابیدم و بیدار میشدم و قبل از رفتن سرکار دو قطعه یخ بر میداشتم و میزاشتم رو چشمام که ورمش بخوابه و تسکین پیدا کنه که کسی نفهمه تموم شب رو گریه کردم بعد نفسی عمیق و لبخندی مصنوعی سرکارم حاضر میشدم آنقدر طی روز توی کار غرق میشدم که زمان رو نفهمم ... الکی بگو بخندی و سرم رو گرم میکردم همین که طی روز بغضم میخواست به یه بهونه بترکه به خودم نهیب میزدم که خفه شو خفه ساکت هیس ... چیه عزا و ماتم گرفتی اون داره خوش میگذرونه و زندگیشو میکنه تو ماتم گرفتی و آب غوره میگیری ؟ رفت که رفت ، اون لایق عشق و ایثار تو نبود او لیاقت محبت و عشق راستین تو رو نداشت اون از اولشم بنای ادامه زندگی درست رو نداشت ازاولشم باتو بازی کرد و بتو دروغ گفت ... برای اون ؛ اون یکی ها اون زن و بچه مهم بود نه تو و این دخترک بیگناه که تازه به بابائیش دلخوش شده بودو بهش مینازید ... او اصلا شما ها رو بحساب هم نمیاورد ... تو براش فقط یه بازیچه بودی یه وجود مقطعی ... اصلا شد که تواینهمه مدت حتی یک ذره از کارائی رو که برای اونا میکرد برای تو بکنه یکبار شد چیزایی رو که برای او میخره یه کوچولوشم برای تو بخره ؟او حتی حلقه انگشتر عروسیتو برات نخرید .... پس خفه خون بگیر و زر هم نزن اینقده وق وق نکن احمق ... گمشو یا بشین سرجات یا برو سراغ یکی از عشاقت که برات پیراهن چاک میدهند و تو نیم نگاهی هم نمی اندازی ... بدبخت مگه چند بار بدنیا می آیی ؟ ..وجدان نهیب میزد این دل رو توی قمار زندگی به او باختی و دیگه دل نداری که به کسی هدیه بدی عقل میگفت بی دل برو جلو مثل خودش مثل هم قماشهای خودش ... حالا نوبت توئه انتقام بگیر بشو مثل خودش .... برو خوش باش و از زندگی لذت ببر ... اصلا میدونی چیه برو 99 بار به نیت عهد شکنی 99 ساله شوهر کن و طلاق بگیر تو هم همون کاری رو به سرشون بیار که اونا با زنای دیگه ... تو هم باهاشون بازی کن ... وجدان و شرف میگفت خجالت بکش این فکرا چیه ؟ دوباره عقل میگفت : چرا ؟ مگه گناه میکنی؟ یه کلاه شرعی و خلاص ..... چطور مردا این حق رو به خودشون میدن ؟ چه فرقی میکنه ؟ وجدان یکدفعه داد میزد بس کن دیوونه این چه حرفیه ؟ مگه تو فلان کاره ای ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اینجوری توی این ده ماه و نیم افکار بهم میریخت تا شب بشه و گواهان آماده بشن برای افکار ثبت و ضبط شده ای که قدمت چندین ساله داشتن و خیس شدن متکا و جیغ پتو از گاز گرفتنهای شب تا صبح و دلی که خون میبارید و چشمی که کم سو شده بود از ریزش دردهای شبانه روزی و روز از نو و روزی از نو .................فکر انتقام و نفرین و ناله آنی راحتم نمیگذاشت ... فکرم اینو میخواست ولی دلم نمیخواست باز هم با اینهمه بدی که در حقم کرده بودی دلم نمیامد نفرینت کنم که خودت میدونی آهم چه زود میگیره و نفرینم چه زود کارساز میشه ...
بگذریم .............................
خدا جوابت رو میده .........................
خدا این اشکای منو بی جواب نمیزاره ..............
خدا شاهد و ناظره ......................................
و دیوار ترک برداشت برای همیشه مثل دلی که شکست مثل روحی که سرگردان شد