چند روزیست که آرامترم و خود میدانی چرا ؟
اما شبها مثل همیشه بی تابم وخود میدانی که چرا ؟
تو بهتر از هرکس میدانی حال مرا .
______________________________
با گلرخان بگویید، مارا به خود پذیرند
از عاشقان بیدل، همواره دست گیرند
دردی است در دل ما، درمان نمی پذیرد
دستی به عاشقان ده کز شوق دل بمیرند
ـــــــــــــــ
بی مقدار
طبیبا بس کن این درمان ، من بیمارم
مرا دیگر به حال خویشتن بگذار، می میرم
دمادم می شوم کاهیده تر، زین عشق جانفرسا
زمن شویید دست ای دوستان، کاین بار، می میرم
ندارم تاب دیدارت ، که با آن شعله می سوزم
نمی خواهم ترا بینم،کز آن دیدار می میرم
من دیوانه را بگذار تا با خود سخن گویم
به شهر غم غریبم ، روی بر دیوار می میرم
گل خودروی این دشتم، نه گلکاری نه گلچینی
به خواری عاقبت در گوشه ای ، چون خار می میرم
شکفتم بی هوس ، بر شاخه ی لرزان عمر اما
چنان نازک دلم ، کاخر به یک رگبار می میرم
هزران قصه گفتم، شاهکار شعر من
دانی چه باشد؟ آن که من لب بسته از گفتار می میرم
سخن هایم گرامی تر ز دُرّ باشد و لیکن خود
چه بی قدر آمدم دنیا ، چه بی مقدار می میرم
زدست حاسدان و دوستان سود جو اکنون
چنان عزلت گشتم، که بی غمخوار می میرم
ز خود زین رنج بیزارم که با این خلق مأنوسم
به خود زین درد می پیچم که دور از یار می میرم
«شعر از معینی کرمانشاهی