آن شب که غزل ناب مرا بوسیدی
گل لبخند پر از درد مرا بوئیدی
سرخوش از لحظه دیدار تو بودم اما
چون پرستو ز خزان نگهم کوچیدی
من به چشمان شب آلوده ات ایمان دارم
ای که از قصه ی پر غصه ی من نومیدی
من ز تاریکی چشمان ترم ترسیدم
لحظه ای که امیدمرا دزدیدی
تو غزل ساز دلم بودی و رفتی افسوس
گرچه هیچ از غزل تنگ دلم نشنیدی
********
برگشتم که برات بنویسم . هزارکلمه نوشتم و خواستم ارسال کنم باز دلم نیومد و پاکش کردم ده تا متن نوشتم و توی صفحه یادداشتم ثبت کردم و خواستم ارسال کنم باز دلم نیومد ... گفتم نه اون دل شکن و بیوفاست من که نباید مثل او باشم و دوباره متنی رو که نوشته بودم پاک کردم . بالاخره این شعر رو نوشتم که هم قسمتهایی رو گفته باشم هم بر عصبانیتم فائق بشم و بر اعصابم مسلط بشم و حرفی رو ننویسم که بعدش از پشیمونی ؛بیشتر خودمو بخورم و بگم چرا گفتم و مثل همیشه تصمیم گرفتم کلماتی رو که میخوام بگم و واقعیته ؛ قورت بدم و ....