اگه تونسته باشم که بخوابم .... شب رو میگم . سحر با اذان دل بیدار میشم اگرم نه که معلومه بیدارم دیگه !!!
آره ... بیدار میشم ، وضو میگیرم ، دورکعت نماز عادت میخونم .... تعجب نکن ازاینکه میگم نماز عادت چون نمازهام پر از عشق بود... عشق به خدا و تو ... به حرمت خدا و دستور خدا نماز میخوندم و با عشق دعا کردن برای تو ادامه میدادم تا ساعتی که حاضر بشم برای کار روزانه ، اما حالا ؟ نه ... دیگه نه .... فقط بر اساس عادت و انجام فرایض عین یه ساعت کوکی ثانیه ها را گشت میزنم ... احساس میکنم نمازهام بوی عشق و سرمستی نمیده ... خسته ام از اینهمه تبعیض خسته ام از سیاه کاریها و سیاه بازیها خسته ام ، وسط نماز دوباره یادم میافته خیلی چیزا مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمام رد میشه ... حرمت نماز شکسته شده ام را دو باره بجا میاورم .... اما بازهم ....بازهم ....هربار؛ همان ها تکرار میشوند ....
به حُرمت قول و قرار 99 ساله شکسته شده بعد از نماز بجای دعا و نیایش ادامه ... دوست قدکشیده ی خوشگلمو بر میدارم و برلب مینشانمش آتشی بر پیکرش میزنم روبروی دیوار 62 در 62 می ایستم خیره به آجرهای خاک گرفته و کهنه اش به وصله پینه های دور و برش و با یک چرا آغاز میکنم ....
اولین پُک عمیق و پُر از حس ِ نفرت ؛ بعد پُشت سرهم پُکهای عمیق و آرام ... تا تمام شوئد ... یکی دیگر ...یکی دیگر و ادامه میدهم تا آوازی از پشت در ِ بسته ی اتاق مرا بخواند... وقت رفتن و کار رسیده است .... کار روزانه ... بی هیچ امید و نشاطی .... به ظاهر سرشار از انرژی ... عینهو گاوی که به گاو آهن بسته باشندش ... شروع میکنم تا زنگ پایان بخورد .. و بر میگردم به زندان همیشگی و خالی از مهر و محبت ... افکار شوم ... باز هجوم می آورند ... انگار وقتی به زندانم باز میگردم سایه ی شوم عفریت مرگ و نیستی ، رنج و محنت ، خود نمایی میکنند ... بیائید ، بیائید عفریتهای نفرت مرا در خویش بتابانید ... از جانم چه میخواهید؟ !!! شروع مجدد.... از کیفم دوست قد بلندم را خارج میکنم و آتش .... عهد کرده ام به نیت 99 سال عهد شکسته ات روزی 99 بار این عفریته ی مرگ را به تن خویش دعوت کنم ....
موفق شده ام ، نفسهایم به شماره افتاده اند ، سینه ام میسوزد ، تپشهای نا آرام قلب و نفسهای صدادار ، خس و خس سینه ام اذیتم میکند ... چند وقته که غذا نخوردم ؟ یادم نمیاد ... تنها خوراکم حلقه های دود همین دوست قد کشیده بوده و چای ... قهوه .... گاهی هم از شدت تهوع پناه میبرم به یک لیوان آب و آبلیموی تُرش ... معده ام احتمالا سوراخ خواهد شد :)
خوشم می آید از خودم ... بر عهدی که می بندم پایبندم ... حتی در خودکُشی :) به هر شکلش :))
گفته بودمت که بی تو چگونه ام ، نگفته بودم ؟ گفته بودم حرفی را که بزنم به انجام میرسانم ، نگفته بودم ؟ حالا هم عهد بسته ام که قطره قطره این سّم را وارد ریه هایم کنم .... 99 عدد در روز ... گاهی هرکدامش را با 5 پُک ِ عمیق تمام میکنم گاهی 10 پُکِ عمیق و آرام گاهی هم 15 پُک ِ نیمه جان تا لبانم از داغی فیلترش میسوزد این سوزش را دوست دارم انگاری که با بوسه ی تو سوخته ام .... بعد شوکی کوچک با سوختن لبام؛ تازه میفهمم که باید بعدی را آتش بزنم تا آتش و التهاب درونم را بخوابانم ....
بعدها می نویسند : زنی با سیگار خودکُشی کرد :)) یا اینکه : زنی در اثر مصرف زیاد نیکوتین درگذشت .... میخندی ؟ آره بخند ... شاد باش .... به خودت و سلامت و زندگی خودت فکر کن ... برای تو چه فرقی میکند که چه کسی چگونه در خویش می میمیرد .... ؟ برایت فقط راحتی و آسایش خودت مطرح بوده ... همیشه همینطور بوده ... هروقت به مشکلی برخوردی بجای حل آن ... گذاشتی رفتی و گفتی حالم بده و نمی کشم ، نمی تونم ، میخوام آرامش داشته باشم میخوام ........ باشه ....
این چندوقته سرگرمی های خوبی پیدا کرده ام ؛ کار تا حّدِ مرگ بی هیچ انگیزه ای ، سیگار تا حّدِ خفگی به عمد برای مُردنی ناگهانی ... فکر و خیال تا سحرگاهان ... که به خدا بگویم ؛ چرا ؟ آخر چرا ؟آ ... روز از نو و روزی از نو .... و تکرار .......................