آنگاه که سخن گفتن سخت و طاقت فرسا شده و می شود .
آنگاه که صحبت کردنت را همه و همه باید بشنوند اما نشنیده میگیرند.
آنگاه که سخن گفتن تنها و تنها در سکوت بی پایان نگفتن خلاصه می شود.
آنگاه که فریادهای بر خاسته از عمق جانت را گوش شنوائی نیست.
آنگاه که گفتن و شنیدن دوستت دارم گناهی بس بزرگ شمرده می شود.
آنگاه که نگاهت را باید از میان نگاههایی که به تو زل زده اند ، دزدانه و با سختی رد کنی و به تمنای شنیدن ِدوستت دارم، روانه شوی .
آنگاه که هزاران چشم را، برای دیدن یک نگاه گم شده دور میزنی و سراسیمه و آنهم فقط لحظه ای به او چشم می اندازی و نه بیشتر که مبادا نامحرمان برتو خرده بگیرند.
آنگاه که غصه های کهنه جایی غیر از دل پردرد را نمی یابند و باید در قلب رنجور و زخم خورده ات تا سالیان سال باقی بمانند.
آنگاه که به همراهی؛ مُهر گناهی نا بخشودنی وبه گمراهی؛ نشان لیاقت می دهند .
چگونه باید گفت : که من هستم؟
بگذارید باشم و بگذارید کودکی کنم و بگذارید ....
و بگذارید زندگی کودکانه من رنگ عشق کودکانه بگیرد .
و بگذارید عروسک بازی کودکانه من به عروسی دخترکان زیبای محله پیوند بخورد.
و بگذارید این عروسی کودکانه را فرجامی زیبا و خدا پسند پایان دهد .
و بگذارید تارهای صوتی منجمد شده از سکوت سالیان درازم به حرکت هرچند آرامی در گفتن دوستت دارم به حرکت در آید.
نمی توانم آنچه را در عمق وجودم می گذرد بر زبان بیاورم و آرامشی را هر چند کوتاه ،لحظه ای بر خود مستولی گردانم .من چگونه میتوانم میان این غوغا زندگی کنم ؟
جائی که آدمیان برای پوچ ترین اهداف یکدیگر را له میکنند .