خواستم بگم چه روزها و شبائی به گوشی تلفن نگاه میکردم و منتظر بودم به خودم که نمیتونستم دروغ بگم از وقتی که باهام تماس گرفت من یک زن دیگه شدم . در تمام مدتی که گذشته بود به لحظه به لحظه به روزهای رفته فکر کرده بودم از اولین روز دیدار تا عشق و تا رفتنش بخاطر دیگران تا اون برخورد خیلی بدش ... بارها و بارها ازخودم پرسیدم بازم با اینهمه دردی که به جانت ریختهدوستش داری ؟ به زبون میگفتم نه ؛ اما قلبم فریاد میکشید دروغ نگو دروغ نگو تو همیشه انتظار میکشی و دوستش داری . به خودت که نمیتونی دروغ بگی ؟! و بازهم انتظار انتظار انتظار ...به هرطرف رو میکنم به هرطرف پر میکشم به شوق دیدن توئه به هر کوچه سر میکشم جلوی خونه ات گردن میکشم به شوق دیدن توئه عکسهای تو تو قاب چشمای منه رویای تو همیشه توی قلبمه دیدن یه ذره از لبخند تو همیشه آرزویمه .. حسی که بتو دارم شاید هرگز نتونم اونطوری که شایسته است به رشته تحریر دربیارم اما حسی برتر از اشکی خونینه که از دل شکسته بیرون میاد برتر از حس مادرانه ایه که وقتی بچه اشو تو آغوش میگیره و میخواد شیرش بده برتر از همه ی دوست داشتنای عالمه چون نمیتونه در حرف باشه و مجازی ؛ در کلام باشه و نوشتن ؛ حس دوست داشتنت یه جوریه که انگار توی رگهای منه با من در جریانه با نفسهام عجینه حتی وقتی که حضور نداری با منی بامن راه میری با من زندگی میکنی بامن نفس میکشی با منی و در منی ... میفهمی چی میگم ؟ حس میکنی ؟ واسه همین بود که میگفتم وقتی نیستی نفس تنگی میگیرم ...
خواستم بگم مبادا هیچ خاری به پات بره ها ؟ آخه من چشمامو زیر پاهات گذاشتم
خواستم بگم نکنه گردی به چشمات بشینه من سایه بون چشمات شدم
خواستم بگم مبادا هیچ زخمی برداره دست و دلت که دلم سپر بلای خنجر روزگارته
خواستم بگم پاهاتو آهسته بردار و بزار زمین آخه من همون برگهای خُشک ِ پائیزی ام
که رفتگر از جلوی پاهای زمان جمع کرده و گذاشته کنار درخت بید مجنون خونه ات
آخه من تابلوی پائیزی ِ عبور ممنوع عابرین ِ خیره سرم ؛ نمی بینی ام ؟