میلاد باسعادت حضرت زینب (س) بر شما مبارک باد
و سالروز آزاد سازی خرمشهر بر شما مبارک باد
و اینک سخنی با تو دارم . بشنو ؛ ببین ؛ و بخوان ..........
دیرگاهیست که حس میکنم به بازی گرفته شده ام و جز وسیله ای برای گذراندن ایامت نیستم . از زمانیکه خود میدانی و من نمیدانم چرا ؟ بازی را آغاز کردی . خودت اظهار میکنی که مرا دوست داری آنهم عاشقانه !! بعید میدانم مثل من عاشق باشی رفتارت چیزی دیگر را بیان میکند . نمیدانم چرا سئوالهایم بی جواب میمانند . نمیدانم چرا در قبال من اینقدر بی توجه و بی خیال هستی . نمیدانم چرا برای بهبود اوضاع هیچ تلاشی نمیکنی و همیشه من باید دونده باشم . دلم نمی آید لحظاتی را که در کنارت هستم با حرف و سئوال و گلایه تلخ کنم . اما ... اما تو می آیی که شهدی بنوشانی و با عجله تلخی هلاهل را میچشانیم . من چه کنم ؟ میدانم ، میدانم گرفتاری ؛خسته ای ؛ سرت شلوغ است . اما آیا وقتی را که برای دیگران به وفور داری تابحال به لحظه ای ناچیز به من نیز داده ای ؟! تو میخواستی آن بشود که شد. من چه ؟ برای من نیز آن شد که باید میشد؟ میدانم با گفتن این حرفها جز عذاب برای تو نخواهم بود اما چگونه سلیس و بی پروا آنچه را که دردل میگذرد بر زبان بیاورم بی آنکه عداب نکشی یا دلخور نشوی ؟ گفتنی ها بسیار داشتم و سئوال ؛ بیشمار ... اما چه بگویم چه بگویم . سخت نگرفتم زندگی مرا سخت در خویش منگنه کرد .من هیچ تقصیری نداشتم این جبر روزگار بود .