توی یک خلوت مستانه بازهم حرفاشو از ذهنم؛ منتقل کردم روی کاغذ و بلند بلند
خوندم ؛ بهانه ای افتاد بدستم تا بُغضی که گلمو فشار میداد بریزه بیرون و صدای هق
هقم بره تا آسمون هفتم؛ تا بشه فریاد و بگه خدا ا ا ا ا و بپرسم از خدا که چرا اون منو
سوزوند به چه جرم و گناهی زندگیمو به آتیش کشوند ؟ چرا هیچوقت منو ندید ؟مگه
خودشو به خواب زده بود که نمیخواست منو ببینه ؟ چه حکمتی در این کار بود ؟دیگه
فهمیدم که شادی اصلا" نیست و تنهایی و غصه خوردن برام خوبه چون لااقل هر دم
میتونه بغضهای فرو خورده امو بترکونه ؛ شاید این شده یه عادت که بنشینم و غصه
بخورم و خودمو گول بزنم که تقصییر او ن نبود که ؟! غافل از اینکه عقلم نهیب
میزنه اون حالا شاد و سرخوشه و سرش حسابی گرمه و با اونی که باید خوش باشه
هست و تو بنشین وهی بزن تو سرت که چرا؟ خوب عیبی نداره بزار دل اون اینطوری
شاد باشه و از شادیش خوشحال باش... فکر میکردم هرگز نتونم این جدائی رو
تحمل کنم ؛ فکر میکردم که میمیرم بدون اون ؛ اما نمردم و مرگ تدریجی رو ادامه دادم
و تحمل کردم . خوب زور که نیست !نمیتونه !!!اون طاقت اینهمه عشق و ایثار
رو نداره ؛ قدرت و شجاعت میخواد با چنین عشق و دوست داشتنی زندگی کردن ؛ کار
هرکسی نیست ... اونم واسه کسیکه به یه زندگی کوکی و ماشینی و دیکته شده و
بی تنش عادت کرده ؛ بمیرم براش ؛ قلبش کِشش ِ درد ِ عشق و بیریائی رو نداشت
نمیتونست تحمل کنه که یکی اینطوری جلز و ولز براش بزنه و بشه یه ماهی که از آب
گرفتنش و انداختنش رو خشکی تا جون بکنه جلوی چشماش و خودش اینقده خونسرد باشه
خوب اون که یه انسان بود ؛ اینهمه بی طاقت بود... وای بحال حیونا که عقل ِ توجیه ساختن
مثل انسانها رو ندارن. یه نمونه همین قوها وقتی جفتشون میمیره میرن یه گوشه ای
اونقدر تو تنهائی غصه میخورن تا میمیرن یا کوسه های سفید عاشق که وقتی جفتشون
میمیره خودشونو میکُشن ... اما ما آدمها قبل از مردن ِ جفتمون خیلی بیخیال و
راحت اونو له میکنیم و از روش رد میشیم و میریم دنبال زندگی امون ... حالا من نمیدونم
قو هستم که اینقده تو تنهائی غصه میخورم یا کوسه سفید هستم و باید خودکُشی کنم ؟
نخند به حرفام من خودمو گُم کردم یادم رفته که کی هستم و چیکار میکردم و میخوام کی و
چی باشم . نازنین همه اش میگه ببین چقدر خودتو پیر کردی ؟ دیوانه ؛ دنیا که به
آخر نرسیده مگه اون کی و چی بوده که اینقدر خودتو داغون کردی اون حالا داره به
ریشت میخنده و میگه هی یارو برو پی کارت بمن خوش گذشت همین برام بسه حالام
خوشم بی تو ...؛ اونوقت تو خودتو بیچاره کن و هی آه بکش ... ببخشید ها ؟!!!!
باید بگم خاک بر سر آدمهایی که نمیخوان از زندگیشون لذت ببرن . هی بشین تو تنهائیات
و بگو چرا آخه چرا ؟ زهرمار و چرا ... ماموریت اون تا همین جا بود واسه تو کی میخوای بفهمی ؟ گفتم : نازنین ؟!
خیلی دلم میخواست بدونم به چه بهائی فروخته شد عشق و محبتم . اگه قیمتی داشت ؟ چقدر بود ؟ ارزش داشت که تمام احساس و عشق و ایثارم له بشه این وسط ؟ اگه خوب فروخته که من خوشحالم از رضایت خاطرش و اینکه به خواسته های مادی اش رسیده و چه خوب که قیمت عشق من بهای زندگی بهترش بود . اینطوری برای خودم توجیه میکنم . وگرنه ؟!؟....
اشک تو چشمای نازنین جمع شد و گفت دلم میخواست با همین ناخنهام چشماشو دربیارم و ... گفتم :بازم ؟ مگه نگفتم ؟! گفت : ببخشید اما دلم خیلی آتیش میگیره که تو اینطوری و اون اینقدر بیخیال . گفتم : عیبی نداره من سپردم به حضرت دوست . این خواست اوست منهم راضیم به رضایش . انسان واسه غصه های دنیوی آمده نه خوشیهای آن ... گفت : اینم یه توجیه دیگه اس نه ؟! .............