دلتنگم ... خیلی دلتنگ ... از این دلتنگی بیمار شده ام ....
دلتنگ ِ تو و ...
دلتنگ ِ صدات
دلتنگ ِ نجواهای نیمه شبات
دلتنگ ِ دستات
دلتنگ ِ شُ...
دلتنگ ِ ح ...
دلتنگ ِ وقتای برگشتنمون از .........
آه خدایا چه کنم .....
لحظات مثل دیوار شده اند ...
دیروز بعد از یکماه با بی میلی رفتم حمام ... اونم از بس کسل بودم ، آب سرد رو باز کردم تا التهابم فروکش کنه و زیر باران مصنوعی دوش اشکامو به راحتی بریزم ....کسی خونه نبود و من با صدای بلند بعد از مدتها گریستم ،فریاد میزدم آخر چرا ؟ خدایا چرا ؟مگر چه گناهی کرده ام ؟ مگر گناهی جز عشق داشته ام ؟ آنهم عشقی حلال و بی آزار؟
پریروز تمام لباسهایی را که خریده بودم تا وقتی تو می آیی بپوشم ، به دوستان بخشیدم ... آخر تو گفتی که دیگر نمی آیی ........
دیشب میخواستم مثل اون دفعه که عصبانی بودم موهامو از ته قیچی بزنم ... آخر وقتی تو نیستی موی بلند را میخواهم چه کنم ؟برای چه کسی پریشانش کنم ؟تو گفته بودی موهایت را بلند دوست دارم .... اما قیچی هم نبود ....
..................
خدایا ...هر روز که چشمانم را میگشایم دیواری از ناامیدی می بینم و در خویش می پیچم و بغضی گلویم را میفشارد ....
چون درختی شده ام که تبر بر شاخسارش فرو می آورند و نَفَس در ریشه هایش سخت می شود ...
خدایا ؛ پَس ِ این دیوار درجستجوی روزنی هستم که خویش را از این همه درد رها کنم . خدایا دستت را بر شانه های خسته ام قرار بده که دیگر تاب ِ این بار سنگین را ندارم ...
ای خدای بزرگ
تویی که به کوهها فرمان ایستادن داده ای و به رودها فرمان رفتن ؛ به پرندگان فرمان پرواز و به ستارگان و ماه و خورشید فرمان درخشیدن داده ای ...به من نیز بیاموز ایستادن و رفتن را .... پرواز رهایی را ... درخشیدن را .....
بگزار تا بر شاخسار شکسته ام شاخه های امید جوانه بزند .
ای خدای بزرگ ...ای خدای متعال ...و ای خدای منّان می خواهم که همواره روح ِ بزرگت در تار و پودِ جانم رسوخ کند ...
همانگونه که باران به طبیعت جان میبخشد تا درختان سپیدار دست برآسمانت رسانند تو نیز بر من باران رحمتت را بباران تا به ریسمانت چنگ زنم و خویش را از قید و بندهای دنیایی آزاد کنم .
من ِ ناچیز درمانده ام ، تشنه ام ، اکنون تشنه ی محبّت توام ...مرا دریاب ، تا در تو بیش از گذشته غرق شوم . صدایم کن تا حجم این همه فریاد از گلویم برهد ...تا غُبار غمی که بر جانم نشسته است ازخاطرم پاک شود ...آنچنان که دیگر جُز صدای مقدس تو و حس ِدیدار تو نه چیزی بشنوم و نه چیزی ببینم ....
خدایا ...بزرگا ... جلیلا... ربّا ... ای مهربان ترین مهربانان ...نگاهم کن تا فراموش کنم چشمانی را که روزی چونان خورشید بر من تابید و مرا سوزانید ....
اجازه ام ده که چشمانم جز تورا دیگر نبیند ...مرا خالی کن از هرچه غیر توست ... از این زمین پر از هیاهو و ریا... که مردمانش جز رنجاندن یکدیگر کاری ندارند ؛ که جز آزار ِ روح و تن مددی نمی رسانند ...که جز گوش سپردن به آوای شیطانی اشان ؛ آواز ی دیگر نمی شنوند ...
خدایا این مردم آواز دل را نمی شناسند ، خلوص عشقی را که از وجود تو سرچشمه میگیرد ؛ را هم نمیشناسند...
خدایا دلتنگ آرامشی عمیق از جانب تو هستم همواره میخوانمت ؛ خدایا دل ِ ابریم را به خورشید رهنمون کن ؛ چشم بارانی ام را با بوسه ات پاک کن ...
بار الها این تن ِ بی قرار را آرامشی ده و لحظه ای مرا به خویش وا مگذار ... ارحم ... یا ارحم الراحمین .