آنگاه که نام تو را مشنوم ؛ آنگاه که تصویر تورا با دل می بینم ، آنگاه که عطر وجود تو را استشمام میکنم ؛ عشقی مفر ط بر تار و پود وجودم می نشیند . آنگاه که نمی آیی ؛ آنگاه که فرصت دیدار نیست , وانگاه که تصویری برای دیدن نیست , و نامت نیز خویش را پنهان مبکند و آنزمان که عطر حضورت زمانش را سپری کرده و وجودم خالی از حس نبودنت میشود و فریاد میزند که بیا .... تنهائی بیداد میکند و درد و خستگی را در تک تک یاخته هایم احساس میکنم .
آنگاه که فرصت های بودنت از دست میرود و این حس را دریغ میکنی ؛ وحشت ؛ جایگاهی برای خود نمائی باز میکند و در فریاد متولد میشود ... و دریغ و درد .... که خلسه آغاز میشود ؛ آیا تا ابد ؟! آیا تا نَفَس هست ؟ !!!!
نمیدانی که در حاشیه اسرار آمیز زندگی آواره و ویلانم ؟ و خنکای نسیم عشقت از من عبور نمیکند؟ میترسم از همان وحشتی که از سیاهی به سرخی می گراید و از گونه هایم فرو می غلتد . آری خون میگرید دلم ......... تو میدانی که بی تو زمین قفسی تنگ و تاریک است برایم . تو این را میدانی و هیچ کاری برای هوای تازه ام نمیکنی ؛ نمی بینی که نفسهایم به شماره افتاده اند ؟ نمی بینی که ضربان قلبم کُند شده است ؟ نمی بینی که ذره ذره ذوب میشوم ؟
بقولی : چو بر خاکم بخواهی بوسه دادن ؛ رُخم را بوسه ده ؛ اکنون همانیم ..........
یا بقولی دیگر : به جای تاج گل ِ بزرگی که میخواهی پس از مرگم برای تابوتم بیاوری ، اکنون بیا و شاخه ای از همان را همین امروز به من هدیه کن .........
بازم حرف دارم اما ..............................
بازم درد دارم اما ................................
بازم چشم انتظارم اما .............................
و چرا ها و اما ها .... امانم را بُریده اند ؛ وجودم را شرحه شرحه کرده اند ..................
و دیگر .......
هرجا که هستی برایت سلامتی و خوشبختی را آرزو میکنم. من را همین بس که بدانم سلامتی و لبخند بر لب داری و شادمانی . همین بس است بس ....
دیگر برای نوشتن هم نفسم بالا نمی آید
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
لیست کل یادداشت های وبلاگ