ساعت زمان دراین شبهای تنهائی و غم داره گیج میزنه ؛ دلش میخواد صدای زنگ پی درپی اش رو که لحظه دیدار رو نوید میده به صدا دربیاره ؛ تمام سموم این لحظات که بیخودی دارند میگذرند نقش ِ هستی منو روی دیوار ِ سکوت رنگ میزنن . نبض بودنم از این تند رفتنهای ساعت داره کُند میشه و هرچه عقربک ثانیه شمار تندتر حرکت میکنه ؛ قرنهای رفته از زندگی رو به من یاد آوری میکنه . آخه عزیزم نزار خیلی زود دیر بشه ... هرچی از گیجی اوقات تنهائی بیشتر بگذره عمر من کم و کمتر میشه . یه وقت پشیمون نشی که کاش این افکار رو نداشتم و این خیالهای استرس آمیز نبود و دیده بودمش و از لحظات زیبای زندگیمون سرشار میشدیم ؛ اما حیف که دیر جُنبیدم و حالا باید برم سر مزارش شاخه ی گل سرخی رو که خریدم تقدیمش کنم ؟!! یه وقت پشیمون نشی که تو دلت بگی کاش شاخه گل عشقمو به دستش میدادم و لبخند روی لبای سرخش میکاشتم و تمام عشقش رو تو نگاهش میدیدم و حلقه ی بندگی اش رو قبل از رفتنش تو دستش می انداختم بجای ....؟!!
زمان به سرعت میگذره و وقتی برای حسرتها ...