چقدر زود می گذرند لحظه ها
هیچ فرقی نمی کند در آن لحظه ها عاشق باشی و دقایق را با قلقلک های عاشقانه به وقت نجواهای عاشقانه سپری کنی ، یا اینکه بی عشق در انتظار بمانی با تلنگری بر در ... با سواری که شاید هیچگاه اسب سپیدی نداشته که مرکب عشق شود ...
هیچ فرقی نمی کند، لحظات زود می گریزندو می روند و می روند و ناگهان لحظه ای فرامی رسد که تو تمام عاشقانه هایت را از دفتر خاطرات برمی داری ، خاک را می زدایی و قسمتشان می کنی تا بیایند و از عشق بگویند و تو را در پیروی از عشق زنده نگاهدارند ...
آری، سالی دیگر گذشت ... روز عشق لحظه ای بود که خواستم دیگر برگ دیگری از دفتر خاطراتم را سیاه نکنم ...خواستم اینجا من باشم و تو ... تو که تمام امید من برای از عشق نوشتنی ... این "تو" افسانه پریان نیست ، این تو از جنس آدمیان است تنها با کمی احساس !!!
باورت می شود؟ من برای عاشق بودن در انتظار شبهای اشتیاق در بزمی به تنهایی در
پی مستی و سرمستی نباشم ؟تمام بهانه های من برای عاشق بودن می تواند یک پنجره باشد با انتظارم از ورای پرده خیال و چشم دوختن به باران ، که اشک های عاشقانه خداست.
باران، چه ببارد چه نبارد من عاشق هستم ... در انتظار می مانم تا خاک خوب باران بخورد
و عطر آب و خاکش سینه ام را پر از حضور تو سازد ... آنوقت چنان از شبهای بی قراریم برایت
می نویسم که تو تمام ِ قرار شانه های مردانه و پر از مهرت را به من ببخشی و من برایت تمام عاشقانه هایم را زمزمه کنم ... اگر انصاف داشته باشی حق را به من میدهی که از من عاشق تر در دنیا نخواهی یافت . و آنگاه ... من قول می دهم هیچ وقت بی انصاف نخوانمت ...
می بینی ؟ خواستم فقط بگویم که سالی دیگر هم گذشت و نوشتم و نوشتم ونوشتم ... آدم عاشق که زمان سرش نمی شود .... . زندگی بمن آموخت "آن چیزی را بنوش که پیشکشت می شود وازآنچه ، قسمت توست، روی مگردان!"
اما دیر زمانی نیست که دیوارهای باورم فرو ریخته است دیگر باورم نمی شود که دستی آرزویش
سپردن شاخه گلی به موج گیسوانم بود . دیگر باورم نمی شود که چشمانی در تمنای خواندن ترانه ای ناب برای من بود. دیگر باورم نمی شود که هدیه ام گذر از پارکی شد و تنهایی در آن روز که میخواستم زیباترین روز بعد از اینهمه انتظار باشد . دیگر باورم نمی شود که "تو" در پشت پنجره انتظار چشم انتظارم باشی .دیگر باورم نمی شود که زمان فرمانم داد در کنج باورتنهایی هایم ، اشک را باران دل سازم ....و به خودم بقبولانم که همه چیز تمام شد ... تمام میشود ... حتی باورهایم ...
باورم نمی شود که باورهای عاشقانه ام در یک پارک با نوشیدن یک رانی ِ پرتقال و پسته تمام میشود ... هنوز رانی ِپرتقال را یادگاری دارم .... تلخ شده تلخ تلخ تلخ .....
باور من که طراوت لبخند تو بود که در انبوه دود سیگار محو می شود ،باور من گرمی دستان تو بود که در انتظارش تمام سال نو را نشستم و نظاره کردم ...
تیک تاک تیک تاک ...
انتظار ........
افسوس که خلوتمان سرد شد و باور من ....
تشنگی بود که بر گلویم ماند ....
یک جرعه آب داری؟؟؟
نمی خواهم عطش عشقم با بی آبی سراب شود ...
باورم نمیشه ...نه باورم نمیشه ثانیه ها به دقایق دغدغه رسیدند و دقایق به ساعت های بی سر و سامانو من باز دور افتادماز بهاری که با باران آمد دور افتادم و از درگاهی که اشکهایم را مجالی بود برای پیوند با باران، دور افتادم و از خانه ای که عشق را می فهمید دور افتادم خانه ای که می شد باور را در کنار سجاده ی عشق دید که میشد آنجا عشق را پرستید ....می شد آنجا حرفهایی زد به شیرینی شهد...و من عشق را باور کردمچراکه گلگونی رخسارم را در آیینه ها باور داشتم.
اما باور ندارم "دوستت دارم" تو ... قسمتِ من باشد. چرا که چشمانم را بر اشتیاق نگاه تو می بندم
و تو ؟ از راز چشمهایم چه می خوانی ؟و من ، با تو می گویم :که من تمام عشقم را در چشمانم به ودیعه می گذارم تا رازها را با آنانی بیان کنند که راز آیینه ها را می دانند...
و آیینه ها ...
چقدر دلم به حال دخترکی می سوزد که آیینه بختش شکست ،و دلش دیگر پیوند نخورد ...
تو دلت نمی سوزد؟؟
خیلی آشفته امبانگ تکبیر ذهنم را آشفته تر می سازد
خدایا چه شد؟؟؟
در را می بندم و در سکوت گم می شوم دلهره دلم را چنگ می زند،
پنجره را می گشایم باز آسمان از من و من از آسمان دور می شومدر نهایت راه.....دیواری است که راه را بسته است ...... پنجره هایی که هیچگاه گشوده نشدند و آرزوهایم را تا مرز جنون ، جنونی که ساز آشفتگی مرا مینواخت تا مرا برهاند از دلواپسی ....
و باز پنجره ای که رو به دیوار باز می شد........
شاید باورت نشود که هنوز دلم پرپر می زند برای دستانی در دل تاریکی به نوازش روحم بپردازند.
و شاید باز باورت نشود که هنوز مدهوش سکوت نیمه روزی هستم که منتظر آمدنت بودم که هنوز در عمق خاطره ها خوابند...و من تنهایی هایم را میشمارم با آجرهای همان دیوار کذایی ....
و باز و باز و باز ....در تمام اندیشه ام نمی توانم باور کنم که ؟؟؟؟نه نمی خواهم باور کنم که
می تواند قِداست "دوستت دارم"و حرمت محبتِ تو از باورهای من دور شده است ...نه ... این منم که از باورهای خود دور هستم، این منم که مجالی ندارم تا با "تو" که بغض چشمانم را می فهمی خلوت کنماین منم که امروز شده ام یکی از مردم همین کوچه و بازار ...امروز جز سود و زیان هیچ نمی شنوم از رهگذرانی که یادشان خواهد رفت من بوده ام ،که سلامشان را بی پاسخ نگذاشته ام
و این سود و زیان شمارش سکه هاست نه ثانیه ها هنوز صدای مناجات می آید ...
هنوز.....
و من که در غرور چشمانت غرق شده ام... دیگر دوست ندارم بر نگاهی چشم بدوزم.دیگر غرور هیچ چشمانی را تاب نمی آورم که شاید بی تابی از دلتنگی باشد که ...
مگر نمی دانی؟؟؟
امروز دلم برای همه آنهایی که هزاران بار مهربانی را بر صفحه روزگار مشق کرده اند تنگ است
امروز برای "تو"
نه ...
دیگر نه .... نمی خواهم روزهایم بی "تو" معنا یابند
می خواهم دیگر عاشق ....
نه نمی شود
آخر دیشب دوباره باران زد
دیشب بی بهار باز باران زد
نه نمی شود
می شود؟؟؟