خوب میدونم که سالها دنبال این بودم که یه نگاه مثل تو پیدا کنم ؛ شک نکن
اینم میدونم که هیچکس حتی ذره ای از حجم بزرگ بودنتو تو دلم نتونست پُر کنه ؛ شک نکن
اینکه اینجا رو میخوندی و گاهی عصبانی میشدی ، گاهی حال میکردی و هی سالهامو باهات مرور میکردم و گریزی به گذشته و حال میزدم ؛ شک نکن
اینکه تنها آدم راستگوی زندگیم میدونستمت ؛ به اینم شک نکن
اینکه بعد از تو خیلی آمدن و خواستن و گفتن و منم گذاشتمشون تو پیت حلبی هم، شک نکن ...
.........
و دیگه اینکه داشتم فکر میکردم چقدر آدمای مهمی بودن توی زندگیم که نمی دیدمشون و تو پیت رفته بودن اونقده پُر روت کرده بودم که هرچی دوست داشتی میگفتی و هرکار میخواستی میکردی و به روت نمی آوردم و تو فکر میکردی که چقد خَره ها؟ ! گذاشته بودم تو فکر کنی که من از هیچی خبر ندارم !!!
اینکه منو فیلمم کردی و گذاشتی به تماشا ؛ اینکه باهمه دائم درحال گفتگو و چت و ایمیل و تلفن بازی و غیره بودی و من ِ خَرم نمی فهمم و فکر میکنم تمام استرسها و بودن و نبودن ها و جدلها بخاطر منه ؟!!! به خیالت نمیدونستم داری چیکار میکنی ؟
توی ِ اون بُرهه چیزای مهمتری داشتم برای فکر کردن و اینکه حس هام یه جور باقی نمی مونن حتی اونائی که خیلی قدیمی و صیقلی بودن ؛ یه وقت میرسه که چشم باز میکنی و میبینی دیگه هیچی سرجاش نیست ؛ هرچی سعی میکنی برگردونی سر جاشون نمیشه که نمیشه ...
و ....
آخرشم یه چیزی اومد تو ذهنم که نتونستم براش جمله پیدا کنم ؛ فقط از یه چیز میترسیدم اینکه واسم عادی بشی ...که شدی ...
قشنگش اینجاست : بعد از ایمیلهای اخیرت ؛ توی ِ خلوتم ؛ هرکاری کردم که بتو و مشکلاتت فکر کنم ؛ نمیشد ؛همش فکرم پراکنده میشد ... نه به عشق مقدسی که قبلنا تو دلم بود میتونستم پرواز کنم و ازش لذت ببرم مثل همون وصف العیش ؛ نصف العیش !!! نه به این پراکنده نوشته ها و رفتارای جدیدت میتونستم فکر کنم و توجیهی براشون بتراشم که بتونم ببخشمت و اینا رو ریا ندونم ...
احساسم نسبت به تو کاملا" خنثی شده بود ... هرچند همیشه های قبل با اینکه عادت به این رفتارها و زد و بند های احساسی داشتم و خودمو گول میزدم که حالا که عشقم نیستی ؛ !! رفیقیم باهم ...
هی سَرِ خودم شیره میمالیدم ...اما .... ...........................
و اما ...
هر روز و هر لحظه به اوئی فکر میکنم که مرا به حضرت عباس واگذارمیکند ؛ بعد ش واگویه میکنم که : بجای هرفکری ؛ دستهایت را رو به آسمان بگیر و حرفهایت را گریه کن ؛ این راز را به هیچ ققنوسی نگو ؛ چون آسمان قفس خداست ... او میداند چه کند ...پس تورا واگذار کردم به خدا ی آسمانها و زمین ؛ به خدای دلهای شکسته ؛ به خدای بی رنگیها و راستی ها ... و عیبی نداره تو هم مرا واگذار کن به همانی که گفتی (که قربون اسمش برم و قضاوتش ، چون شاهدِ معجزه اش بودم ) ... خواهیم دید چه کسی میبازد ؟!تو یا من ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟