همیشه با یه اشتیاق تموم نشدنی به رگ و ریشه های این عشق نگاه کرده ام . برام مهم نبوده که چقدر طول میکشه چون بنا به خواست خودم هرروز این کار رو عاشقونه انجام میدهم ، گرم و داغ میشوم و خودم را در خویش میسوزانم . عین پروانه که دورشمع اونقدر میگرده تا بالش بسوزه و فنا بشه ... یا نه ، عین شمعی که ذره ذره آب میشه و برای عشقش اشک میریزه و بی هیچ ادعایی در خودش غرق میشه ، تموم میشه ...
این یک جریان زیباست برای من و نمیدونم دیدگاه تو از این احساس چیه اما من براش خیلی ارزش قائلم و نمیتونم با یک لحظه یا چند ساعت دیدار ازش بگذرم تا دوباره بهش احساس نیاز کنم ، شروع که میشه یعنی طلوع که میکنه خیلی قشنگه اما همینکه به غروب نزدیک میشه و اینکه تو باید بارتو ببندی و ناگزیری تا روز یا روزهای بعد بسازی و بسوزی و حرفهایی که ناگفته و ناتمام است، تا نگاه میکنی وقت رفتن رسیده و حکایت همیشگی و ناگزیر به دریغ و حسرت که چقدر زود دیر میشود ...
گاهی از زندگی خسته و وازده میشوم .از تکرار بیهودگی هایم از همه چیز و همه کس دلگیر میشوم و خسته تر از همیشه رهسپار راه درد........
گاه حس میکنم فقط یک وسیله هستم . و این مرا مثل خوره میخورد .
میدونستی حتی اشیاء هم روح دارند؟ چه برسه به یه دل شیشه ای عاشق ....
من نمیخوام وسیله باشم . من پر از احساسم پر از احساس .