نمیدونم الان ساعت چنده ؟ ساعتهاست خودمو تو اتاق سرد و تاریکم زندونی کرده ام در رو از داخل قفل کرده ام آخه کسی جز نگهبان همیشگی سرای ما( که خودت بهتر میدانی کیست ) خونه نیست ؛ سکوتی طولانی .... حتی صدای نگهبان که میگفت تلفن کارت داره منو از جا نکند ... ((میدونستم اگه تو باشی به گوشیم زنگ میزنی ))صداشو میشنیدم که به مخاطبش میگفت : مثل همیشه سر درد داره مثل اینکه خوابیده ، چون جواب نمیده .... و بازهم سکوت ...
تنها چیزی که این آرامش رو برهم میزنه تک سرفه های نگهبانه و صدای صاف کردن سینه اش ...سرما خورده انگار ...اما حوصله آش پختن رو هم ندارم .دلم بحالش میسوزه اما کاری ازدستم بر نمیاد خودش اینطور خواسته ، میتونه به جای اینجا موندن بره پیش پدر و مادر پیرش ، من چه کنم ؟ تقصیر خودشه نمیخواد از اینجا کنده بشه .......
منم که جز تو و خیال تو کسی رو ندارم ، تو هم تقصیری نداری خودم این انتخاب رو کردم وقتی که دلمو بهت دادم فکر اینجاشو هم باید میکردم که نمیتونی کنارم باشی . من که اعتراضی ندارم ؛ دارم ؟ همون لبخند خیال برام بسه . مگه نه ؟همون .... اما تو خیلی خسیسی .... خیلی خسیس ... میدونی چرا ؟ آخه چند بار بهت گفتم پیراهنتو که بوی تنت رو میده بزار پیش من ؟ تا خیالت با عطر تنت آمیزه لحظات باتو بودنِ بی حضورت رو پُر کنه ؟ حرفمو جدی نگرفتی ،شوخی نبود که ؟! مگه نمیدونی که بوی تو تسکین دردهای بی تو بودنه ؟ اینو چرا ازم دریغ میکنی ؟ این چند روزه خیلی برات نوشتم اما انگاری هیچکدوم به دستت نرسید : یکیش این بود : نوشتم که : (( ساعت یک و نیم نیمه شب بود)) عزیزدلم ؛ کاش میتونستم الان باهات حرف بزنم همون تکرار حرفای همیشگی ...اینکه بهت بگم ای بهانه ی زنده بودنم با همه یاخته های وجودم فریاد میزنم تو را دوست دارم ، تو را میخواهم ، تو را نَفَس میکشم ....
و او ن یکی دیگه این بود: کجایی ؟ بهانه ی زندگی من کجائی ؟ که جوابمو نمیدی ؟ دلم تنگته دلم تنگته ....
و .... همینطور نوشتم و نوشتم و نوشتم اینکه با خیال تو زیباترین لحظات را میگذرانم تا ساعتی که از رویایم خارج نشده ام به عینه وجودت را حس میکنم گرمای وجود ت در این سرمای طاقت فرسا چنان داغم کرده بود که بی اختیار رفتم توی بهار خواب آنقدر ماندم که سوزشی رو روی گونه هام حس کردم وقتی دست زدم دیدم اشکهام یخ زدن و این سوزش یخ روی پوست داغم بود .... تازه فهمیدم با یک لباس نازک زیر برف ایستادم و به همون دیوار کذایی زُل زدم ......... می بینی ؟ می بینی عشق تو با من ِ دیوونه چیکار کرده ؟ من تورا میخوام ، میخوام که بوی تنت رو تا انتهای وجودم فرو ببرم میخوام گرمی دستاتو رو سرم احساس کنم میخوام هروقت دلم میگیره و احساس تنهایی میکنم سرمو بزارم رو سینه ات و تو با اون صدای گرمت باهام حرف بزنی و سرمو نوازش کنی میخوام وقتی که اشکام سرریز میشه تو با دستای مهربونت اشکامو پاک کنی من از خدا جز تو هیچی نمیخوام فقط میخوام تا روزی که زنده هستم تو باشی ....میترسم ؛ میترسم دوباره باهام قهر کنی میترسم دوباره بری میترسم دیگه طاقت نیارم ..... مَردِ من با تمام وجودم دوستت دارم .بگذار مرا بی حیا بدانند اما ابائی ندارم که بگویم عاشقت هستم که دوستت دارم که تو را میخواهم ....