انگار همین دیروز بود که در فصل بهاری دل انگیز میدویدم و مست از زیبائی هفت رنگ آسمان آواز میخواندم . چه ساده ، باد از صداقت میخواند ؛ چه زیبا بود رقص قاصدکها ؛ دنیای کوچک من به بزرگی خدا بود ؛چه زود گذشت ...
دیگر از جوانه های احساس خبری نیست ، تنها سکوتِ سنگین شب است و بس .
از زمانی که حس کردم بار سنگین احساسم به مقصد نمیرسد ؛ غزلهایی میسرایم از سَرِ دلتنگی و مینویسم تا بلورِ چشمانم ذوب شوند .
نمیتوانم بگویم که احساسم را میتوانم به دار بیاویزم اما سعی در کُشتنش دارم . زیرا یاد گرفتم که عشق با تمام عظمتش عمر کوتاهی دارد؛ یاد گرفتم که عشق یعنی فاصله و فاصله یعنی دو خط موازی که هیچگاه به هم نمیرسند؛ یاد گرفتم در عشق هیچکس به اندازه خودم وفادار نیست و یاد گرفتم که هرچه عاشقتری ، تنها تری .
((یادمه یه دوست کوتاه مدت یه روز برام گفت : من دوستت دارم خیلی هم دوستت دارم . لبخندی زدم و گفتم تندیس ... اسم قشنگی رو برای خودت انتخاب کردی اما معنیِ اونو میدونی ؟ گفت : چه ربطی داره به دوست داشتنم ؟ گفتم : وقتی عمیق فکر کنی میفهمی که چه ربطی داره . مکثی کوتاه کرد و گفت: جان میخواستم فدایت کنم اما دیدم اینطوری کار چندان سخت و مهمی نمیکنم و پیدا کردن دوستی که ارزش جان فدا کردن رو داشته باشه مشکل بود دیدم تو جانت را فدای دوستی کرده ای که ... اما من ارزش تو و دوستی ات را در این مدت کم شناختم بنابراین جانم به فدایت ای دوست .و من گفتم : تندیسِ مهربان کفش روزگار پاهایم را بسیار زده و میزند میدانم که هرپاپوشی را بپوشم همین خواهد بود که از اول بوده است ... پس مرا دوست ندان و دوستم نداشته باش که من دیگر دلی برایم نمانده است . من خیلی خسته ام خسته از کفش روزگار... واکنشش تعجب بود و اشک ....گفت : مگر من با تو چه کردم ؟ گفتم هیچ ...من با خویش بیگانه گشته ام . این منم که دیگر نیستم و دیگر هیچ هیچ هیچ .... ))
و .....
گفتی که از من دل چرکینی ، آنهم برای حقی که داشتم ؟! برای عشقی که حسادت آفرید و سکوت اختیار کرد؟!و تنها ؛ جائی ،صدای اعتراضم به نمایش گذاشته شد که برای تو احساس خطر کردم و بگونه ای گلایه آمیز بر زبان آوردم و گفتی و گفتم ... بعد تکرار شد به نوعی دیگر که خود ، خواستی تا دنباله اش را بگیرم برای حس کنجکاویت ؟ نمیدانم . علامت سئوالت ؟ نمیدانم . بدبینی ات ؟ نمیدانم . تردیدت ؟ نمیدانم . با تمام این احوال ترکه ات را بر تن ِ من تاراندی به خاطر گناهی ناکرده بخاطر اینکه دلی همراه و عاشق داشتم ... خانه ْ دلت را دُمل چرکینی از بیگناهی و زیادیِ عشق من پُر کردی و بغض و نفرت را به آن افزودی و تازیانه ات را بر تَن ِ نازک عشقم فرو نشاندی ... این دُمل چرکین را بر سرم کوبیدی و خال هندو بهانه کردی....
امروز بتو میگویم : اگر بر دُمل ِ چرکین نیشتری میزدی سر باز میکرد و ازمیان میرفت و درد ساکت میشد و جای زخمش خیلی زود محو میشد.آنهم دُملی که خود در خیالت ساخته بودی . زود خوب میشد چون از عشق پر شده بود و میتوانستی آن را ببینی آن چرک نبود که دلت را چرکین کند . آن عشق بود فقط مهر بود عظمت بود. وفاداری و حُرمت بود . و اگر همان نیشتر را به خالِ هندو میزدی همان که برایت جلوه ای بیش داشت از جا کنده میشد ولی این خالِ گوشتی جایش حفره ای عمیق ایجاد میگردید و زخمی عمیق تر؛ شاید به ظاهر ترمیم میشد اما فکرش را کرده ای که خالها معمولاْ ریشه دارند و باز بوجود می آیند ؟ چه بسا سرطانی باشند و تحریک آنها باعث دوانیده شدن ریشه هایش میشود و تار و پود وجود را به تاراج میبرد؟ عزیزم مواظب خودت باش. من دیگر نیستم تا مواظبت باشم .
خیالی نیست .....
بگذار من همان دُمل ِ چرکین باشم لااقل ریشه درد را با سَر باز کردنم می خشکانم اما ریشه ای از رنج را پیچک وار به اندامت نمی دوانم تا نابودت کنم . من نمیتوانم خال هندویی زیبا باشم و با غَمزه ی سکوت ؛ فقط نمائی از زیبائی را در تو بارور کنم و بعد تورا بخشکانم . نه ، این از من بَر نمی آید ... من نمیتوانم ، نه نمیتوانم ...
حسادتِ عشق ِ من برای تو همان دُمل بود و پرسشهایم از تو همان چرک ... و تو به خیالت که ..............
من همیشه مثل باد بودم اما طوفان نبودم که ویرانت کنم .نسیمی بودم که بر تو وزیدو گذر کرد تا نوازشت کند نه شلاق باد که بر روحت بنشیند. در مقابلِ چشمانت زندگی کردم اما چون خار به چشمانت فرو نرفتم . برای همه کس و همه جا حضوری آرام و صادق داشتم اما برای هیچکس و هیچ چیز در هیچ کجا عاشقانه و صادقانه توآماْ همگام نبودم چون فقط تو بودی و بس ...
تلاش نکردم زنجیر باشم و دست و پایت ببندم ، تلاش کردم که حلقه باشم و بر دربِ قلبت بکوبم تا بگشائی درب ... تا چون نسیم بر تو بوزم ... سعی کردم نمک باشم اما بر زخمت نپاشم . سَر به هوا دویدم تا به نقطه آغازینِ آسمانی ات برسم و پایم را در سنگلاخ فرو میکردم و خونهای چکیده از زخمش را به جان میخریدم تا تو آرام باشی . اما . ... پایم در آتشی فرو رفت و مرا سوزانید و به پایانم رسانید ...
زود قضاوت کردی ؛ زود پیش بینی کردی؛ زود لِه کردی ؛ زود خُرد کردی ؛ زود بُریدی ؛خیلی زود جا زدی ....
بارها و بارها به ماندن ارزش دادم به بهانه ای بی بها بیرونم کردی ، بخاطر تو برای زندگی ارزش قائل بودم و مُردن را بی ارزش میدانستم .حالا برعکس ، مرگ را اندیشه ای برتر میدانم برای زندگی کردن . حالا رفتنم ارزشمند تر شده است . نه بخاطر اینکه مرا رانده ای نه بخاطر اینکه ارزشهایم را نابود کرده ای . نه ....بخاطر همان دُمل ِ چرکینی که خود نیشترش زدم و خال هندو را به تو سپردم که هرکاری میخواهی با آن کنی ... تا بخوانیش ، تا بدانیش ، ... نشناختی ام ؛ نشناختی ... همین ...............
ایکاش قلبم دردِ بی انصافی نداشت ؛ سینه ام هرگز پریشانی نداشت
کاش برگهایِ آخر ِ تقویم ِ عشق ؛ حرفی از یک روز پایانی نداشت .....
و در آخر ..........
باورم نداشتی ............
..............................
بودنم را هیچکس باور نداشت ، هیچکس کاری به کارِ من نداشت .
بنویسید : بعد ِ مرگم روی سنگ ، با خطوطی نرم و زیبا و قشنگ
اینکه خوابیده اینجا .... توی ِ این گور ِ سرد و تنگ ....
آنکسی بود ....که بودنش را هیچکس باور نکرد .
خداحافظ
مرگ تدریجی ام را چاره نیست . من خویش را در خویشتن کُشته ام .