چه خبر؟
هیچی بابا .... مثل همیشه ...
عیدی من ؟ !
بی خیال بابا.......
نویسنده : نازنین که میگه هرسالتون عید باشه
تو را دوست دارم اما آنطور که شایسته است نمیتوانم بگویم ، شاید نحوه عملکردم و گویشم تو را برنجاند ، شاید بلد نیستم دوست داشتنم را چگونه بتو بگویم اما خودت بهتر از هرکسی از نگاهم میخوانی که برای من تو چه کسی هستی . خود بهتر میدانی که تو جریان زندگی منی ... پس از من نرنج
منتظر باش اما معطل نشو ، تحمل کن اما توقف نکن ، قاطع باش اما لجباز نباش ، صریح باش اما گوشت تلخ نباش .... بگو آره اما نگو حتماْ ، بگو نه اما نگو ابداْ ....
علتهاشو میدونی ؟ خوب ، فکر کن .....
*****
نمیتونم باهات باشم اما برات میمونم ، نمیتونم توی چشمات باشم اما جلوی نگاهت می ایستم ، نمیتونم حرفاتو بشنوم اما صداتو میشنوم ، نمیتونم برات بخونم اما برات مینویسم .
*****
چه کسی میدونه که من در پیلهِ تنهایی خودم تنهای تنها هستم و در حسرت روزنه ای که نورخورشید وجودت بر تاریکی زندگیم بتابه ؟ یه کمی از تو لاک افکارت بیرون بیا تا ببینی که چقدر به این نور نیاز دارم و تو نیزبه این نور به این روزنه نیازمندی ، داریم فرصتها را از دست میدهیم .....داریم از دلمان فرار میکنیم .... تو هم میدانی که چه میگویم و چه میخواهیم هردومان خوب هم میدانی اما فرار میکنی از واقعیت فرار میکنی ....هیچکس نمیتونه اعتراض کنه که چرا واقعیت زشته اما میپرسه چرا؟من بهت میگم چون واقعیتها عکس درون آدماست چون واقعیت از هیچ چیز نمی ترسه .... اصلاْ نمیترسه ، واقعیت خیلی شجاعه .....
ایناهمه اش بهونه است ؛ چی ؟ چیا ؟ اینکه زمستونه و برف میاد ... آخه برف از آسمون خسته میشه ، اینکه پاییزه و برگ درخت میریزه ... آخه برگ از درخت خسته میشه ، اینکه دیر میشه و به مقصد دیر میرسی ... آخه تو از کنار من بودن خسته میشی ،اینکه آدمای دیگه چی میگن و چی نمیگن ... آخه خودت نمیخوای جلوی گویش ها بایستی چون از ایستادن خسته میشی ، اینکه همه اش بهونه میگیرم و تو رو میخوام ... آخه دلم برات تنگ میشه .....اینکه ........ بگذریم ...
*****
نمیدونم الان ساعت چنده ؟ ساعتهاست خودمو تو اتاق سرد و تاریکم زندونی کرده ام در رو از داخل قفل کرده ام آخه کسی جز نگهبان همیشگی سرای ما( که خودت بهتر میدانی کیست ) خونه نیست ؛ سکوتی طولانی .... حتی صدای نگهبان که میگفت تلفن کارت داره منو از جا نکند ... ((میدونستم اگه تو باشی به گوشیم زنگ میزنی ))صداشو میشنیدم که به مخاطبش میگفت : مثل همیشه سر درد داره مثل اینکه خوابیده ، چون جواب نمیده .... و بازهم سکوت ...
تنها چیزی که این آرامش رو برهم میزنه تک سرفه های نگهبانه و صدای صاف کردن سینه اش ...سرما خورده انگار ...اما حوصله آش پختن رو هم ندارم .دلم بحالش میسوزه اما کاری ازدستم بر نمیاد خودش اینطور خواسته ، میتونه به جای اینجا موندن بره پیش پدر و مادر پیرش ، من چه کنم ؟ تقصیر خودشه نمیخواد از اینجا کنده بشه .......
منم که جز تو و خیال تو کسی رو ندارم ، تو هم تقصیری نداری خودم این انتخاب رو کردم وقتی که دلمو بهت دادم فکر اینجاشو هم باید میکردم که نمیتونی کنارم باشی . من که اعتراضی ندارم ؛ دارم ؟ همون لبخند خیال برام بسه . مگه نه ؟همون .... اما تو خیلی خسیسی .... خیلی خسیس ... میدونی چرا ؟ آخه چند بار بهت گفتم پیراهنتو که بوی تنت رو میده بزار پیش من ؟ تا خیالت با عطر تنت آمیزه لحظات باتو بودنِ بی حضورت رو پُر کنه ؟ حرفمو جدی نگرفتی ،شوخی نبود که ؟! مگه نمیدونی که بوی تو تسکین دردهای بی تو بودنه ؟ اینو چرا ازم دریغ میکنی ؟ این چند روزه خیلی برات نوشتم اما انگاری هیچکدوم به دستت نرسید : یکیش این بود : نوشتم که : (( ساعت یک و نیم نیمه شب بود)) عزیزدلم ؛ کاش میتونستم الان باهات حرف بزنم همون تکرار حرفای همیشگی ...اینکه بهت بگم ای بهانه ی زنده بودنم با همه یاخته های وجودم فریاد میزنم تو را دوست دارم ، تو را میخواهم ، تو را نَفَس میکشم ....
و او ن یکی دیگه این بود: کجایی ؟ بهانه ی زندگی من کجائی ؟ که جوابمو نمیدی ؟ دلم تنگته دلم تنگته ....
امروز تاریخ 5/10/86 این یادداشت رو برای دوستان عزیز صاحبدل که تعدادیشون منم بعنوان دوست قبول کردند مینویسم که در شادی من شریک بشن . دیشب با (صاحبدل) تماس داشتم برخلاف این چندین ماه اخیر دیشب خیلی خیلی خوشحال بود وپشت تلفن میخندید اونم از اون خنده هایی که وقتی شروع میکنه دیگه حالاحالاها تموم نمیشه گفت نازنینم خیلی خوشحالم حالمم خوبه شادمان شادمان هستم و جالبه بعد از کلی صحبت بامن گفت دیگه مزاحمم نشو میخوام بخوابم (( توی این چندسالی که میشناسمش هرگز نشنیده بودم به این زودی ساعت 30/9 شب بگه میخوام بخوابم ؛ اونم اینطور ... از شادی؛ گاهی با آرامبخش هم که میخوابید ساعت از نیمه شب میگذشت )) حالا براش خوشحالم گفت : نازنینم خیلی خوشحالم زندگی داره روی خوشش رو بهم نشون میده دعا کن که این خوشحالی تموم نشه و ادامه داشته باشه که میدونی چه چیزی باعث خوشی منه میگفت احساس خوشبختی و رضایت میکنم نازی من برام دعا کن فقط دعا کن این شعف دل رو از دست ندم که هیچ چیز به اندازه این موضوع برام حیات بخش نیست ........... شما هم براش دعا کنین که این ایام رو تا آخر عمر داشته باشه . الهی آمین .
ای کسیکه باعث خوشبختی و شادی دوست عزیزتر از جانمان شدی من و مریم هم صمیمانه ازشما تشکر میکنیم همیشه دل شما هم شاد باشه . نگذارید بازهم رنگ غم به زندگیش بباره ...........سعی کنید چراغ دلش رو همیشه روشن نگه دارید.او جز شما کسی رو نداره
سلام بازهم نازنین فضول هستم این روزها زمزمه های عارفانه یا عاشقانه یا دلگیرانه صاحبدل را میشنوم و از درون رنج میبرم نمیدونم چه خیالائی تو سرشه حرف که نمیزنه فقط داره منو دلخون میکنه و هی مینویسه ... یکی از دفتراشو یواشکی بلند کردم هنوز نفهمیده که گم شده اینقدر توش گشت و گذار کردم تا این شعری رو که مرتب زمزمه میکنه و با صوتی سوزناک میخونه (( و خدائیش صدای قشنگی داره )) پیدا کنم و براتون بنویسم میگه میخوام برم سفر یه سفر دور و دراز .... میگمش دلم تنگت میشم ؛ میگه عادت میکنی عزیزم ...دلنگران نباش ......
غریب و بی کس و محروم و تنها
به زندانِ غم افتادم خدایا
ندارم کس که دستم را بگیرد
به جز دست تو ای حیِّ توانا
*****
کشم تا کی من این بارگران را
بیازارم روانِ ناتوان را ؟
خداوندا بده صبری به این دل
و یا پایان بده این نیمه جان را
*****
چو آزردی تن آزرده ام را
به خون کردی دل افسرده ام را
نویدی بر من افسرده دل ده
بکن شادان گل پژمرده ام را
*****
بیا محض رضای حق نگارا
مبر از خاطر خود این گدا را
بدست آور دل غمگین مارا
که تا راضی کنی از خود خدا را
*****
چو گیسوی نگارمن خدایا
سیه شد روزگارمن خدایا
دگر هرگز بکوی آن دل آرا
نمی افتد گذار من خدایا
*****
بدام غم گرفتارم خدایا
اسیر طره یارم خدایا
خلاصم کن از این دام بلاخیز
که پیش گلرخان خوارم خدایا
*****
سلام به همه دوستانی که تا بحال به من لطف داشته اند امروز آمدم اینجا تا از فرصت کوتاهی که دارم استفاده کرده و از این خانه و از شما مهربانان تشکری و خداحافظی کنم که با الطاف دوست عزیزم نازنین روبرو شدم ، لازم دونستم چند کلامی خطاب به نازنین عزیزم که همیشه مدیون محبت های بیدریغش هستم بنویسم و خطاب به عزیزانی که بصورت خصوصی و عمومی و ایمیل مطالبی را به من راهنمایی کرده اند . اینرا هم اضافه کنم که به آدرسهای شما هرگاه فرصت کنم می آیم و میخوانم و پیغام میگذارم .
باری .....
دوست عزیزم نازنین از محبتت بی نهایت ممنونم تو خیلی بمن لطف داری اما یادم نمیاد گفته باشم همه دلنوشته هایم را در وبلاگم مینویسم ؟!! و باید به تو و بقیه بگم این دل نوشته ها مربوط به گذشته ای نه چندان دوره که فقط در حد یک دلنوشته در روی سپید دفتره که من با قلم بی خاصیتم سیاهش کردم وگرنه ........آنچه که بر من گذشته است امیدوارم که بر سر هیچ بنی بشری نیاید سخت بود این مبارزه با خودم و زندگیم اما اینکار را کردم به این نتیجه رسیدم که این عشق زمینی ؛ عشق الهی مرا داشت تحت الشعاع خود قرار میداد و من به سادگی تصور میکردم یک ودیعه است از جانب خداوند منان اما این فقط تصور من بود من خویش را لایق ودایع الهی نمی بینم و خیال ندارم تا روزی که زنده ام دیگر در ماتم و عزای عشق بنشینم .از خداوند خواستم تا مهرش را از دلم بزداید زیرا طاقت آنهمه رنج و درماندگی را نداشتم . و فکر میکردم با این عشق من قدرتمند ترین زن دنیا هستم و هیچ چیز نمیتواند او را از من بگیرد . اما اشتباه میکردم. و حالا دیگر نه افسرده ام نه عاشق فردی زمینی و نه میخواهم هیچکس و هیچ چیز جز خدای لایزال بر دلم حکومت کند . به جرئت میگویم دیگر احساسی که داشت مرا از پای می انداخت در من وجود ندارد حالا بماند که چگونه به این نتایج رسیدم . گفتن سایر مطالبی که باعث چگونگی رساندن من به این مرحله بود صحیح نیست و میشود تکرار و تکرار و تکرار
اما دیگر نگران حال من نباشید . حالا غم من بخاطر این است که چقدر وقت و عمر گرانبهایم را هدر دادم و صرف فکر به این عشق و شکستهایش و مظالمش کرده ام برای خودم متاسفم که بسیار کوته فکر بودم . داشتن هرچیزی لیاقتی میخواهد پس حالا که دوباره لایق عشق الهیم شده ام از این ببعد برای عشقهای زمینی فقط احترام قائلم آنهم در وجود دیگران. آنان هرچه میکنند به خویش میکنند و مطابق همان هم به وعده گرفته میشوند .
دیگر تب ندارم دیگر دلم نمیطپد دیگر برای مردی اشک نمی ریزم چون مردی و مردانگی را مرده میپندارم((لا اقل در مدعیان مردانگی و قول وقرارهایشان )) دیگر برای هیچ قول وقراری ارزش قائل نمیشوم چون در این باب نیز صداقتی نمی بینم مگر به من ثابت شود ، دیگر احمقانه با احساس زندگی نخواهم کرد.
بگذار آنانی که می پندارند دنیا را فتح کرده اند در خیال خام پیروزی خود باقی بمانند ((آنانی که فکر میکنند آدمها بازیچه هایشان هستند))روزی همگان پی به حقیقت وجود خویش میبرند و در می یابند که دنیا فریبی بیش نیست ....چه برسد به آدمهایش که بهم دروغ میگویند ، ظلم میکنند ،توهین میکنند و ........... بیچارگانیم که فکر میکنیم دنیا تا ابد باقیست و ما نیز ابدی هستیم ، بدبختانیم که تصوراتمان در محدوده دایره دنیای خاکی میگردد و خویش را با آنسوی دیگر بیگانه می بینیم .
پس نازنیم برایم دل نسوزان که میدانی من از دلسوزی و دروغ همیشه متنفر بودم همیشه ..... چیزی که برای من اهمیت دارد در روی زمین خاکی و حاکی از تصوراتم صداقت و ایمان است لااقل من سعی میکنم اینها را از دست ندهم .
نازنینم اگر بگریم دیگر برای فرد نیست که هیچکس را دیگر لایق اشکهایم نمیبینم . مطمئن باش دیگر عکسی وجود ندارد که شبها درآغوش بگیرم همه جا را خالی کردم صاف و بکر عین روز اولش که جز عشق معبود عشق الهی خال یا نقطه ای سیاه نداشت و وامیگذارم آنان که به بازیهایشان مشغولند که خود میدانند چه میگویم ؟!ادامه بدهند، مرا دیگر با آنان کاری نیست ................
خویش را به حضرت دوست سپرده ام و آنان را نیز ..... خودش میداند که چه کند ؟ نه نفرین نه ناله نه انتقام نه دیگر حرف و سخنی ....آنان را به خودشان و خداوند واگذاشته ام .
و
خداحافظ یاران باوفایم ، دوستان مهربانم اگر روزی برگشتم و خواستم بنویسم گونه ای دیگر خواهد بود بی عشق زمینی و شاید ....نمیدانم تا خداوند چه خواهد پس خداوندا مرا آن ده که آن به ..........
خداحافظ
سلام دوستان
روز جمعه 4/8/86رفتم دیدن صاحبدل - پسرش در رو برام باز کرد گفتم مامان کو؟ گفت مثل همیشه تو اتاقشه کاراش که تموم میشه میره تو اتاقش و بیرون نمیاد مگه اینکه یکی از ما صداش کنیم و کارش داشته باشیم .
در زدم و چند لحظه ایستادم که اجازه ورود بگیرم آخه میدونم اخلاقش چیه ؟ وقتی غرق افکار خودش باشه اگه بمب هم بترکه از جاش بلند نمیشه یعنی نمیشنفه !! این بود که خودم سرخود وارد اتاقش شدم ؛ نشسته بود رو به قبله و سجاده اش پهن بود و زیر لب نجوایی داشت نمیخواستم خلوتشو بهم بریزم آهسته روی تختش نشستم و منتظر موندم انگار نمیخواست از اون حال خارج بشه همیشه این حالتشو دوست داشتم وقتی اینطوری میشینه و بقول خودش با دوست عزیزش صحبت میکنه اتاقش بوی عطر یاس میگیره ،صورتش مهتابی میشه .حال قشنگی داره ...
یه کم دور و برم رو نگاه کردم کنار بالشتش یه دفتر سیمی بود نا خودآگاه بر داشتم و شروع کردم به خوندن مطالبش((البته من بعنوان دوست صمیمی اش همیشه اجازه داشتم نوشته هاشو بخونم گاهی هم یه کوچولو ازشعرهاش استفاده کنم )) هرچی که ورق میزدم و میخوندم بیشتر دلم میگرفت .آخه مرد حسابی چه بلایی به سر این زن بیچاره آوردی که اینطوری سوز دلشو مینویسه ؟ باهاش چیکار کردی ؟ میدونی از وقتی اون حرف رو بهش زدی و رفتی چی به سرش اومده ؟ از درون داغون داغونه بی انصاف.
((اگر چه وقتی توی جمع قرار میگیره حالت و احساساتش کاملا با خلوتش فرق داره و خیلی خودشو کنترل میکنه ))
دلم میخواست بغلش کنم و ببوسمش و بگم عزیزم من کنارت میمونم اما من کجا و عشقی که برای او مثل خدا میمونه ؟ نمیدونم چیکار کنم که از لاک خودش بیرون بیاد ؟ گرچه سعی میکنه مبارزه با دردش کنه اما من که خیلی وقته میشناسمش میدونم که چه رجری میکشه و به روش نمیاره . فقط دوست داشتم به اون کسی که باعث و بانی این درد عمیقش شده بگم تو چطور دلت اومد باهاش اینکار رو بکنی چطور تونستی یه قلب مهربونو اینطوری بشکنی ؟ یعنی میتونی راحت و بی خطر زندگی کنی ؟ خیلی بی انصافی که اینهمه عشق و خلوص رو نمی بینی
گفته بود دیگه نمیخواد اینجا بنویسه گفته بود هرکاری دوست داری با خونه ی عشق من بکن یا حذفش کن یا خودت بنویس یا به یکی بده از این خونه استفاده کنه من دیگه لازمش ندارم یعنی کسی نیست که بخوام حرفامو بهش بگم .دیگه نیست ...اما من نمیزارم اینطوری ادامه پیداکنه بلاخره صاحبدل رو به خونه اش بر میگردونم .
امروز یکی از نوشته هاشو اینجا مینویسم البته یواشکی خودش:
خیلی سخته باورکنم ظالمی ، خیلی سخته باور کنم دروغ گفتی ، اینکه باورکنم بازی کردی ، ریا کردی
خیلی سخته ....
آنقدر سخت که باورم را هم باور ندارم
میخوام با یاد آوری ظلمت به خودم بقبولانم که دوستت ندارم
هی به یادم می آورم که چه زخمی بر دلم زده ای
باخودم نجوا میکنم ... باید مثل او باشی ، باید از او منزجر بشی باید بهش بگی توهم دوستش نداری
اما نمیشه
نمی تونم ، نمی تونم ازت متنفر بشم ، نمی تونم فراموشت کنم ، نمی تونم ............
جای زخم خنجرت روی دلم حک شده ، میسوزه قلبم ، میگیره دلم ، میگریه چشمم
اما بازم نمیتونم فراموشت کنم
حرفها ، حرکتها ، لبخندها ، نجواها .... همهمه ای تو مغزمه
گاه فریاد میزنم ، دستمو رو گوشام میزارم و میگم بسه بسه بسه ... مگه بهت ظلم نکرد؟ مگه باهات بازی نکرد؟ مگه احساست رو به سُخره نگرفت ؟ مگه زیر پاهای ستمش لگد کوبت نکرد؟ آخه چقدر بی غروری زن؟ چقدر احمقی که هنوز باهاش راه میری و زندگی میکنی ؟ هنوز دعاش میکنی هنوز عاشقانه عکسشو بغل میگیری و میخوابی ؟ بدبخت .......... بیچاره ..... بی غرور ........احمق ... تو باید ازش متنفر باشی .......بگو بگو که ازش بدت میاد ، ازش متنفری ، دلت میخواد ..........
دستمو محکم تر روی گوشام فشار میدم
نه نه نه نه نه نه بس کن بس کن نمیتونم نمیتونم
هنوز دوستش دارم هنوزم عاشقشم هنوزم برام عزیزترینه .....
آره دفتر نازم به تو به صفحه سفید تو نمیتونم دروغ بگم
به دلم نمیتونم دروغ بگم
دلم که میدونه هنوز عاشقشه .......
دوستت دارم مردِ من ... تو تنها عشقی بودی که بعد از خدا توی دلم نشستی
بی تو خیلی سخت زندگی میکنم
تو خلوت شبهام هنوزم گریه میکنم
ولی دیگه به رویت نمیارم و حرفی از عشق نمیزنم
دیگه نمیگم دوستت دارم
دیگه بظاهر مواظبت نیستم اما همه جا دلم با توئه همه جا باهاتم نه خودم ، دعاهام ...
دعاهام با توست ... به باد گفتم که تو گوشهات نجوا کنه
زنت هنوزم عاشقه هنوزم دوستت داره هیچکس نمیتونه جای تو رو تو دلش بگیره ....
..................................................................
....................................................................
یک حرف دارم برات برادر : واقعا میتونی به همین راحتی از کنار اینهمه محبت بگذری؟ تا حالا با وجدانت حرف زدی ؟ به خودت بیا . اینم بگم که من اگه جای او بودم ببخشید ها ؟یه تُف گنده می انداختم کف دستت اما دوست من دیوونه است اینو خودش اعتراف میکنه که دیوونه است . نازنین
سلام دوستان بر اساس صحبت قبلی نامه ی صاحبدل را عینا دراینجا درج
میکنم امیدوارم که به خواسته اش برسد/نازنین
* به همه دوستانی که در اینمدت مرا تحمل کرده اند سلام عرض میکنم .
این مطلب طولانی است و خواهشی که دارم اینست که این آخرین مطلب را با با حوصله بخوانید و پس از شنیدن شرح ماجرا جواب سئوالهایم را بدهید.
*خواهش دیگر م اینست که تمنا دارم به هیچوجه به فردی که در باره اش مینویسم هیچگونه توهینی نشود زیرا با تمام این احوالات هنوز هم برایش احترام زیادی قائلم و هنوز هم در حد پرستش دوستش دارم .
و اما ...
امروز ؛ در این خانه آخرین حرفهای منو میخونید .
مهم نیست که در مورد من آشنا یا غریبه چه فکری میکنید .
این یادداشت آخرین نوشته یک زن تنها و عاشق
در این صفحه خاطره انگیزه ...این وبلاگ اولش برای این ایجاد شد
تا حرفهایی را که حضوری نمیتوانستم به او بگویم ولی میخواستم حرمت
عشقش را نگه دارم . بنویسم تا بخواند. ودیگر هیچ........
مهم نیست که چگونه مورد تهمت و افترا قرار گرفتم . مهم نیست که
چگونه بیگناه پای چوبه اعدام یک قاضی از همه جا بی خبر رفتم و طناب
دار به گردنم آویخته شد . مهم نیست که چوب بی عدالتی عشقی راستین
و صادقانه را خوردم . مهم نیست که دیگر اورا بعنوان همسرم نمی بینم .
مهم نیست که چشمانش دیگر مرا نمی بیند و گوشهایش صدایم را نمی شنود
من که چشم و گوش دارم .
اینهم مهم نیست که خاطراتی تلخ و شیرین بهمراه دارم و اینک با کوله باری
از فکر و خیال و درد و رنج زندگی را سپری میکنم .(( گفتم خاطراتی تلخ
و شیرین زیرا از چگونگی این عشق بد فرجام بود )) تلخ بود چون به ناحق
مورد بی مهری وظلم و تهمت قرار گرفتم که آنرا به خداوند واگذارکرده ام که اوست دادستان دهر و قاضی ای عادل که از درون مخلوقاتش خبر دارد.
شیرین بود بخاطر وقتی که با عشق به او میخوابیدم و بیدار میشدم . غذا
می پختم . سر کار میرفتم ((که خیلی وقته سرکار نرفتم )). خرید میکردم
و .... شیرین بود وقتی که ماموریت
میرفت و شبهای تنهائیش را با من تقسیم میکرد و نیمه شب با زنگ تلفنش
بیدار میشدم و هیجان شنیدن صدایش خواب را از چشمانم می ربود .وقتی
میگفت دلش برایم تنگ شده از شادی پرواز میکردم و لحظه شماری میکردم
تا بیاید وقتی تلفنی معاشقه میکرد و مرا پشت تلفن میبوسید ... وقتی
که از .............ه....میگفت ... آه خدای من ...
مهم نیست که دیگر به اس ام اسی کوچک هم دلخوشم نمیکرد و تلفنهای بی
وقفه اش خاموش شدة بود . مهم نیست که حتی همان ماهی یکبار هم دیگر
نمی بینمش . حالا دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست حتی اثباط بی گناهیم .
حالا وقتی به عکسهایش نگاه میکنم یادم می افتد که چه آسان مرا لگد مال
کرد چه آسان بخاطر هیچ مرا فروخت به بیمعرفتی ... یادم می افتد که چه
روزها و شبهایی را پشت سر گذاشتم من با دنیایی از عشق و سر مستی حضور ِ او
و او با ....
چه آسان بود برایش ترک من بخاطر دیگری و چه تلخ بود برایم لحظاتی که
به بیگناهی ام فکر میکردم . آخر به چه جرمی ؟ به چه گناهی اینگونه مرا
به گند کشید ؟ به کدامین گناه مجازاتم کرد ؟ به کدامین گناه به زندان رنج مرا افکند؟
اینقدر عشق و صداقتم ؛ دوست داشتن و ایثارم نفرت انگیز بود ؟
همیشه شنیده بودم دل به دل راه دارد . اما دل او هیچوقت با من نبود .
هزاران سئوال بی جواب در ذهن و روحم مانده که هفته هاست روحم را
مثل خوره میخورد و رنج میبرم . عیبی ندارد او خوش باشد و خوشبختی
را با دیگری احساس کند و بیابد همین برایم کافیست . آخر مگر من خوشبختی و
سعادت و سلامتش را از خدا نمیخواستم ؟ اگراینطوری سعادتمند میشود
عیبی ندارد . من که جز وسیله ای بیش نبودم برایش .بالاخره هر وسیله ای
یک روز کهنه و فرسوده میشود و از بین میرود . اما مگر نمی گفتند ازقدیم
که دوست کهنه اش خوبه ؟ پس من چرا بَد شدم ؟ مگر غیر از زن ؟ دوست
او نبودم ؟! شاید همه را در خواب میدیدم و خودم خبر نداشتم ؟!!!!
**********
آخر گناهم چه بود که بی احساسی او را بر دوش میکشم ؟ مگر جز عشق
و محبت و صداقت و یکرنگی ؟ جز تن به خواسته های او دادن ؟ کار دیگری کرده بودم ؟
خداوند شاهد و ناظر بر اعمال و افکار و عشق من بوده و هست .
به حرمت قرآن کریم و به صاحب قرآن مجید قسم یاد میکنم هرگز قدمی به
خیانت به او یا بازی با او یا دروغی نسبت به او بر نداشتم که اینگونه باید
تاوان گناهی ناکرده را پس بدهم .
شما به من بگویید چگونه آرام بگیرم ؟ میدانم همه میگویید با معبود اصلی
با خدا راز و نیاز کن ... مطمئنن باشید که همینطور هم هست .دلم با حضرت
دوست است و بس وگرنه تا بحال خودم را سر به نیست کرده بودم ...اما
روحم آرام نمیگیرد تا جواب سئوالهایم را نیابم . نمیتوانم اینراهضم کنم که عاشقانه
همسری را در آغوش بگیرم ولی او در افکاری مخربانه غرق باشد و به این
بیاندیشد که برای لحظاتی ... خدایا این بی حرمتی را نمیتوانم بپذیرم .
نمیتوانم بخودم بقبولانم که در تمام اینمدت عروسک خیمه شب بازی بوده ام
در تمام اینمدت برایش شبیه به زنانی آنچنانی بوده ام که برای ساعتی لذت
و خوشی مورد استفاده قرار میگیرند . خدای من این موضوع مرا شکنجه میدهد
اینکه فکر میکنم برای مَردَم ، برای عشقم ، برای همه بودنم برای کسیکه
بهانه زندگیم بوده ، شبیه به عروسکهای رنگین و زنی لحظه ای بوده ام .
نمیتوانم تحمل کنم . احساس میکنم بیشرف بوده ام . احساس میکنم نانجیب
بوده ام احساس میکنم که خودفروش بوده ام احساس تلخی است که حرمت
سالهای وفا و صفایت ، نجابت و شرافتت را بشکنند و تهی ات کنند .خیلی
تلخ خیلی تلخ ....
بماند......
و اما ........
بعد از اینهمه درددل که خلاصه ای از یک کتاب زندگی بود سئوالم را می پرسم
شاید به نظر بسیاری از شما دوستان این سئوالات بی شرمانه بیاید و مرا
زنی بی حیا و بی حرمت و نانجیب بخوانید وبدانید. ولی به حرمت صاحب
قرآن که قصد بی حرمتی و جسارت به هیچیک از شما عزیزان و یا مدیران
پارسی بلاگ را ندارم همینقدر که به اینوسیله دوستانی صدیق و روراست
پیدا کردم خداوند را شاکرم . فقط این سئوالها مرا تهی نموده که جوابی برایشان
نیافته ام . مدتهاست روحم آزرده است شاید با جوابهایتان مرهمی بردل زخمی
و ریش ریشم بگذارید:
و سئوالها ....
1- به چه چه گناه و تقصیری مثل یک تفاله بدرد نخور دور انداخته شدم ؟
2- چگونه مردی ، همسری کنار زنی سر بر بالین میگذارد که او را دوست ندارد؟
3- چگونه مردی ، زنی را محکم در آغوش میفشارد و نجوای عاشقانه سر
میدهد اما دوستش ندارد ؟
4- چگونه مردی ساعات شبانه روز زنی را پر میکند ولی احساسش را به
بازی میگیرد؟ و به راحتی با ترک کردنش به او میگوید که از اول تو را دوست
نداشتم ، اما تو متوجه نمیشدی که من احساسی بتو ندارم ؟
5- چگونه زنی به سپیدی سحرگاهان عشق و نیایش ناگهان رنگش برای
مَردَش تیره و تار چون شبی بی ستاره و مهتاب میشود؟
6- چگونه است که بیگناهی بخاطر گناهی که خودش نیز نمیداند چیست ؟ به
تهمت و افترا دچار میگردد و عشقش را به سُخره میگیرند؟
7-مگر ممکن است که مردی ، زنی را دوست نداشته باشد و به او هیچ احساسی
نداشته باشد اما در آغوشش بیارامد؟
با تمام احوالاتی که شرح دادم چنین چیزی ممکن است ؟ میشود؟ میشود؟ میشود؟
خدایا چگونه باور کنم ؟ چطور تحمل کنم ؟ که حُرمتم به تاراج رفته است ؟
دوستان گرامی سلام
صاحب این وبلاگ خواسته که یک خبر را به شما دوستانش برسانم.
ایشان قصد واگزاری این وبلاگ را دارند .
اگر کسی مایل است اینجا ادامه بدهد در پیامهای خصوصی اطلاع بدهد .
ضمنا اطلاع دادند که قبل از واگزاری آخرین یادداشتشان را که پرسشی مهم است از دوستان میدهند تا برایشان بنویسم .و تقاضا داشتند که همه جواب بدهند تا بتوانند به جواب سئوالشان برسند .
اینرا هم گفتند که به همه دوستانی که در لینکهایشان هستند سر میزنند.
ن.ت. ایشان سخت بیمار هستند برایشان دعا کنید
نویسنده :نازنین
خودت قضاوت کن ، این دل از اولش دیوونه بود؟ یا این تو بودی که دیوونش کردی و گذاشتیش به حال خودش؟ دلم کجاست ؟ پسش بده من دلمو میخوام .
اجباری در کار نبود و نیست ، گفتی دوستت دارم ولی عاشقت نیستم؛ گفتم عاشقی و نمیدونی گفتم مگه عشق شاخ و دم داره ؟ بعدش محکم ایستادی و گفتی دوستت دارم .
حالا میگی از اول هم دوستم نداشتی و من برات فقط یک دوست هستم این دیگه چه جور همسر داریه ؟
یک عمر لحظه لحظه خاطرات با هم بودنمون رو مرور کردم و تو دفتر خاطرات دلم نوشتم
هر روز بیشتر از روز قبل عاشقت شدم هرروز به درگاه خدا زار زدم که تو رو حفظ کنه و
ازمن نگیره ولی تو خودتو از من گرفتی .باهام بازی کردی؟
حالا که اینطوری خواستی مهم نیست منم این برگ رو از دلم میکنم و به باد میسپرم ((حتما میدونی که برگی از عمری نوشته ؛ دل کندن، یعنی چه )) دیگه با خاطرات نه میخندم نه گریه میکنم نه روبروی 62ضربدر 62 ضربدر تا بینهایت می ایستم و میشمارمشون نه نگاهشون میکنم تا امروز سحر هم که روبروشون ایستاده بودم شمرده بودمشون خیلی بیشتر شده بودن اما از آلان دیگه وجود نخواهند داشت چون تو دیگر نیستی .
یادته یه رو گفتم اینقدر دلمو نشکون ؟اینقدر شکستیش که دیگه نمیشه بندش زد؛ حالا دیگه خرده هاشم نمیشه جمع کرد. یادته گفتم نزار عشقم تبدیل به بیزاری بشه (که نمیدونم میشه یا نمیشه ) فقط خندیدی همون وقتی بود که بار اول اذیتت رو شروع کردی .
همه بهم گفتن دیوونه اما من دیوونه نبودم تو منو دیوونه کردی و کنج تیمارستان دلم رهام کردی ....آخه روی کدوم دیوار باید می نوشتم که خرابش نکنی تو همه دیوارها رو ویرون کردی . از روی کدوم پل باید عبور میکردم که نخوای خرابش کنی ؟پُل ها رو هم خراب کردی .... اینا هیچکدوم مهم نیست بقول تو دوست داشتن رو نمیشه از بازار خرید ، زوری هم که نیست ، اما چرا دروغ گفتی ؟اول گفتی دوستت دارم بعد گفتی ندارم . چرا باهام بازی کردی ؟چرا ازم استفاده کردی ؟ مگه من آبنبات چوبی بودم ؟ مگه من دستمال کاغذی بودم ؟ من زنت بودم مگه نه ؟ میدونی چیه ؟ من برای خودم نمی ترسم برای تو که دل شکستی میترسم آخه بدجوری دلم شکسته ...
تو که از مرگ چیزی نمیدونی ، میدونی؟ یادته گفته بودم به هوای تو نفس میکشم ؟ یادته گفته بودم بهانه زندگیم هستی ؟ یادته گفته بودم بی هوای تو میمیرم پس هیچوقت نفسم رو نگیر؟ اما تو گرفتی اش؛ یادته گفتم تا آخرش هستی ؟ گفتی که هستم ؟!!! دروغ بود ، دروغ بود نمیخواستی باشی اما برای دلخوشکنک من گفتی تا آخر جاده باهاتم .بدجوری باهام بازی شد بدجوری شکستی منو حالا من یه مترسکم بی خنده و بی گریه ...
شاید این آخرین نوشته ای باشه که از من میخونی تا ...
من تا این لحظه هنوز هستم یه روزی به تو گفتم اگه تا قله قاف هم بری من کنارت هستم هیچوقت منو گم نمیکنی ؛ یادته گفتم هروقت احساس کردی که منو گم کردی کافیه فقط صدام کنی ؟ من هیچوقت گم نشدم ... اینقدر گم نشدم که دیگه حضورم رو فراموش کردی و نادیده گرفتی .
اما این رسمش نبود که بیوفایی کردی ، رسمش نبود عزیز رسمش نبود ...
دل من مال خودمه به هرکی که بخوام میسپرمش .... اعتراضی هست؟ میخوام خودمو گم کنم شاید بخاطرت بیاد که من بودم ...اونوقت صدام کنی . میخوام بشم مثل ...... شاید یادت بیافته که من خیلی ساکت و آروم همراه دلت بودم و ندیدی منو ... میخوام ......................
(*)(*)(*)(*)(*)
اگر عاشقت نبودم ارزو می کردم که عاشقم باشی .عاشقی درد بزرگیست.طاقت سختی کشیدنت را ندارم.
(*)(*)(*)(*)(*)
روزی ازم پرسیدی:بزرگترین آرزوی توچیست؟
گفتم:تحقق یافتن آرزوی تو...
اما افسوس هرگزندانستم آرزوی تو جدایی از من بود
(*)(*)(*)(*)(*)
دل که رنجید از کسی خرسند کردن مشکل است شیشه بشکسته
را پیوند کردن مشکل است کوه را با آن بزرگی میتوان هموار کرد حرف ناهموار را هموار کردن مشکل است.
(*)(*)(*)(*)(*)
در تصاویر حکاکی شده قلبم هیچکس عصبانی نبود/ هیچکس سواره و کسی پیاده نبود /هیچکس به کسی تعظیم نمیکرد/ هیچکس سرافکنده و شکست خورده نبود/هیچکس را بر دیگری برتری نبود/هیچ تصویر دروغی وجود نداشت /تصاویر ؛ همه عریانیِ صداقت داشتند.
انگار همین دیروز بود که در فصل بهاری دل انگیز میدویدم و مست از زیبائی هفت رنگ آسمان آواز میخواندم . چه ساده ، باد از صداقت میخواند ؛ چه زیبا بود رقص قاصدکها ؛ دنیای کوچک من به بزرگی خدا بود ؛چه زود گذشت ...
دیگر از جوانه های احساس خبری نیست ، تنها سکوتِ سنگین شب است و بس .
از زمانی که حس کردم بار سنگین احساسم به مقصد نمیرسد ؛ غزلهایی میسرایم از سَرِ دلتنگی و مینویسم تا بلورِ چشمانم ذوب شوند .
نمیتوانم بگویم که احساسم را میتوانم به دار بیاویزم اما سعی در کُشتنش دارم . زیرا یاد گرفتم که عشق با تمام عظمتش عمر کوتاهی دارد؛ یاد گرفتم که عشق یعنی فاصله و فاصله یعنی دو خط موازی که هیچگاه به هم نمیرسند؛ یاد گرفتم در عشق هیچکس به اندازه خودم وفادار نیست و یاد گرفتم که هرچه عاشقتری ، تنها تری .
((یادمه یه دوست کوتاه مدت یه روز برام گفت : من دوستت دارم خیلی هم دوستت دارم . لبخندی زدم و گفتم تندیس ... اسم قشنگی رو برای خودت انتخاب کردی اما معنیِ اونو میدونی ؟ گفت : چه ربطی داره به دوست داشتنم ؟ گفتم : وقتی عمیق فکر کنی میفهمی که چه ربطی داره . مکثی کوتاه کرد و گفت: جان میخواستم فدایت کنم اما دیدم اینطوری کار چندان سخت و مهمی نمیکنم و پیدا کردن دوستی که ارزش جان فدا کردن رو داشته باشه مشکل بود دیدم تو جانت را فدای دوستی کرده ای که ... اما من ارزش تو و دوستی ات را در این مدت کم شناختم بنابراین جانم به فدایت ای دوست .و من گفتم : تندیسِ مهربان کفش روزگار پاهایم را بسیار زده و میزند میدانم که هرپاپوشی را بپوشم همین خواهد بود که از اول بوده است ... پس مرا دوست ندان و دوستم نداشته باش که من دیگر دلی برایم نمانده است . من خیلی خسته ام خسته از کفش روزگار... واکنشش تعجب بود و اشک ....گفت : مگر من با تو چه کردم ؟ گفتم هیچ ...من با خویش بیگانه گشته ام . این منم که دیگر نیستم و دیگر هیچ هیچ هیچ .... ))
و .....
گفتی که از من دل چرکینی ، آنهم برای حقی که داشتم ؟! برای عشقی که حسادت آفرید و سکوت اختیار کرد؟!و تنها ؛ جائی ،صدای اعتراضم به نمایش گذاشته شد که برای تو احساس خطر کردم و بگونه ای گلایه آمیز بر زبان آوردم و گفتی و گفتم ... بعد تکرار شد به نوعی دیگر که خود ، خواستی تا دنباله اش را بگیرم برای حس کنجکاویت ؟ نمیدانم . علامت سئوالت ؟ نمیدانم . بدبینی ات ؟ نمیدانم . تردیدت ؟ نمیدانم . با تمام این احوال ترکه ات را بر تن ِ من تاراندی به خاطر گناهی ناکرده بخاطر اینکه دلی همراه و عاشق داشتم ... خانه ْ دلت را دُمل چرکینی از بیگناهی و زیادیِ عشق من پُر کردی و بغض و نفرت را به آن افزودی و تازیانه ات را بر تَن ِ نازک عشقم فرو نشاندی ... این دُمل چرکین را بر سرم کوبیدی و خال هندو بهانه کردی....
امروز بتو میگویم : اگر بر دُمل ِ چرکین نیشتری میزدی سر باز میکرد و ازمیان میرفت و درد ساکت میشد و جای زخمش خیلی زود محو میشد.آنهم دُملی که خود در خیالت ساخته بودی . زود خوب میشد چون از عشق پر شده بود و میتوانستی آن را ببینی آن چرک نبود که دلت را چرکین کند . آن عشق بود فقط مهر بود عظمت بود. وفاداری و حُرمت بود . و اگر همان نیشتر را به خالِ هندو میزدی همان که برایت جلوه ای بیش داشت از جا کنده میشد ولی این خالِ گوشتی جایش حفره ای عمیق ایجاد میگردید و زخمی عمیق تر؛ شاید به ظاهر ترمیم میشد اما فکرش را کرده ای که خالها معمولاْ ریشه دارند و باز بوجود می آیند ؟ چه بسا سرطانی باشند و تحریک آنها باعث دوانیده شدن ریشه هایش میشود و تار و پود وجود را به تاراج میبرد؟ عزیزم مواظب خودت باش. من دیگر نیستم تا مواظبت باشم .
خیالی نیست .....
بگذار من همان دُمل ِ چرکین باشم لااقل ریشه درد را با سَر باز کردنم می خشکانم اما ریشه ای از رنج را پیچک وار به اندامت نمی دوانم تا نابودت کنم . من نمیتوانم خال هندویی زیبا باشم و با غَمزه ی سکوت ؛ فقط نمائی از زیبائی را در تو بارور کنم و بعد تورا بخشکانم . نه ، این از من بَر نمی آید ... من نمیتوانم ، نه نمیتوانم ...
حسادتِ عشق ِ من برای تو همان دُمل بود و پرسشهایم از تو همان چرک ... و تو به خیالت که ..............
من همیشه مثل باد بودم اما طوفان نبودم که ویرانت کنم .نسیمی بودم که بر تو وزیدو گذر کرد تا نوازشت کند نه شلاق باد که بر روحت بنشیند. در مقابلِ چشمانت زندگی کردم اما چون خار به چشمانت فرو نرفتم . برای همه کس و همه جا حضوری آرام و صادق داشتم اما برای هیچکس و هیچ چیز در هیچ کجا عاشقانه و صادقانه توآماْ همگام نبودم چون فقط تو بودی و بس ...
تلاش نکردم زنجیر باشم و دست و پایت ببندم ، تلاش کردم که حلقه باشم و بر دربِ قلبت بکوبم تا بگشائی درب ... تا چون نسیم بر تو بوزم ... سعی کردم نمک باشم اما بر زخمت نپاشم . سَر به هوا دویدم تا به نقطه آغازینِ آسمانی ات برسم و پایم را در سنگلاخ فرو میکردم و خونهای چکیده از زخمش را به جان میخریدم تا تو آرام باشی . اما . ... پایم در آتشی فرو رفت و مرا سوزانید و به پایانم رسانید ...
زود قضاوت کردی ؛ زود پیش بینی کردی؛ زود لِه کردی ؛ زود خُرد کردی ؛ زود بُریدی ؛خیلی زود جا زدی ....
بارها و بارها به ماندن ارزش دادم به بهانه ای بی بها بیرونم کردی ، بخاطر تو برای زندگی ارزش قائل بودم و مُردن را بی ارزش میدانستم .حالا برعکس ، مرگ را اندیشه ای برتر میدانم برای زندگی کردن . حالا رفتنم ارزشمند تر شده است . نه بخاطر اینکه مرا رانده ای نه بخاطر اینکه ارزشهایم را نابود کرده ای . نه ....بخاطر همان دُمل ِ چرکینی که خود نیشترش زدم و خال هندو را به تو سپردم که هرکاری میخواهی با آن کنی ... تا بخوانیش ، تا بدانیش ، ... نشناختی ام ؛ نشناختی ... همین ...............
ایکاش قلبم دردِ بی انصافی نداشت ؛ سینه ام هرگز پریشانی نداشت
کاش برگهایِ آخر ِ تقویم ِ عشق ؛ حرفی از یک روز پایانی نداشت .....
و در آخر ..........
باورم نداشتی ............
..............................
بودنم را هیچکس باور نداشت ، هیچکس کاری به کارِ من نداشت .
بنویسید : بعد ِ مرگم روی سنگ ، با خطوطی نرم و زیبا و قشنگ
اینکه خوابیده اینجا .... توی ِ این گور ِ سرد و تنگ ....
آنکسی بود ....که بودنش را هیچکس باور نکرد .
خداحافظ
مرگ تدریجی ام را چاره نیست . من خویش را در خویشتن کُشته ام .