با خود می اندیشم که چرا زندگی و سرنوشت اینقدر بازیهای تلخ دارد و چاره ای جز تن دادن به قضا وجود ندارد؟ چرا باید محبتها در دل نهفته بماند ، چراکه دیگری مفهوم این محبت را درست برداشت نمیکند و نیک نمی اندیشد ؟!
مبارزه با اشک ؛ مبارزه با خواسته ها ، مبارزه با زنگی ... همه اش مبارزه . تا کی ؟! از تولد تا مرگ باید با زندگی دست و پنجه نرم کنی و طوری رفتار کنی که به قبای کسی برنخورد یا برداشت بد نکند ؛ برید به جهنم ... به درک که بد برداشت میکنی . خسته شدم از اینهمه ملاحظه و مبارزه ...............................
توی آهنگهای سکوت دنبال یه مُسَکِن می گردم
به تصویری نگاه میکنم که هرساعت زنده تر جلوی چشمانم جان میگیرد و گوئی نمک بیشتری بر زخمهایم پاشیده میشود ....
غم بزرگی فضای کوچک ِ دلم را پُر کرده و آزارم میدهد . انگار که پنچه های مرگبار زمان مرا می خراشد ... تلخی اش را با تمام وجود حس میکنم .
به تمام کسانی که باعث و بانی این جدائیها و دوری ها هستند لعنت میفرستم . از همه اشون متنفرم ؛ هی با خودم کلنجار میروم تا حتی قطره ای از تصویر خوشبختی ایی که در ذهنم ساخته ام فرو نریزد ؛ وقتی تموم امیدهای آدم نا امید میشه و راهی برای برگشتن باقی نمی مونه ؛ طرز نگاه ِ آدم به اطراف عوض میشه ...........
بازم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
باور کنم یا نکنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دروغه یا راسته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این دیوانگی و بازی یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سرچشمه ی این ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟