دیروز هم ، مثل بقیه روزها... که وقتی از روزمرگی های اجتماعی
جدامیشدم و برمیگرشتم به سیاهچالم ؛ توی حال و هوای افکارم
غرق بودم بازم با خودم تنها شدم وتوی مغز خودم راه رفتم ....
یهو ......صدای جیغی و تُرمزی ....
هی ... مگه کوری خانم ؟
تازه انگاری بیدار شدم ...
زیر لب گفتم ببخشید و راه افتادم
صدای غُر غُرشو میشنیدم
فحش هم خوردم ... اما مهم نبود
من زخمی تر از این حرفام که چندتا فحش آبدار تکونم بده یا آدمم کنه ...
باخودم فکر کردم راستی این دنیایِ فانی چقدر ارزش داره ؟
اگه زیر چرخای این ماشینه له شده بودم ؟ اگه مُرده بودم چی میشد؟
به کجای دنیا و به چه کسی بَر میخورد یا دلِ کی میخواست بسوزه؟
اصلا" ممکن بود خیلیا رو هم خوشحال کنه ...
فکر کردم هنوز کارهای ناتمومی دارم هنوز حرفای نگفته دارم
هنوز خودمو پاک نکردم که معلوم بشه جام کجای اون دنیاست
انگاری هرچند وقت یه بار باید یه تلنگری به روح و جسمم بخوره تا
بفهمم دنیا بی ارزشه خیلی بی ارزش ....
برای چی اینقدر ناراحتم ؟
چه چیزی اینقدر ارزشمنده که جونمم برام مهم نیست ؟
آلـوده به گِـل است چشمه ی اشکم
شکسته از سنگ است آئینه ی دلم
سیاه است ، شبهای بی ستاره ام
ای اَبر نپوشان رَختِ تیره ات بر رُخم
که بی مهتاب نتوانم چهره درخاک کنم