
اولای زمستون بود که تو اومدی توی دل و زندگیم و خزان دلمو معطر کردی و گلباران ؛ با خودت بهار آورده بودی و عطر شکوفه . اونروز صبحش بارون باریده بود و من که همیشه بارون رو دوست داشتم به فال نیک گرفتمش . دیگه روزام رنگ غم نداشت چون رنگ زندگی در تک تک سلولهام برق میزد و شاد و سرخوشم میکرد بدترین چیزا هم نمی تونست منو بهم بریزه چون تو بود و من و دل و یه دنیا محبت .
همیشه از دوری تو نگران و وحشتزده میشدم ....چه روزایی بود اون روزا عشق هر روز پررنگ تر میشد اولین بهاری که با پیوند من و تو مقارن شده بود یادت میاد؟ اونروز گفتی که تا ابد باهم می مانیم و کنار هم هستیم . ...
امروز هم بهاره و تو نیستی ، خزان آمد دوباره و سلام داد به من و زندگیم . شاید از اولشم حسم دروغ نگفته بود که تو موندگار نیستی و منو پُر از بی تو بودنم میکنی . نشانه ها بودند من نمی دیدمشون . میگفتند من نمی شنیدم میدیدم ندیده میگرفتمشون ....... 
حالا دیگه دلتنگی ندیدن و نشنیدنت رو هم نمیتونم ببرم پیش خدا ؛ نمی تونم زبون دلمو پیشش باز کنم و دعا کنم یا حتی نفرین و یا حرفی و کلامی ؛ دیگه حرفی برای گفتن به او رو ندارم ؛ یعنی حرفامو گم کردم دیگه نمیدونم باید بهش چی بگم یا چی بخوام نمیدونم نمیدونم نمیدوننننننننننننننننننننننننننننننننننننم 

توقع من از تو فقط بودن راستینت بود و بس ؛ شاید همین کم توقع بودنهام بود که تو رو از من جدا کرد !!! شاید اگه منم مثل ز یا مثل ه یا مثل م .... بودم قضیه فرق میکرد.
اینروزا خیلی غمگینم غمگین تر از سه سال پیش و دوسال پیش که ........
دیگه نمیتونم یه حرفائی رو با تو درمیون بزارم ومشورت کنم و بگم چه و چه و چه ... حتی دستم به صفحه کلید ایمیل هم نمیره که یه مورد مهم و بدرد بخور رو واست بفرستم . انگار اون لحظه دستم و مغزم با هم هنگ میکنه .
خیلی نا باور شدم این آشغاله ببخشید آقاهه هم که با بغض و خیلی آروم حرف میزنه یا ایمیل میده که دوستت دارم خیلی دوستت دارم یه پوزخند روی لبام میاد و با خودم فکر میکنم دروغ میگی دروغ ؛ همه اتون مثل همین ... وقتی میگه این حرفا رو و من در جوابش بعد از یه سکوت طولانی اونم واسه اینکه دلشو نشکنم میگم مرسی ؛ میگه بی انصاف اقلا" توهم بگو دوستم داری یا دوست داشتنمو میپذیری که دلم خوش بشه ؛ حرف رو عوض میکنم یا یه چیزی میگم که بهش بر بخوره و دیگه باهام حرف نزنه توی اون لحظه خیلی دلم براش میسوزه چون میدونم چه حالی داره بیچاره اونقدر نرم و با احتیاط و روراست حرف دلشو میگه که بدجور دلم واسش میسوزه .... اما چی بگم دست خودم که نیست مگه میشه دل رو تقسیم کرد یا گنجینه داخلشو خالی کرد تا جا باز بشه واسه یکی دیگه ؟!
میدونم که نیاز دارم با اینکه زندگیم خالی از احساسه و خیلی دلم میخواد یه تغییری به حال و هوام بدم تا ذره ذره ذوب نشم ؛ نمیتونم انگار جادوی تو تموم نشدنیه .
هردوشون منو دوست دارن . مستر میم خیلی عاقلانه رفتار میکنه و مستر الف داغ داغه و داره منفجر میشه ولی نرم رفتار میکنه .
اما شاید یه روز از این مستر الف هم بپرسم چرا من ؟ چرا منو دوست داری ؟ نه اونقدر خوشگلم و خوش تیپ که جلب توجه کنم نه اونقد جوان که جذب کنم نه میلیاردر که بخاطر پولم طرفدار داشته باشم تازه اینروزا هرکی چهره امو ببینه میفهمه که یه دنیا مشکل و غم زیر پوستم در حرکته ؛چطوریه ؟ چرا ؟ اینایی که من میشناسم دور و برشون بخاطر موقعیت شغلی و مالیشون پُره از بیوه و مجرد های خوشگل مشگل و رها از هر غم و وابستگی ؛ چرا طرف اونا نمیرن ؟ و اینقدر اصرار در بدست آوردن دلِ من دارن و خواهان ؟ موضوع چیه ؟ اگه سکسه که دارن کسائیو اگه جوانی و شادابیه که هست واسشون اگه رها و آزاد و بی دردسر میخوان که بازم میدونم واسشون پُره ؛ پس چرا اینقدر اصرار در داشتنم دارن ؟

و اما می ترسم ، از خودم میترسم از افکارم از دلم و دلسوزیهام میترسم ، می ترسم که بخاطر تمامی غمها و دردهام ، بخاطر تمامی بی محبتی ها ، بخاطر تمام تنهائیام ، وا بدم ... آخه منم آدمم . اونم آدمی که پُر از احساسه و نیازمند نوازش ....
بدجوری دارم با احساس و زندگیم مبارزه میکنم ؛ نمیدونم میتونم برنده بشم ؟
همه اش تقصیر توئه که توی دلم بدنیا اومدی و بزرگ شدی . همه اش تقصیر توئه که نمیذاری انتخاب کنم . زندگی کنم . نفس بکشم . تقصیر توئه که خوشی و لذت زندگیمو ازم گرفتی و حق انتخاب رو از من سلب کردی همه اش تقصیر توئه که نمیتونم هنوزم با تمام کارائی که بسرم آوردی فراموشت کنم و عشقتو تو دلم نداشته باشم . همه اش تقصییر توئه که واسه خودت توی تک تک سلولهام جا خوش کردی و نمیتونم به هیچ ترفندی بیرونت بندازم . نمیتونم جایگزینت کنم تقصیر توئه که زندگیمو به تاراج بردی و رفتی پی کار خودت و خوشی هات و منو توی تنهائیام رها کردی . من و ........... آره همه اش تقصیر توئه . دلم میخواد بمیر 
ی.
