درباره گذشته هایی می نویسم که احساسم را از فصلهای پریشانی پُر میکند.از نگاهی مینویسم که معنای زندگی میبخشید و باور صداقتت را نوید میدادبه خیالم میرسید که این هدیه ی الهی تامرگ با من است و من لبریز از محبت و عشق خواهم بود .
....................
و هنوز پر از حرفم
حرف حرف حرف
آره ..................................................
هرسال بی حضورت آغاز شد علتش هم کاملا" مشخص بود قبل از سال نو بحثی و جدلی و پایان بخشیدن به توقعاتی که وجود نداشتند هرسالی که گذشت تصور میکردم سال بعدی این نخواهد بود و خوب میشود همه چیز خوب میگذرد افسوس تو بفکر لذتها و خوشی ها و گردشهای خود بودی و من در بغض فرو خورده خویش غرق در اندیشه ی چون ها و چرا ها ..؟و این سالها همینطور آمدند و رفتند...................
امسال نیز روبروی یک دیوار خالی ایستادم حوصله شمردن آجرهایش را هم نداشتم و تنها به این می اندیشیدم که :
زمانی چقدر ابلهانه اسیر نگاه های تو بودم ، همان نگاه های پر از اضطراب ِ عشق (بخیال خام خویش). همان نگاه هایی که به من امید زندگی میبخشید و لحظاتم را غرق حسرت و آرزو میساخت.
درباره گذشته هایی می نویسم که احساسم را از فصلهای پریشانی پُر میکند.از نگاهی مینویسم که معنای زندگی میبخشید و باور صداقتت را نوید میدادبه خیالم میرسید که این هدیه ی الهی تامرگ با من است و من لبریز از محبت و عشق تو خواهم بود .
به جرم روزهایی که تو را می خواستم، زخم عشق را به جان خریدم (با خودم میگفتم درست میشود درست میشود ) اما بجای شهد شیرین عشق و محبت و بجای نوازش ؛جام زهر را به دستانم دادی و گفتی سر بکش واین تمام هدیه عشق تو بود به من ...روزهای با تو بودن از تمام زندگیم فرصت عمر ی بود که با ارزش میدانستمش و باورش داشتم. من به احساس زیبای بودنت زنده بودم و باورجدائیت باورنکردنی بود..
اینک با حقیقتی ازجنس زشتی و تلخی ِ ریا؛ دشت ِ وجودم را سیقل میدهم و موج موجِ محبتم را در تار پود ِ پوسیده زمانه ای پر از دروغ میچرخانم شاید که صداقتی بیابم از جنس بلور ....که آنهم میشکندو خرده های آن جمع میشوند و بسان دشنه ای در می آیند تا دُمل چرکین نا باوری را شکافته و حریری از ابریشم ِ صداقت برایم به ارمغان بیاورند ؛ نه از فروشگاه عیاران ِ زمانه که از فروشگاهی بهشتی ؛ آنجا که فروشندگانش فرو تنان ِ راستین ِالهی هستند و بس ...
این فروشندگان کالای تقلبی نمی فروشند!!!!چشمانم میسوزند چشمانم میسوزند از گریه نه ..که از خواب ....رویاها درخواب واقعیند
89/1/7
*************************************************************
می بینی ؟ زمین چقدر سرد و بیروح شده ؟ انگاری که هیچوقت ؛ سبزینه ای نداشته و بی بار و بر بوده .آسمون هم دلش گرفته حتی نمیتونه بباره ؛ درختا هم خُشک ِ خُشک ِ خُشکن ؛ پرنده ها هم شاید بال پروازشون سوخته یا پراشون ریخته و یه گوشه کِز کردن ؛ آسمون ِ دلا هم پنداری غروب کرده ؛ مثلا" بهاره ؟!! عجب بهار ِ خیره سَریه ها !! .
آره یه شبی بود و دلداری ؛ دل از دیدن دلبر شاد ... دلبری که ریشه در دل داشت ؛ اصیل و سالم و پر بار ؛ همون پاکی که با یُمن ِ عشق می بست هردری را جز عشق ...
یه جائی خوندم که : خُتُک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش و نماند هیچش اِلا هوسِ قُمار ِ دیگر !!! ولی این خوندن کجا و تصور انجامش چگونه ؟شاید اون قمار بازی که منو توی تاس ریزیهاش باخت به بهائی از جنس ِ تاراج ؛ هوس ِ قُمار بازی تا آخر عمرش باهاش همراه باشه ولی من ؟ من کجای قصه بودم ؟ وسط ِ تاسها یا ورقها ی بازی ؟ میون دریدگی یک نگاه ِ هوسباز یا سینه ای تُهی از محبت و پُر از ...........
کجای کارم ؟ کجای زندگیم ؟ کجای بودنی از جنس نبودنم ؟ شکل مُرده ای هستم که در دنیای نامردی غرق شده ام ....
89/1/15