سینه ام ز آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
هرکه زنجیر سر زلف پری رویی دید
دل سودا زده اش بر من دیوانه بسوخت
سوز دل بین که زبس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و پیمانه بسوخت
ماجرا کم کن و باز آ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به در آورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
غوغاست در من ، غوغاست ، عزیز تر از جانم : از آتش هجر تو میسوزم . هرروز چون دیوانه ای گرد کعبه خیالی آمالم میگردم و ستایشت
میکنم . و چون کبوتر حرم به شکرانه محبت بیدریغت سجده ات میکنم .
تشنه ام ، تشنه ی دیدارتو معبودم ، تشنه ی پرستش تو محبوبم ، تشنه تر از خاک و گلِ خشکیده و ترک خورده بیابانی بی آب و علف . لبهایم
از عطش تاول زده اند و تنم چون آهن گداخته بر سندان آهنگران شعله وراست . سرخِ سرخ ، میسوزم و از آتش دلم کاهیده شده ام و بالهای
پروازم بوی سوختگی میدهد و مشامت را می آزارد .
معبودم : مرا دریاب . تو را میخواهم . پرواز بسوی تو و آغوش پر مهر تورا میخواهم . بگذار بیایم و بوسه بر دستان نوازشگرت بزنم .
بگذار بیایم و سپاسم را به صورت سجده ی شکر بگویم . بگذار ... اجازه بده که خنکای نوازش تو تن گرما زده ام را نسیم مهر بخشد .
همچنان در انتظار روز جمعه ثانیه شماری میکنم . معبودم مرا دریاب . غوغاست در من ، غوغا .