غلام همت آنم که زیر چرخ کبود هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
***********************************************
به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد
عجب از محبت من که در او اثر ندارد
***********************************************
رازی نهفته در دل مدفون است .
با اینکه تمام چیزهائی رو که داشتم از من گرفتی اما یک یادگار را هرگز نتونستی ازمن بگیری با اینکه خودت دادی ولی نه میدانی چیست نه من میگویم ... حیف که این یادگاری را بنا به دلائلی نزد کسی به امانت گذاشته ام . دو دوست همیشگی از این یادگار مطلعند فقط آنها میدانند و بس . با اینکه تصمیم گرفته ام که تو را فراموش کنم و دلتنگت نشوم \ اما گاه این دلتنگی عارض میشود آنگاه به خودم نهیب میزنم که مگر ندیدی با تو چه کرد ؟ مگر نه اینکه همه گونه سر و سری با دیگران دارد و برای تو فیلم بازی میکند که من پاکم \ درستم \ سالمم و ... ؟ اما آثار این پاکی و سلامت و بی ریایی را در جای جای مختلف دوستان مشترک می بینی و ........ پس آن یادگار را هرگز نگو یادگاری که مربوط میشود به قبل از غیبت یکسال و اندی او / و آوارگی تو در شهرهای مختلف ایران .... خیلی سخت تر از همه ی بدیها بود اما شیرینی اون یادگار از تلخی حوادثی که بر من راندی میکاهد ....... کامم تلخ است از اینکه نمیتوانم یادگار را پیش خود محفوظ کنم.
یه دوست خیلی خوب داستانی برایم فرستاده که کما بیش مرتبط است با من و زندگی من و قطعه شعری نیز که وصف حال من است .
بخوانید.....................................................
یکی بود یکی نبود... زیر گنبد کبود هیچکی نبود...
آنجا که درخت بید به آب می رسد ، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدندآن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند...و عاشق هم شدند!کرم ، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد.و بچه قورباغه ، مروارید سیاه درخشان کرم.بچه قورباغه گفت: من عاشق سر تا پای تو هستم کرم گفت: من هم عاشق سر تا پای تو هستم، قول بده که هیچ وقت تغییر نمیکنیبچه قورباغه گفت: قول می دهم...ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرددرست مثل هوا که تغییر می کند.
دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند ، بچه قورباغه دو تا پا در آورده بود...کرم گفت: تو زیر قولت زدیبچه قورباغه التماس کرد: من را ببخش دست خودم نبود،من این پاها را نمی خواهم …من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.کرم گفت: من هم فقط مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم .
قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنیبچه قورباغه گفت: قول می دهم...ولی مثل عوض شدن فصل ها ،دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند ،
بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست در آورده بود!کرم گریه کرد: این دفعه دوم است که زیر قولت زدی
بچه قورباغه التماس کرد: من را ببخش، دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم …من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.
کرم گفت: من هم فقط مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم، این دفعه آخر است که می بخشمت ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند، او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند...دفعه بعد که آنها همدیگر را دیدند او دم نداشت! کرم گفت: تو، سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی بچه قورباغه گفت: ولی تو، رنگین کمان زیبای من هستی! آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه و درخشان من نیستی. خداحافظ...
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آن قد به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد یک شب گرم و مهتابی ، کرم از خواب بیدار شدآسمان عوض شده بود ،درخت ها عوض شده بودند، همه چیز عوض شده بود …اما علاقه او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود! با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت که ببخشدش بال هایش را خشک کرد، و بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند... آنجا که درخت بید به آب می رسد ، یک قورباغه ، روی یک برگ گل سوسن ، نشسته بود پروانه گفت: ببخشید ، شما مروارید ...ولی قبل از این که بتواند بگوید: « سیاه و درخشانم را ندیدین »؟ قورباغه جهید بالا و او را بلعید،
و درسته قورتش داد! و حالا قورباغه ، آن جا منتظر است...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند. نمی داند که کجا رفته!!!!
(پایان)
**********************************************
مثل من هرگز کسی عاشق نبوده
سوختن از عشق را لایق نبوده
از توام بر آتش و خاموشم از تو
تا نگویی بر وفا صادق نبوده
هر چه میسوزم تو میگویی کم است
قصه ام ورد تمام عالم است
پس چرا آزردنم را دوست داری
حسرت و غم خوردنم را دوست داری ؟
هر چه را میخواستی از من بدست آورده ای
مرگه ( غرورم ) بس نبود که قصد ( جانم ) کرده ای
منکه دنیا را به پایت ریختم
زندگیها را به پایت ریختم
من که با خوب و بد تو ساختم
آبرویم را به خاک انداختم
دیگر چه خواهی ؟
من که همچون بت پرستیدم ترا
هرکجا رفتم فقط دیدم تورا
با تمام گریه ها از دست تو
می شکستم بغض و خندیدم تورا
پس چرا آزردنم را دوست داری
حسرت و غم خوردنم را دوست داری ؟
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
آنگاه که حُکم رعب و وحشت را در دلت امضاء کردی و از سوی سرنوشت جرئت ریسک نداشتی ؛ جُرمت چه بود ؟عاشقی ؟
اگر عاشقی جُرم تو بود که حُکم قلبت را امضاء نمیکردی و به اجرا نمیگذاشتی ! نمیدانم از خدا میترسیدی یا از بنده هایش؟! کدامین دولت ِعشق را پرسه میزدی ؟ عشقِ الهی و زمینی یا عشق ِ نفسانی و زمینی را ؟تو که نفس ِزمینی را بیشتر از خدا میخواستی پس چرا بنام عشق مُهر بر یک دلِ بهشتی زدی ؟! این که نامش هوس بود زیرا اگر جُرمت عاشقی بود و بس ؛ امروز نه از کسی میترسیدی نه میرمیدی و نه آرزوی مرگ داشتی ... دوست داشتن جسارت میدهد به دل ِ عاشق ،
محبت : شجاعت میدهد به چشمهای عاشق ...
و این شجاعت و جسارت فقط در پاکی و زلالی یک عشق الهی معنا می یابد نه در بازیهای نفسانی ِ زمانه . برای دوست داشتن ، سَر ِ دار رفتن حلال است و از عشق مُردن شیرین .و اگر این در حیطه دلی الهی باشد هیچ مجُرمی نمی یابی و حکم جدائی بردلی
زده نمیشود ... حالا بگو جُرم تو چیست ؟چه فرقی میکند چه نیتی داشتی ؟ چگونه میتوانی در مقابل قبله بایستی و با خدای عشق راز و نیاز کنی و با دل شکسته از او و فرستادگانش نیکبختی ِفرزندان و نزدیکان را بخواهی و دعا کنی که عاقبتشان را ختم بخیر گرداند در حالیکه حق الناس کرده ای و زندگی ِ بنده های او را به تاراج برده ای ؟ چگونه میتوانی روح ِ ترک خورده و دل شکسته ای را جوابگو باشی به وقت مُردن آنگاه که از آدمیان حلالیت میطلبی ؟ چگونه به خانه خدا رفته ای آنگاه که حُرمت ِمیهمان زمینش را نگه نداشته ای ؟!!! تو مُجرم هستی ؛ جُرم تو از شکستن شاخه های درختی که باردار بوده ،بیشتر است ؛ تو بال پروانه ای را سوزاندی که گِردِشمع وجوت میچرخید و برایت آواز شیرین زندگی میخواند ؛ تو شقایقی را پَر پَر کردی که از خون ِدل ساخته شده بود ؛تو ستونهای خانه ای را خراب کردی که عاشقی با جانش لب پیجره تکیه زده
بود .................
آری گوش بسپار به آواز باد ...
گوش کن ؟! نمیشنوی ؟نه نمیتوانی ... چرا ؟!
گوش کن ... دیگر صدای ترکیدن بغضم را نخواهی شنید
دیگر برای شاخه های شکسته ام گریه نکن
دیگر برای این شقایق پرپر شده فریاد نکن
بادیدن بال ِ سوخته ی پروانه ات اشکی نریز
پنجره خالیست از چشم انتظاری عاشق
آخر محبت مُرده است و تیشه ی جبر ستون ِخانه ی عشق را ویران کرده است
آواربرسرش ریخته و خورشید پنهان شده است .......
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
نازی جان سلام منو ببخش که بخاطر او ، دل ِتو رو شکستم و سرت داد کشیدم . آره تو راست میگفتی همه حرفات درست از آب در اومد . همین چند وقت پیش بود که وقتی بهت گفتم که : به او گفته ام چرا تو این چندساله حلقه امو نخریده و دستم نکرده ؟ و اونم با انگشترش اندازه گرفته تا برام بخره !!! تو خندیدی و گفتی : فیلمت کرده تو چقده ساده ای !!! حالا ببین مثل همیشه ... دمِ عیده یه بهونه میاره و یه بده بستون لفظی میکنه و خداحافظ ... یادمه گفتی تو هنوز آدم نشدی با اینهمه دروغ و دغلی که به نافت بسته ؟! کی میخوای بفهمی اون داره باهات بازی میکنه ؟ و من بازهم با تو دعوا کردم اینهمه در مورد اون بدگوئی نکن ... منو ببخش بخاطر توهینهام که همه اش بخاطر او بود چقدر تو رو ناراحت کردم . حالا که دیگه چشمامو وا کردم می بینم یکی یکی پیش بینی های تو درست از کار در اومدن . حتی وقتی گفتی ....چقدر فحش خوردی ... بیچاره تو که بخاطر دل ِ عاشق ِ من و باور او از دستم عذاب کشیدی . چقدر گفتی که از خدا خواستم چشماتو باز کنه و یه روزی بفهمی داره باهات چیکار میکنه ... چقدر دیر فهمیدم .... یعنی همه نداهای قلب من خواب و خیال بود و خوش خیالی ؟ یعنی اینهمه .... آه نازی ....
آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
دَرِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
وقتی بود م نمی دیدی ، وقتی می خواندم نمی شنیدی ...
یه روز آمد ؛ که دیدم اوئی که باید باشد نیست ...
سخته زلال باشی و تشنه ؛ ناگهان طوفانی گل آلوده ات کنه و لبهای خشکت رو خشک تر
دردناکه در لحظه ناب عاشقی بفهمی همه چیز دروغ بود ه و ریائی برای لحظه گذرونی
غم انگیزه وقتی چشمه ای سرد و زلال در برابرت میخروشه و میره یدفه می بینی سنگهای مذاب حرکت میکنن و قاطی اون زلالی و خنکی میشن و همه چیز رو میسوزونن و میبرن ،
درد آوره تشنه باشی و گرم همچو آتش اما ببینی چشمه خُنَکی رو که بهش رسیدی ؛خشکش کردن ؛ چشمه ای که با آتش درونت بخار شد ه و ابر شده و بارید ه تا کویر دل ِ من و تو رو سیراب کنه اما آتش سوزانی از ریا احاطه اش کنه و درخودم بسوزونه و اینکه عمری گداختم تا تو سیراب بشی ... و تو هرگزدلم رو نشناختی چون هیچوقت تشنه نموندی چون هرگز نذاشتم تشنگی رو حتی احساس کنی ...
.............
دیگه دارم بالا میارم از اینهمه دروغهای شنیده ؛ دارم بالا میارم از اینهمه کثافتکاری های ناتموم و آزار دهنده ؛ اونقد ر بالا آوردم از هرچی دلبستگیه !!!
و خوب دیگه ؛ نمیشه قورتش داد ...
میشه ؟!
ثابت کن که افکارم بیخودیه ثابت کن که دارم تهمت میزنم ، ثابت کن که حرفای نازی و ماری و...بیخودیه ؛ دیدی اونا راست میگفتن ؟ همه حرفائی که گفتن یکی یکی ثابت شد و اتفاق افتاد ... تازه خبر نداری که یکی از ...........
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
شک نکن(چهارشنبه 88 بهمن 28 ساعت 1:51 عصر )
خوب میدونم که سالها دنبال این بودم که یه نگاه مثل تو پیدا کنم ؛ شک نکن
اینم میدونم که هیچکس حتی ذره ای از حجم بزرگ بودنتو تو دلم نتونست پُر کنه ؛ شک نکن
اینکه اینجا رو میخوندی و گاهی عصبانی میشدی ، گاهی حال میکردی و هی سالهامو باهات مرور میکردم و گریزی به گذشته و حال میزدم ؛ شک نکن
اینکه تنها آدم راستگوی زندگیم میدونستمت ؛ به اینم شک نکن
اینکه بعد از تو خیلی آمدن و خواستن و گفتن و منم گذاشتمشون تو پیت حلبی هم، شک نکن ...
.........
و دیگه اینکه داشتم فکر میکردم چقدر آدمای مهمی بودن توی زندگیم که نمی دیدمشون و تو پیت رفته بودن اونقده پُر روت کرده بودم که هرچی دوست داشتی میگفتی و هرکار میخواستی میکردی و به روت نمی آوردم و تو فکر میکردی که چقد خَره ها؟ ! گذاشته بودم تو فکر کنی که من از هیچی خبر ندارم !!!
اینکه منو فیلمم کردی و گذاشتی به تماشا ؛ اینکه باهمه دائم درحال گفتگو و چت و ایمیل و تلفن بازی و غیره بودی و من ِ خَرم نمی فهمم و فکر میکنم تمام استرسها و بودن و نبودن ها و جدلها بخاطر منه ؟!!! به خیالت نمیدونستم داری چیکار میکنی ؟
توی ِ اون بُرهه چیزای مهمتری داشتم برای فکر کردن و اینکه حس هام یه جور باقی نمی مونن حتی اونائی که خیلی قدیمی و صیقلی بودن ؛ یه وقت میرسه که چشم باز میکنی و میبینی دیگه هیچی سرجاش نیست ؛ هرچی سعی میکنی برگردونی سر جاشون نمیشه که نمیشه ...
و ....
آخرشم یه چیزی اومد تو ذهنم که نتونستم براش جمله پیدا کنم ؛ فقط از یه چیز میترسیدم اینکه واسم عادی بشی ...که شدی ...
قشنگش اینجاست : بعد از ایمیلهای اخیرت ؛ توی ِ خلوتم ؛ هرکاری کردم که بتو و مشکلاتت فکر کنم ؛ نمیشد ؛همش فکرم پراکنده میشد ... نه به عشق مقدسی که قبلنا تو دلم بود میتونستم پرواز کنم و ازش لذت ببرم مثل همون وصف العیش ؛ نصف العیش !!! نه به این پراکنده نوشته ها و رفتارای جدیدت میتونستم فکر کنم و توجیهی براشون بتراشم که بتونم ببخشمت و اینا رو ریا ندونم ...
احساسم نسبت به تو کاملا" خنثی شده بود ... هرچند همیشه های قبل با اینکه عادت به این رفتارها و زد و بند های احساسی داشتم و خودمو گول میزدم که حالا که عشقم نیستی ؛ !! رفیقیم باهم ...
هی سَرِ خودم شیره میمالیدم ...اما .... ...........................
و اما ...
هر روز و هر لحظه به اوئی فکر میکنم که مرا به حضرت عباس واگذارمیکند ؛ بعد ش واگویه میکنم که : بجای هرفکری ؛ دستهایت را رو به آسمان بگیر و حرفهایت را گریه کن ؛ این راز را به هیچ ققنوسی نگو ؛ چون آسمان قفس خداست ... او میداند چه کند ...پس تورا واگذار کردم به خدا ی آسمانها و زمین ؛ به خدای دلهای شکسته ؛ به خدای بی رنگیها و راستی ها ... و عیبی نداره تو هم مرا واگذار کن به همانی که گفتی (که قربون اسمش برم و قضاوتش ، چون شاهدِ معجزه اش بودم ) ... خواهیم دید چه کسی میبازد ؟!تو یا من ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
جفنگیات(یکشنبه 88 بهمن 25 ساعت 1:26 عصر )
همیشه برای آدمهایی زندگی میکنیم که هیچ علاقه ای بما ندارند ؛
بخاطر خودشون می آیند و بخاطر خودشون میروند
بی بهونه .. پاکت کردم انقدر راحت...
به همون راحتی که هر چی دلت خواست گفتی و گفتی و من خندیدم /میدونستم یه روزی به اینجا میرسی ...
بچه جون ؛؛؛ عشق ؛ که بچه بازی نبود ... عشق که هرزگی نبود ... که مثل علف قد بکشه هر جا به نفعت نبود حرسش کنی ...
یه روزی تو اون شُل کن سفت کُنای رفتارت بهت گفتم که :
بمون با همه ی بزرگی که از تو تو دلم هست ؛ بذار اون چیزایی که از تو برام مونده دست نخورده باقی بمونه و خراب تر از این نشه .. بمون با همه ی اونایی که یه جورایی یه آدم دروغگو رو قبول دارن ... شایدم واسه اونا خیلی روراستی ... والبته شاید ..................
...
من که گفتم تو همه چیز زود دلتو میزنه ... زود بازی رو واگذار میکنی به یکی دیگه ... دست خودت نیست سختته مثه آدم زندگی کردن .. مثه همه ی آدما عاشقی کردن ... من اما ایندفه درست و درمون عاشق میشم .. شاید شدم .. شاید بودم .. من هرگز تو رو سرگرمی ندیدم و همین اشتباهم بود... اشتباهم این بود که دست خورده ی کسای دیگه رو جمع و جور کردم و جدی گرفتمش ... بمون تو حسرتم .. یه دنیایی دنبال من بودن .. من پی تو .. اقرار میکنم تو انتخابم اشتباه کردم .................
نه که حالم خوب باشه ها؟نه ... اما حداقل تکلیفم با خودم و خیلی ها روشن شده ..مرسی از اینکه فهموندی به من که عاشقی کشکه ...
ببخش انقدر الفاظ مسخره ت توهین آمیز بود که نتونستم جلو دهنمو بگیرم شدم لنگه ی خودت من کل کل هامونمو دوست داشتم ..بگذرد این روزگار تلخ تر از زهرتقصیر این ذلیل نشده بود که گیر داد ببخشمت ... از نظر تو عادت بود نه؟و از نظر من عشق؟!
نه عزیزم از نظر من هرزگی بود یه جورائی خودت ثابت کردی پس حق دارن اینجوریا نیگات کنن ؛
یادت باشه که خودت گفتی .و از نظر تو عشقی وجود نداره ... داشتی به این فکر میکردی که گه کاری هات بیشتر از این خودشو نشون نده ... در پی بهانه ای بودی تا منو از سرت وا کنی بری با اون آشغال سر کاری که خودتم میدونی یه روز عین آشغال ساعت نُه میذارتت دم در ... نگو که کسی نیست و نبود که باورم نمیشه دیگه ...هر جور راحتی ... ما اینجوری راحتیم ...
بگذریم بسه دیگه ...خوشم نمیاد قلمم تر و تر واسه تو بنویسه که ارزش فکر کردنم دیگه نداری
...عین یه نون سنگک بیات که تو گلوی آدم گیر میکنه و عُقت میگیره یا میخواد خفه ات کنه ...
باید استفراغش کرد دیگه ...
هیهات چقده دلمو به رو راست بودنت خوش کرده بودم به خیالم که اینا همه اش راسته و راست میگی و مظلوم واقع شدی .....بَعدَ َناش هرچی فکر کردم دیدم همونه که دیگرون بهش میگن عشق و حال و یا که میگنش ه ر ز ه گ ی ... باخودش ؛ یارو فکر میکنه یه جورائی سرشو گول میمالم و یه دقایقی حالمو میبرم و بعدش چارتا بهونه میارم و ...رفت تا یکی دوسال بعد و یا یه تیپ دیگه و دمی دیگه ... آره ؟ اینجوریاس ؟؟؟؟؟
بدبخت مستر میم که همون اولش حرفشو روراست زد و رفت قاطی ِ قوطی حلبیای دیگه و خلاص ... دیگه اینقده دروغ و جفنگ نبافت به هم .......
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
مشتاق گل از سرزنش خار نترسد
جویای رخ یار ز اغیار نترسد
آنکس که چو منصور زند لاف اناالحق
از طعنه نامحرم اسرار نترسد
خواستم بیادت بیارم یه کسی یه وقتی خیلی دوستت داشت و امیدش تنها تو بودی ، صدات براش موج شادی و حرارت بود و دلت کلبه عشق او بود که تخریبش کردی ، خواستم بهت بگم که خیلی دو رنگی کردی ؛ اینم یه ماموریت بود؟! خدارو شکر کن که تنها چیزی رو که بتو داده یه زبون چرب و نرمه و کلی تظاهر که مالکیتش رو بعهده داری ، خوب بلدی بگی و بازی کنی ، خوب بلدی ... احسنت ؛ آفرین ؛ صد بارک الله ...
بنظرم باید برای متظاهر بودن و دروغگوئی هم مدرکهای لیسانس و فوق لیسانس و دکترا بدن که مطمئنن توی کالیفوسوری تو یکی سرآمد میشی
الان ناراحت میشی اینا رو بخونی ولی یه روزی میگی یادش بخیر خدا بیامرز خیلی روراست بود و حرفای خاصی میزد که کمتر کسی پی به مفهوم واقعی ِ حرفاش می بُرد ...
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
لیست کل یادداشت های وبلاگ