به کبوتر احساسش گفته بود که روی دیواری که در حال خراب شدنه لونه نسازه
به دلش گفته بود وقتی بشکنی میمیری ، اینقدر بلوری نباش
به فکرش گفته بود اینهمه در خودت غرق نشو ، دیوانه میشی
به روحش ندا داده بود تسخیر عشق نشو ، آواره میشی
به جسمش متذکر شده بود اینقدر تلاش نکن که فنا میشی
به چشمش گفته بود که انتظار کورت میکنه .....
از بس که به دیروزهای رفته فکر کرده بود ؛ امروزش رو از دست داد و بیجان یه گوشه افتاد که فردا رو نبینه ............