دیوار به سخن در می آید .....
******
هیچوقت به دکلمه ای که روی وبلاگ مدتهاست گذاشته ام توجه کرده ای ؟
******
من تهمت زدم ؟! من خِبط گفتم ؟ ! بنا نداری پرسش و پاسخ بشنوی ؟ (کسی هم نخواسته پرسش و پاسخی راه بیاندازد و کاری بکار دیگران داشته باشد)(( همیشه همینطور بودی حرفتومیزدی و میگفتی بنا به ادامه نداری و من همیشه سکوت کردم و اگر حرفی زدم که باید پاسخی میشنیدم تو سکوت میکردی و همین جمله رو میگفتی بنوعی با دست پس میزدی و با پا پیش میکشیدی ) اشکالی نداره من به این کارهات عادت کردم مهم نیست دیگه ، دیگه هیچ چیز برام مهم نیست . من اشتباه میکنم ؟! چرا هیچوقت سعی نکردی منو از اشتباهی که میگی در بیاری ؟ اگر حرفام تهمته ، اگر نارواست ، اگر دروغ میگم ، چرا جوابمو ندادی ؟ چرا واقعیت رو بهم نگفتی ؟ چرا بهم نگفتی واسه چی این کارها رو کردی ؟ تو منو متهم نکردی ؟ تو بمن تهمت نزدی ؟ اما من بخاطر اینکه کاملا به خودم ایمان و به حرفم اعتقاد داشتم با دلیل بهت ثابت کردم که اشتباه میکنی . ... اما تو چی ؟ برای این کار ِ غیر انسانی چی داری بگی ؟ برای حرکاتت چه دلیلی داری ؟ برای ترک کردنت چی ؟ و خیلی چیزای دیگه ... برهانت چی بود؟ غیر از این باید فکر کنم که بامن بازی کردی ؟ وقتی هیچگاه دلیل اصلی و حرفاصلی اینکار رو نشنیدم ؟ غیر از این باید فکر کنم که بمن دروغ گفتی و منو بازیچه خودت کردی ؟ غیر از این باید فکر کنم که مثل .... بمن نگاه کردی و عذابم دادی ؟ حالا چطور باید نگاهت کنم ؟ بازم خودمو گول بزنم ؟ بازم به خودم بگم مجبور بود گناهی نداشت دوستم داشت و عاشقم بود ؟ چه زیبا ثابت کردی که دوستم داشتی و ترکم کردی. چطور ثابت کردی که گناهی نداشتی و منو بازیچه قرار ندادی ؟ چطوری ثابت کردی که من وسیله ای برای مدتی هوی و هوس نبودم ؟ چطور اینها رو میخوای ثابت کنی که حالا به خدا واگزارم میکنی دست پیش میگیری که پس نیفتی ؟ باشه باشه حساب من و تو روز قیامت معلوم میشه .خدا که شاهد و ناظرهمه چیز بوده ؟ شاهد دل ِ من ، حرفای من ،انتظار من ، افکار و اعتقاد و ایمان من ، شاهد اعمال تو و حرکات تو .... خدا شاهد و ناظر تمامی ضجه ها و خون گریستنای من که بوده ؟ خدا شاهد تهمتهای ناروائی که بمن زدی که بوده ، خدا شاهد بر همه چیز بوده و هست . من هیچ باکی ندارم و نداشتم که از عشق و دلدادگی ام پیش خدا و خلق خدا بگویم ، حتی اون دیوار کذائی اگر زبان داشت به سخن می آمد و میگفت چگونه ایستادمروبرویش و سر بر آسمان و فریاد زدم خدایا دوستش دارم مرسی که این ودیعه رو بمن دادی ، اگر زبان داشت میگفت چه شبها و روزهایی ایستادم روبرویش و سر بر درگاه باریتعالی ساییدم و نالیدم که خدایا او را حفظ کن از تمام بلیات ، خدایا نگذار دلم بی او بماند خدایا نگذار دلم را بشکند خدایا واقعیت را بمن بنمایان ... اگر زبان کبوتران میدانستی و می آمدند و بتو میگفتند که چه پیامها بوسیله آنان برایت فرستادم و چه لبخند عشقی را هدیه ات کردم ... همه بی زبانان و زبانداران میدانند که تمامی نگاه من که بود و چه بود ، همه اشان میدانندکه حرف دلم و تمامی وجودم ، روحم و جسمم ، تک تک یاخته های بدنم تورا فریاد میکردند و دعایت میکردند همه اشان شاهدند که چگونه بعد از این کار و حرف تو شکستم و پیر شدم همه دانستند که تو رفتی زیرا شکستنم را دیدند همه و همه ... حتی اون مردک فهمید و سعی کرد خودشو بمن نزدیک کنه که مُشتی محکم بر بینی اش نشست و راهی درمانگاه شد . جوابی برای اینها داری ؟ جواب داری برای کسائی که با چشمانی پر از سئوال و شماتت به چشمان اشک آلوده ام نگاه میکردند؟ جوابی داری برای غروبهایی که اشک ریزان توی خیابون زیر بارون راه میرفتم و با خودم حرف میزدم تا برسم به نیمکتی که اولین بار روی اون نشستیم و حرف ازعشق و دلدادگی زدیم و روی همون نیمکت بی زبان ضجه زدم و مشت بر سینه ام کوبیدم ؟ جوابی داری برای بچه ها که می پرسیدند چرا اینقدر بدخلق و بیمار شدی و کم طاقت ؟ چه جوابی داری برای دیوانگی هایم که هرکس غروبها مرا در کوی و برزن اشک آلود می دید به خیال اینکه دیوانه ای دیده زیر لب چیزی میگفت ورد میشد؟ چه جوابی داری وقتی می آمدم و در مسیرت می نشستم بر سکوئی و خیال میکردند که گدا هستم وسکه ای کنارم میگذاشتند و میرفتند و من فقط اشک میریختم ؟ جوابی برای آوارگی هایم داری ؟ جوابی برای توبیخ های اداریم که دائم بیمار میشدم و راهی بیمارستان ،و نمیتوانستم بگویم چرا بی خبر سر کارم نیامده ام ؛ داری ؟ چه انتظاری داری بعد از دیدن اینهمه بی تفاوتی و بی خیالی و اعمالی که بسرم آوردی تو را روراست و صدیق و راستگو بدانم ؟ چه انتظاری از من درد کشیده داری که بسیار مطالب میدانم و دم نمیزنم ؟د ِ بگو ؛ بگو چه جوابی برای همه سئوالاتم داری ؟ آنوقت اعتراض داری ؟ باینکه واقعیتها را گفتم ؟
اینکه راحت نشستی و زندگیت را میکنی در حالیکه زندگی مرا سیاه کردی و به نابودی کشانیدی ؟ تو مرا نابود کردی تو از من یک مرده متحرک ساختی ؛ بازهم خود را بیگناه میدانی ؟ بازهم خیال میکنی حَقَت بوده آنچه را به سر گناهکاری چون من آورده ای که تنها گناهم عاشقی بود و باور؛ که تنها معصیت و درخواستم ازتو محبت بود و عشق ؟ اینها تاوان ِ گناه دوست داشتنت بود ؟ تاوان خالص و بی ریا و بی هیچ درخواستی عاشق بودنم بود ؟ تو باید جواب همه این دردها و آلام مرا آنجا باید بدهی باید رو در روی ائمه معصوم ؛ در مقابل خداوند زانو بزنی و چشم و گوش و دست و پایت به سخن در بیایند که چرا و به چه جرمی مرا مجازات کردی و به صُلابه کشیدی به چه جرمی با زندگیم بازی کردی ؟ باید بگویند اعضای بدنت که چرا و به چه دلیل وجودم را به بند کشیدی و چشمانم را گریاندی و دلم را سوزاندی.آنروز باید جواب بدهی ........که اگر هم نخواهی مجبور میشوی زیرا تمامی جوارحت به سخن در خواهند آمد و نمیتوانی کتمان کنی که به کدامین حق ؛ حق ِ مرا زائل نمودی به کدامین حق و حقوق طلبکارانه با من رفتار کردی ....
*****
معشوق لحظه اى تو را یافت و برگزید که در جستجوى ظرفى به گنجایش بى نهایت ، گِل تمامى آدمیان را با مَحَکِ علم لایتناهى خویش آزموده
بود . خدایت زمانى تو را فرمان خواندن داد که سیاهى جهالت و یأس بر آسمان قلب انسانیت سایه افکنده بود . زمانى تو را دعوت به خواندن کرد که شب ، براى فرار از سیاهى خویش به دنبال روزنى مىگشت . زمانى که شکواى سبز درختان و گلایه هاى زلال آبشار و اشک حسرت ابرهاى غم گرفته از نبودنت و در انتظار آمدنت غمگنانه ترین تسبیح را با خدا مى گفتند . معشوق زمانى تو را فرمان خواندن داد که معصومانه ترین فریاد انسان از پاهاى جستجوگر تاول زدهاش قلب سختترین صخره ها رامىلرزاند ....