میدونی از چی خنده ام میگیره و از چی گریه ام ؟!
از اینکه وقتی تو میزاری و میری و به راحتی خودتو به ندیدن و نشنیدن میزنی ؛ دیگرانی که همیشه بودند و نادیده گرفته شده اند به وضوح نمایان میشوند. دیروز تو آسانسور وقت رفتن همونی رو دیدم که مدتها بود نمی دیدمش همون که گفته بودم فوق العاده شبیه به توئه فقط یه کمی موهاش کم پشت تره . وقتی وارد شد و منو دید چنان ذوق زده سلام و احوالپرسی کرد که نگو ، منم از دیدنش خوشحال شدم نه بخاطر خودش که بخاطر شباهتش ؛ این باعث میشد کمی از دلتنگی من کاسته بشه و آروم تر باشم. تو دلم میگفتم کاش تو بودی کاش تو اینطور از دیدن من لبخند روی لبات مینشست کاش .......کاش ......... اما کاش ها رو کاشتم و سبز نشد .
امروز صبح هم مهدی وارد اتاقم شد و با خنده گفت سلام چه عجب همکارت نیست میتونم یه خورده گپ بزنم . بی اینکه نگاهش کنم همینطور که سرگرم انجام امور روزانه بودم جواب سلامشو دادم و گفتم فرمایش ؟! گفت دلم گرفته میخوام باهات حرف بزنم . هیچی نگفتم ولی اون گفت همینطور که مشغول کارت هستی من حرفامو میزنم فقط نگاهم نکن که میترسم که خجالت میکشم .بازم سکوت کردم .و او گفت و گفت و گفت وخودشو خالی از حرفای دلش کرد حرفائی که من بتو میزدم و بی توجه از کنارش رد میشدی خواسته ای که من از تو داشتم و بی توقع بودم و تو به تُ ...تم ؛ حسابشون نکردی ؛ احساسی که من بتو داشتم و ابراز میکردم و کاری انجام نمیدادی و دم از استرس و شغلت و غیره میزدی ... درست همین کارهائی که تو با من کردی منهم با این بیچاره که تو این 25 سال بهم میگفت : و من نه میدیدم نه میشنیدم که هنوز هم همونطوره به صرف اینکه او فقط یه عاشق بود و هست و بقول خودش اینقدر صبر میکنه تا حتی نود سالگی من هم بشه بیاد سراغم (( وقتی اینو میگه خنده ام میگیره با اوضاعی که من باهاش روبرو هستم فکر نمیکنم به سال آینده بکشه بودنم )) اما تو ؟! تو همسری بودی که از زیر بار مسئولیتهات شونه خالی کردی ؛ همسری بودی که خیلی بی تفاوت بخاطر بُعد مادی و ظواهر زندگی از من از عشقت از همسرت از آینده ی زیبامون گذشتی و بیخیال شدی . من دیگه داره برام میشه یه عادت و یک خاطره بحدی به این خاطره های دور و نزدیک و به این رفتن ها عادت کردم که دیگه استغفرالله اگه پیغمبرم بیاد بگه اینطور نیست که فکر میکنی باورم نمیشه .آخه وقتی این چند نفر رو باتو مقایسه میکنم خیلی دلم میگیره ؛نمیگم من پُخی هستم ها ؟! نه من فقط یه انسانم و بقول اونا یه دل ِ بزرگ و دریائی دارم و یه دنیا معرفت و تعقل ؛ اما از نظر تو چی ؟ خیال میکنی چون همیشه بودم و هستم هیچی ندارم و هیچی نیستم ؛ تو هم عادت کردی به اینکه بدونی یکی اینور ِ جوب نشسته و تو رو نظاره میکنه و هرگز از جایگاه معرفت و عشقش عدول نمیکنه و همیشه مثل یک مجسمه گوشه اتاق پذیرائی هست یا مثل یه قاب ِ روی دیوار هستش و پنجره ای هم نیست که با طوفان و رعد و برق زمین بیافته و هروقت بخوای میتونی یه دستی به سر و گوشش بکشی و غبار ِ دردهائی که به جونش انداختی تا حدی پاک کنی و دوباره بزاری سرجاش که غبارهای تازه بشینه روش ... آره من واسه تو شدم عین همین اشیاء که مدتهاست روشونو خاک گرفته و کاری به کارش نداری و حالا انداختیش گوشه ی انباری چون میدونی که مال خودته ... اما غافلی از اینکه جنس هرچی عتیقه تر میشه گرون تر میشه و خواستنی تر ............... حالا بازم فکر کن من همون جنسی هستم که انداختیش یه گوشه ؛ مراقب باش بیشتر از این بهش آسیب نزنی که از قیمت بیافته و سرت بی کلاه بمونه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اینا یه قسمتائی از اون خنده ها و گریه هاست .
........... بقیه اش باشه تا بعد ..... تا چه وقت حوصله ی نوشتن داشته باشم نمیدونم اما اینو میدونم که بعد از اینکه این حوصله هه سر بیاد این صفحه برای تو بسته میشه و دیگه هم باز نمیشه ........ میدونی که ؟! شاید یادت مونده باشه که چزا این حرف رو میزنم چون قبل از این حرکت اخیرت بهت گفته بودم ایندفعه چی میشه ؟ نگفتم ؟! چرا گفتم : شوخی گرفتی ولی اینبار دیگه اصلا " شوخی نگیرش که به هیچ صراطی مستقیم نمی شم .