جنابِ «میم» بدجوری وابسته شده به من حداقل روزی سه چهار دفعه زنگ میزنه که بهم بگه سلام . میگم علیک ... میگه دیگه مزاحم نمیشم عزیزم ...کاری نداری ؟ میگم خوب که چی ؟ سلام و مزاحم نمیشم رو روزی شصتاد بار میگی ؟؟؟؟؟که چی بشه ؟ میگه آخه .....
ببین ؛ من دیگه خَر ِ هیچکی نمیشم . اوکی ؟
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
هنوز هستم با درونی خاموش و دلگیر اما ظاهری پر هیاهو و پرشور
میان برزخی تاریک اما با رویائی نورانی ایستاده ام
با ظاهری معقول و متین میان افکاری که مثل کرم وول میخورد در مغزم
در ظاهر ِ من زنی است که تدبیر زندگیش ندانست یا شاید جادوگری نمیدانست
آری ، نگاه تو تاریک بود هرجا که نشست اندوه درونم را نخواند ،ندانست
سکوت کرده ای ؟ باشد ... که چه ؟ میدانی که میدانم برای چه سکوت
کرده ای ؟ چه خیال کرده ای که با این سکوت مرا بیشتر میشکنی ؟ اما نه ،نمیتوانی
من بازهم هستم آرام و متین و سنگینی شور و شرم را آمیخته با غم درون کرده و منتظرمیمانم
میدانی منتظر چی ؟ آنروز که جادوی جادوگر ِسیاهِ زمانه، به پایان میرسد آنروز که با هیچ
جادوئی نمیتواند تورا کنار ِخویش نگه دارد آنگاه که دیگر نه بُعدِ مادی زندگی میتواند به
تو عشق بدهد، نه بُعدِ معنوی زندگی ... زیرا همه را از دست داده ای و تنها میمانی تنها ؛ مثل ِامروز ِ من ، اما تنهاییِ امروز ؛ مرا در مادیات و خواسته های دُنیوی غرق نکرده و نمیکند چون
عشق را در معنویتی عمیق یافته ام و بی جادو نگهش میدارم .
از اولش هم عشق من معنوی بودبرای همین از دستش ندادم ، فراموشش نکردم ، لگد مالش نکردم ، اکنون در ژرفای معنویتی عمیقتردر برزخ بی نهایت بهشتی به تفکر و قدم زدن مشغولم .... من نباخته ام باورکن که نباخته ام شاید در یک عشق زمینی در مقطعی کوتاه قمار کردم و باختم اما بجایش تجربه ای آموختم به بزرگی دلهای بزرگ ، تجربه ای به بلندای کوههای استوار ، همچنان ایستاده ام من نمرده ام ...من نمی میرم ، اگر منتظر مرگم نشسته ای بدان که میمانم استوار و پا برجا همچنان ایستاده ام تو نمیتوانی با بی اعتنائی هایت مرا بمیرانی ، نمیتوانی مرا بشکنی زیرا حالا تو یک تجربه ای هرچند تلخ بود اما گذشت و درس عبرتی شد برای باورهایی که داشتم .آخر زیاد خوش باور بودم ... خلوص ِ ظاهر و باطنم نمایان بود همیشه ؛ هنوز هم هست . یادمه
یک زمان دشمنی؛ داشتم که با دشمنی هایش حرفهای قشنگی را به من زد ((یعنی او فکر میکرد که
حسادت و دشمنی اش پایه و اساسی دارد و بدردش میخورد اما بعدها متوجه شد که اشتباه کرده؛ و کلی باهم دوست شدیم ))و در آن برهه حرفهایش را درک نکردم زیرا خوش باورتر و خوش خیال تر از این حرفها بودم که معنی ِجملات آنروزش را بفهمم یکی از آنها این بود:او میگفت : من به همه ی دوروبری هام شک دارم به همه بدبینم همه دروغ میگن همه دشمنند همه دنبال اهداف خودشونند و.... من آنروز به او اعتراض کردم و گفتم : چرا اینطور فکر میکنی اینطوری سخت زندگی میکنی و همیشه با خودت در جنگی ...گفت: نه شما اشتباه میکنی اینطور که من زندگی میکنم اگر یکی از آنها بد از کار درآمد لطمه و ضربه ای نخورده ام و اگر خوب بود که بُرد کرده ام و شانس آورده ام ... شما متاسفانه به همه با دیده ی مثبت نگاه میکنید و به همین دلیل ضربه زدن به شما آسانتر است زیرا خوش باوری شما باعث لطمه پذیری اتان میشود چون باور نداریدکه از همان کسی ضربه بخورید که با تمام وجود باورش کرده بودید بنابراین میشکنید و این همان باختن است ..... آنروزها درک مفاهیم این حرفها برایم سخت بود و سعی میکردم دل او را نسبت به اطرافیان نرم کنم و به او بقبولانم همه خوبند و این تو هستی که با رفتارت به آنان بدی میکنی ....اما امروز کاملا"درک کرده ام که بُرد واقعی با او بود او دنیای پیرامونش را بهتر دیده و شناخته بود برای همین هرگز برای هیچکس و هیچ چیز اشکی نیافشاند و دلش نشکست همیشه شاد و راحت زندگی کرد بی اینکه زخمی بر دلش نشسته باشد .... و من اکنون میخواهم که اینگونه باشم .