دوستان خوبم سلام اعیاد یکی بعد از دیگری آمدندو رفتند و بقولی ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم. مدتی که نبودم نتوانستم به شما تبریک بگم الانم دیر نشده عید همه تون مبارک دل خوشی داشته باشید.
****
برای همون دیوونه که ... توی کامنت های خودم جواب نوشتم برو بخون *****
.......
راست میگفتی و من باور نمیکردم . یادته یه روزی همون روزی رو میگم که اولین کوله بارتو بستی ، گفته بودی که ...نه بزار از اولش بگم . گفتم : دلم برات تنگ شده پس چرا نمیآئی ببینمت ؟ به خنده گفتی : یکی دوماه دیگه شاید.. و این شوخی جدی شد و دوماه نیامدی . و بعد از دوماه دوساعت اومدی مثل غریبه ها و با یه توپ پر که چنین و چنان .... و رفتی و منو با کوله باری از درد و حسرت برجای گذاشتی . باز ملاقات بعدی دوماه و سه روز شد ویکساعت و چهل و پنج دقیقه .... و ملاقات بعدی دوماه و نیم و یکساعت و ربع .... و بعدی داشتیم به سه ماه نزدیک میشدیم ....آخریش شد چهل و پنج دقیقه ....
دیروز همون 45 دقیقه ای بود که آمدی و در جمع عده زیادی که حضور داشتن نشستی و زود هم رفتی . از چی فرار میکردی نمیدونم اما برای من لحظاتی سرشار از زیستن و معنای بودن را داشت و تو ؟ نمیدونم چی بگم . وقتی تا دم در مشایعتت کردم انگاری میترسیدی بهت ناخنک بزنم و از حلاوتت مزه مزه کنم . اما نه ... اینطور نبود که تصور کردی . وقتی صدات کردم که باهات صحبتی کوتاه در مورد اون نامرد داشته باشم رنگت پریده بود فکر کردی الانه که جلوی اونهمه آدم بپرم بغلت و ببوسمت . هیهات که هیچوقت بعد از اینهمه زیستن منو نشناخته ای ... هیهات ... باشه این هم یکی روی همه اش . اما دیدی که اگه بخوام کاری کنم از هیچ بنی بشری نمیترسم . فقط این نگهداری حرمت تو و خواست توست که مانع از هر عکس العملم میشه . خودت هم خوب میدونی اما نمیخوای بپذیری .
دلم هر روز بیشتر از روز قبل تنگه ، قطرات اشکم رو که تو دل شب ،گونه هامو میشورند که نمیبینی . سیلاب سحر گاهی مو خبر نداری . اگه سنگ صدای حرفهای دلمو میشنید تا حالا هزار تیکه شده بود . مگه تو دلت از فولاده که اینقده بی خیالی ؟دردامو میدونی و بها نمیدی ؟ رنجامو میبینی و صحه نمیگذاری ؟ آخه به تو چی بگم ؟ همش برا اینکه دلم مثلا نشکنه میگی کار دارم . مشکل دارم و ......... آخه مگه من غیر تو روی این زمین خاکی کسی رو دارم که بهش دل ببندم ؟ دارم از غصه بی تو بودنها دق میکنم . اصلا به بعد جسمیش نمی اندیشم . روحم آزرده از این تنهائی و بی تو بودن هاست . دخترت میدونی چی میگه ؟ پشت تلفن بهت گفتم که .... چه وقت میخواد این دردها پایان بگیره . چه وقت تو میخوای متوجه بشی که داری راهتو اشتباه میری ؟ دیگه حتی خجالت میکشم بهت بگم دوستت دارم و بهت نیاز دارم . دیگه روم نمیشه بگم بخاطر خدا آزارم نده ... تو که نمیدونی من چطوری دارم تو اجتماع و دوروبری هایی که خودت میشناسیشون مبارزه میکنم . نمیدونی که چطوری دارم از تو و خودم همزمان حمایت میکنم . آخه مگه من زندونی هستم که اینطوری ملاقاتم میکنی ؟
حتی نیومدی کادوی تولدتو بگیری . نیومدی سوغاتتو بگیری . نیومدی دل بیچاره ی ....................یادم نبود که از حرفای تکراری خسته میشی و سردرد میگیری . ببخشید.