چشم هایم خیره بر دَر است .
چشم هایم کوچک است که شب و روز،خیره برتو می نگرد .از حدقه بیرون زده اند ،تو که نیستی به عکست خیره شده اند...
گوش هایم بزرگ است که به دقّت هرکلمه ای که ازدهان تو خارج می شود،به خاطر می سپارد.
دست هایم ناتوان است که مشتاق و بیقرار دستهای توانای توست که آنها را بگیری و از جایم بلندم کنی ،زیرا پاهایم جسمم را نمیکشد...توانی درمن نمانده است .
و من کسی هستم که همیشه آرزو دارم،روزی بی پایان کنارتو قرار بگیرم .آنگاه که دیگر
کسی یا چیزی نتواند تو را از من جدا کند .
تو معبود این دلِ کوچک هستی ، اما نه ... دلم بزرگ شده چون تو را در خویش جای داده .
تو در نظر م بهترین های دنیاهستی ، اینرا همیشه میتوانی از نگاهم بخوانی .
در ذهن کوچکم ،هرگز جایی برای شک وتردید نسبت به تو،وجود ندارد.
برایم ،تو ثبات عاطفه، عشق ،قدرت وعقیده ای و هر آن چه می گویی وانجام می دهی،صادقانه وبی ریا باور می کنم، چون تو را باور دارم .
تو نقطه ی عطف باورهای منی ، چشمان تیزبین وظریفی هست که به حقانیتِ مطلقِ تو،ایمان دارد.
همچنان در انتظار تو یا پیامی از تو هستم .
همچنان مانده ام تا بیایی خیلی حرفها برای گفتن دارم .
خیلی چیزها هست که باید بگویم و بشنوی و بدانی .
و .... آنگاه که خیلی زود ؛ دیر میشود ..........
خیلی حرفها زدند که نسبت به تو بدبینم کنند ؛ خواستند که از تو دل بکنم ، نتوانستند ، نتوانستند...
هفته پیش 10 کیلو باقالا گرفتم و نشستم و برایت پاک کردم تا باقالی پلو با گوشتِ بخار پز برایت درست کنم آخر تو این غذا را خیلی دوست داری ... موقع پاک کردن حالم بد شد . مگه نمیدونستی به بوی باقالا حساسیت دارم و ... اما به عشق تو آماده شون کردم که شاید بیایی ... نازی سر زده اومده بود خونه تا این اوضاع رو دید گفت : خاک بر سرت که آدم نمیشی ... هنوزم ؟ بازم ؟ کی میخوای بفهمی تو ، توی دلش جایی نداری ؟ کی میخوای بفهمی که باهات بازی میکنه ؟ سرش داد زدم برو بیرون ، از خونه امون برو بیرون ...هروقت فهمیدی که نباید در مورد عزیزترینم بدگویی کنی میتونی بیایی در غیر اینصورت دیگه نیا ... اونم خیلی ناراحت شد ؛ گفت اومده بودم ببینم هنوز زنده ای یا نه ؟ به جهنم خودتو بُکُش لعنتی ... ایندفعه با این اوضاعت فکر کنم باید بیام سَر ِ خاکت ...و رفت ............
بعدش وقتی باقلاها رو پاک کردم و آماد ه اشون کردم شروع کردم به پختن غذای مورد علاقه ات ... وقتی حاضر شد سفره رو انداختم و دو تا بشقاب و مخلفات رو گذاشتم و جای تو عکستو گذاشتم و گفتم بخور عزیزم برای تو درست کردم نوش جان کن ... اما نبودی ؛ نبودی .... و دوباره برای جای خالی ات گریه کردم ...دلم واست تنگه عزیزترینم دلم واست پَر میکشه ... اما چه کنم ؟چه کنم که چاره ای ندارم .... خیلی حرف دارم برات خیلی حرف دارم .... حرفهای مُهّم نه حرفهایی از سَر ِ درد ... دردم مالِ خودم که نمیخوام حتی ذرّه ای دلت آزرده بشه .... آخه من با خدا عهد بستم که تا روزی که زنده ام به تو وفادار باشم .