اللهم تعاملنا بفضلک و کرمک و رحمتک و لا تعاملنا بعدلک
و اینک قصه ای دیگر از غُصّه ای دیگر ....
این شاید همان حلقه ای بود که میخواستی بخری اش
یک هدیه دیگر ...از تو به من رسید
میگویند هرچه از دوست رسد نیکوست نمیدانم هدیه ات را نیکو بخوانم یا شوم ....یا زشت ... یا ....
باشد ......باشد .....باشد
آنروز که گذشت ....
همه توانم را جمع کردم برای ساعتی که گفتی میخواهم ببینمت و برایت
همه چیز را بگویم .... فرصتی نبود باید عجله میکردم باید در همین یک
نگاه آخر آنچه را که دردلم بود به تو میگفتم و به آهستگی از تو دور
میشدم تا گوشه بالم به تو نگیرد ، مبادا که زخم برداری مبادا که پرهایم
مثل خار تیز باشند برایت ... باید مراقب می بودم مبادا که بودنم
بیازاردت ، آنچه از نیرو و قدرتی که دروجودم مانده بود به جهت دلتنگی
کردنهایم برای تو خرج کرده بودم و توانی ناچیز مانده بود که خویش را
آماده کنم برای خواسته ها و حرفهایت .... اگرچه ناعادلانه مرا مجازات
کرده بودی و درنهایت بی انصافی و دلبستگی من نسبت به خودت ، مرا
راندی که میدانستی تنها پادشاه هستی ِ زندگی من تو هستی و بس . تو
در مَسنَد قضاوت خویش ، مجازاتی در نظر گرفتی که مُجرمش
نمیدانست جُرمش چیست و چرا اینگونه مجازات شده و به دار ِ زندگی
آویخته میشود؟!
چطور توانستی قافله سالار این ظُلم باشی که تنها گناهِ مُجرمش عاشق
بودنش بوده ، بی کلامی ، بی درخواستی ، بی چشم داشتی ؟!!!نه ؛
نباید تو را سرزنش کنم تو تقصیرت تنها این بود که خودت را و دیگری
را بیشتر دوست داشتی تو عاشق نبودی حتی آنوقت که .... و تقصیر
من بود که عاشق بودم و حالا سهم من از این زندگی همین عاشق ماندن
و تنها نشستن است ؛ دیگر گریه هم نمیکنم ... فقط میلرزم ، رعشه ای
که از همان روز در جانم انداختی ... میلرزم دائم میلرزم ... هیچ
میدونی پریشب همسایه مان کولرش را راه اندازی کرد میگفت هواخیلی
گرم شده است ...وقتی مرا دید که ژاکت پوشیده و به بخاری برقی
چسبیده ام از تعّجب خُشکش زد ؛ گفت : چرا میلرزی ؟ مریضی ؟
ببرمت درمانگاه ؟ چه ات شده ؟ تا حالا اینطوری ندیده بودمت ؟ گفتم :
نه ، نه ... چیزیم نیست شاید سرما خورده ام ... اما سرما نخورده بودم
خودم میدانستم که این سرمای کلامت بود که برجانم نشسته بود سرمای
رفتارت بود که وجودم را به رعشه انداخته بود ... سرمای بی تفاوتی
در مقابل عشق و دوست داشتن ِ بی ادعایم بود ... تو آنقدر باقدرت مرا
به دور دستها پرتاب کردی که توان ِ برگشتنم نیز نباشد... و من در
حالیکه مانده ام با انتظاری سخت به راهم ادامه میدهم میروم ...میروم ؛
دور و دورتر میشوم تا دیگر بجز سنگ قبری که شاید نشانی اش را نیز
نیابی از من نشانی نگیری ... همیشه با نَفَسهای خستگی ام به تو نفس
دادم تا خسته نشوی تا بمانی و تو خواهی ماند ... می مانی که جان
بگیری جانی تازه از نَفَسی دیگر ... و من میروم تا جان بدهم ...و قبل
از رفتن تا روز ِ موعود سحرگاه و شبانگاه دعایت میکنم که خداوند
همیشه نگهدارت باشد و خوش و خوشبخت باشی ... دعایت میکنم ؛
دعایت میکنم ...دعایت میکنم ...
نه ؛ از تو کینه ای به دل نخواهم گرفت ، کینه ای هم ندارم ، این انتخابِ تو بوده و
من برای انتخاب و حرفت ارزش و احترام قائلم . پس باز هم دعا میکنم با هرکس و هرجا که هستی خوش و خوشبخت باشی و روزگارت به سپیدی برف باشد و گرمای تموز ...