شُکر خدا(یکشنبه 86 بهمن 14 ساعت 4:14 عصر )
شکر خدا را بجا می آورم که کنارم هستی ، پس بمان تا ابد ومیتوانی مطمئن باشی که روزها و شبها نگران نیستم چرا که میدانم همه چیز درست میشود هرچه حضرت دوست بخواهد همان میشود .
هیچکس ، هیچکس ، هیچکس نمیتواند مانع احساس من به تو باشد .
حتی باران که زمانی بهانه ی گریستنم بود . یادته میگفتم عاشق باران هستم دلم میخواد وقتی رگبار تندش شروع میشه بی چتر برم بیرون و راه برم که بشم موش آب کشیده اونوقت تو ی اون لحظه کسی اشکای منو متوجه نمیشه و مجبور نیستم مخفی شون کنم و بی امان مثل بارون میبارم ؟ وقتای دوری از تو وقتای بیقراری من و وقتایی که احساس بیکسی میکنم و تو رو کنارم ندارم ؟
میدونی وجود تو باعث شده بیشتر از قبل با خدا حرف بزنم ؟ میدونی که به همه چیز زیباتر نگاه میکنم ؟
عزیز بی حضور من یادمه یک روز گفتمت داداش بعدش یه قصه گفته شد و من در مقابل اون قصه مجبور به سکوت بودم چون حرفی برای گفتن نداشتم شاید اون روز یه قصه بود برای اوهای دیگر ؛ اما برای من جز واقعیت ، چیز دیگری نبود... بگذریم .... حالا همونطوره همون حالی که یک زمان ازش فرار میکردم .
وسعت بیکران این عشق دیگه نابودم نمیکنه چون میدونم دعام میکنی میدونم که تو هم دوستم داری مطمئنم که تو هم نگرانم میشی و این به من دلگرمی میده .
میدونی وقتی که سرفه ات میگیره تمام تنم میلرزه ؟ میدونی که وقتی میفهمم مریض شدی از خدا چی درخواست میکنم ؟ میگم خدا ی بزرگ ای محبت بیدریغ ، دردشو به من بده ، رنجشو به من بده که او هیچ طوریش نشه همیشه سالم باشه و خوشبخت ، من از خدا فقط سعادت تو رو میخوام و به همین گونه حضورت قانعم ......
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
دادستانم خداست(چهارشنبه 86 مهر 4 ساعت 2:25 عصر )
دادستانم خداست
داد دل رنجورم پیش خدا میبرم و داد میستانم . فریاد بغض فرو خورده ام را به او میگویم و ترا می هراسانم .آری دادم به دادستان دهر خواهم گفت .تا او بستاند از تو طلب درد مرا و لوحی را که با خون ِ دل به تو سپرده بودم باز پس گیرد .
به خدا میگویم که غم من پیشِ غمِ جهان، پادشاه است و صبر ایوب در صبر من گم شده است . پس خدایا تورا به این صبر قسم میدهم که دادم بستانی .
خدایا من عریان از خاور تا باختر روح و جانم را به او شناساندم و او شمال تا جنوب وجودم را لگد مال کرد . باغی در این جهان شاداب و زیبا به او دادم و او خشکسالی ام داد و ویرانم کرد . او میوه ی وجودم را به نیش کشید و بر چشمم نیشتری فرو کرد .
بسکه از این سیاه بختی ناله زدم و گریستم دیده ام تاریک گشته و سرم سنگین .
خداوندا در کنج خانه ی غم اسیر و نومید تا کی؟ نمیخواهی جوابم دهی و مرا از این وادی سیاه برهانی؟ خداوندا نمیخواهی سنگ بزرگی را که جلوی حرکت رودخانه ی زندگیم را گرفته است برداری ؟
حکایت حرف او حکایتِ کینه ی شیطان بود و دل شکنیِ انسان .
چنان داغ دیده ام گویی ، مادری که در عزای فرزندش مویه میکند و بدنبال مرهمی و مهر دوباره ی جگرگوشه اش .
چنان ملتهبم گویی، که آتش سراپای وجودم را گرفته و بدنبال آب خنکی و تسکینی برای جگر سوخته ام .
خدایا یعنی باید مُسّببین این داغ ؛ شاد و سرخوش از عمل خویش و کام شیرین از سوزانیدنِ دلخوشی یک شوریده دل به شادمانی خویش ادامه دهند ؟
خدایا میوه ی آرزویم برباد رفته و کامم تلخ گشته ؛ خار بر چشمم نشسته و روحم محبوس گشته .دست عاطفه ام به کینه ای پس زده شده و دل عاشقم به خون آغشته . پس نظم عدالت تو کجا رفته ؟ که امروز خون بگریم و دردل بنالم و فغان سر دهم و رقیب پیروزمندانه خنده ی مستانه و شیطانی اش را بر مرکب ِ آسمان براند و چهارنعل بسوی خوشبختی اش بتاراند؟ آه ... نمیدانم که شهپرم چگونه بسته شد و صُفّه ی آسمانم تاریک . اما از تو میخواهم که رقیب را به خامِ بلند خود در کمند اندازی و سعایتش را تو جواب گویی . که من در این وادی جز تو کسی را ندارم .
خداوندا من از آسمانت به زمین سقوط کردم این چه خوابی بود؟ این چه سرنوشتی بود ؟ این چه رقمی بود که بر پیشانی ام نوشتی ؟ آخر چرا ؟ مگر نمیدانستی مرا در محبسی می اندازی که زندانبانش جز به شکنجه ام نمی اندیشد؟ و تشبیه عشق آسمانی ام را به بیانی ساده پرتاب میکند؟
آخر مگر ذائقه ی عشق و دوست داشتنم اینقدر تلخ بود؟
خدایا هنوز دلگیرم هنوز دلتنگم هنوز سر برسجده ات دارم و روی بر آسمانت هنوز دستانم آرزو میطلبند هنوز خود را پیدا نکرده ام هنوز هم سایه ی درد و رنج با من است . هیچ چیز جز صحبت با تو آرامم نمیکند .
مدتهاست که شبانه روز از شدت سردرد خواب و خوراک ندارم و خودت ناظری و میدانی که اگر در بیحسی و بیهوشی خواب فرو روم بادردی طاقت فرساست و بیدار شدنم بدتر از آن ...
آه ...خدایا من مفهوم و معنی زندگی ام را خیلی وقته که از دست دادم ؛ نمیدانم چه بگویم ؟ بارها و بارها از خود پرسیده ام آیا ارزشش را داشت ؟ آیا واقعا این هدیه ی آسمانی تو بود؟تو که عاشق بنده هایت هستی چگونه میتوانی هدیه ای از جنس بی وفایی ارزانی بداری؟
مگر نگفته بودی اُدعونی اَسَتجِب لَکُم ؟ مگر نگفته بودی؟ پس کو؟
کُفر میگویم ؟ نه ..ِ. نه خداجونم این کُفر نیست این اسمش نزدیکی به تو است که میتوانم براحتی با تو سخن بگویم و ناگفته هایی را که به مخلوقینِ بی وفایت نمیتوانم بگویم به تو میگویم ؛ آنها درکِ این استغاثه ها را ندارند عاجزند از درکش . آنها غافلند از عشق ِ تو به بنده ات . آنها غافلند از عدل و داد ستانی ات ....الها ؛ خودت خوب میدانی که کینه جو و بخیل و حسود نیستم ، اما نمیتوانم اینهمه رنج و ناخوشی را بیش از این بر دوش بکشم و رقیب، به راحتی تنها دلخوشی ام ؛ در روی زمین را از من بگیرد.و اورا در زندان خویش محبوس کند. من تحمل درد اورا نیز ندارم .
ایکاش مثل او جادویی میدانستم و وِردی میخواندم ... اما جادوی من تویی و فریادم را اوراد گونه به سوی تو میفرستم که خود بهتر میدانی چه کنی و چه نقشی بر لوح ضمیرم بنهی و رخنه در تقدیرم کنی . خود میدانی دستی را که آرزویم ؛ دلخوشی ام ؛ معبودم را از من گرفت و امیدم را قطع نمود چگونه قطع کنی او را و جادوی سیاهش را و روی سیاهش را .... خدایا دل شوریده ام را شور وحالی ده که دیگر هیچ ندارم که دیگر صاحب دلی نیستم که صاحبدل باشم ....
خداوندا خسته ام از این بی مهری خسته ام . از این بی تفاوتی خسته ام از این زندگی هم خسته ام
بار الها مرا دریاب که تو تنها معبودمی که تو تنها امیدمی که تو ....خدایا کمکم کن ، کمکم کن . میترسم به گناهی بزرگ مرتکب شوم میترسم آخر این درد باعث شود که خودم را نابود کنم و از تن خاکی ام خویش را بی اذن ِ تو رها کنم و زودتر از خواستت به نزدت بیایم . این شوق روز به روز در من قوّت بیشتری میگیرد . شبانه روز دارم با تو حرف میزنم اما خودت میدانی که فقط در ذهن و روحم یک خواسته را به زبان می آورم .خدایا رهایم کن ؛ کمکم کن ... دادم بستان از ظلم ِ ظالم .... کمکم کن خدایا تا جنونم راهی نمانده ... میدانی که امور دنیوی و روزمرگی ها را تقریبابه انتها رسانیده ام و کار زیادی نمانده است . پس مرا دریاب الها مرا دریاب ...
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
قسمت دوم غمنامه دل من
دوتا چشم منتظر برای تو کمه آخه قصه نبودنت خودش یه عالمه
خون دل خوردم و روی خودم نقاشی کشیدم .
بالا رفتم و زمین خوردم .
حباب های خوشگل درست کردم ، ترکوندم .
پل ساختم و خرابش کردم ، دیوارکشیدم و ویرانش کردم .
به کبوترا دونه دادم ، خوردن و رفتن و پشت سرشونم نگاه نکردن .
داشتم پرواز میکردم که تیرکمون یه شیطونک ، بالهامو نشونه کرد.
به کویر رسیدم ، تا اومدم تو خلوت و سکوت کویر گم بشم و نفسی تازه کنم ، خار بود که از زمین سخت کویری سبز میشد و می رفت تو پاهام و زخمی ام می کرد.
رفتم و رفتم و رفتم تا به دریای عشق برسم و توش شنا کنم ، دریا طوفانی شد و موجهای خشمگین عشقمو با خودشون بردن .
خورشید که از پشت ابرا در اومد رفتم بهش لبخند بزنم و خوشامد بگم ،خودشو دوباره قایم کرد.
تا رفتم به آغوش نسیم پناه ببرم ، گرد باد شد و منو از زمین کند و محکم به صخره ها کوبید.
حالا کی میاد خرده های منو جمع کنه و بند بزنه ؟
من چینی بند زنمو میخوام .
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
قسمت اول:
***************
دیشب خواستم برات ایمیل بزنم ،آسمون ابری بود زمین سرد...
دیشب یه کمی برات رقصیدم ((نه از اون رقصائی که مدیر پارسی بلاگ گفت )) ببین عزیز دلم ، گوش کن ؟ ... به هرسازی که زد رقصیدم ،از همه نوعش ، هر دفعه که یه ساز جدید کوک میکرد منم رقص جدیدی کردم اما ... (عجب هنریه ها؟!)
بدجوری مجنونم امشب ، نمیخوای به دلم بیایی؟
یه جورائی چشمه دلم جاری شده و میخواد عینهو آسمونت بباره ...
خیلی وقته اینجوری شدم ، شایدم از وقتی که ....
بی نورم ، تاریکِ تاریکِ تاریک ، نمیخوای ستارهُ تابان دلم شی ؟
عینهو شیشهُ نشکنی که عمرش بالاخره تموم میشه و میشکنه ،شکستم ، خْرد شدم ، ریزِ ریز ...عین دونه های الماس فرو ریخته ام .
بلندترین دادی که تازگیها زدم سکوت بود .
میدونی چیه عزیز دلم ؟ هیچکسی نیست که این تنهائی و ویرانی های دلِ آفت زده مو حس کنه و لحظات سردرگمی و حیرونیمو سروسامون بده ، هیچکسی نیست که صداقتمو ارج بزاره و ریشه مو نخشکونه ...
صبوریم بیشتر و بیشتر و بیشتر میشه و امیدم ....نمیدونم شاید کمتر و کمتر و کمتر ....
دلم رو یادش ندادم که کینه داشته باشه ، و این دلِ بی کینه پر از دردو رنج شده ، ترک برداشته ، بیوفائی دیده ، بیتابی کرده ،دنبال کبوتراش گشته و ...............
کبوتر نامه رسون اومد و نشست ، سنگی برداشت و زد به دلم ، دلمو شکست ،بعدش بی تفاوت نگام کردو رفت .
بگم که دنیا محل گذره ؟ قطاره ، ماشینه ، اتوبوسه ...؟دنیائی که دروغ و ریا و دوز و کلک توش پْر شده ؟ برای مردم بیوفائی مد شده ؟
دنیائی که توش عشق خریدنی شده ؟ !
هی ...دنیا.... ترمز کن ، میخوام پیاده شم ، نمیخوام باتو به مقصد برسم ، بسه دیگه اینهمه جفا ...تا کی میخوای با شکنجه ها بکنی صفا؟! میخوام برم پیش خدا ...
میخوام برم پیش همون دوستم که دیشب یه کمی واسش رقصیدم و هواابری بود و ایمیل دل ابری ام بهش نرسید...
گفتم و گفتم و گفتم تا یهو یاد حرف جادوگر افتادم که بهم گفته بود به خودت انرژی منفی نده ، همه چیز رو قشنگ ببین . میخوام که تمرین بکنم اما جادوگر عزیزم : چه کنم که نمیشه ؟ تا میخوای خودت باشی میان تو رو از خودت میگیرن .
میدونی چیه ؟خدا جون جونم ؟میخوام بگم بتو فقط اعتماد دارم ، دوستت دارم ، میخوام بغلت کنم، ببوسمت ،میخوام جلوت زانو بزنم و پاهای عشقت رو با زبونم بشورم و دلتنگی ها رو قورت بدم .
بقولی : یه جورائی انگاری خل و چل شدم .
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
ماه رمضان هم آمد(دوشنبه 85 مهر 3 ساعت 11:22 صبح )
تمام این اخر هفته ای رو منتظر تلفن تو بودم . دریغ از یک تماس کوتاه . از چهارشنبه چشمم به گوشی خیره موند و تو تلفن نزدی حتی یک اس ام اس ساده ... این چند روزه اتفاقاتی افتاد اما تو حتی حسش نکردی که یک زنگ بزنی و بپرسی چی شده ؟ مهم نیست . عیبی نداره . تو خوش باشی کافیه .اما اینو بدون که اگه کوچکترین حالتی بتو دست بده من حس میکنم و هرطور شده و در هر شرایطی تماس میگیرم و پیام میگذارم. بهت نمیگم چی شده و چه اتفاقی افتاده ، چون برات مهم نیست که بخوای بدونی . پس گفتنش هم فایده ای نداره .تازه وقتی هم برات اس ام اس زدم که معلومه بهت خوش میگذره که تماس نمیگیری . بعد یکساعت نوشتی .خوبم الحمدالله یه کمی سردیم کرده بود!!!! یعنی این سردی کردن خیلی زحمت داشت که یه تماس بگیری و ببینی چی به سر من اومده ؟!!!
ماه رمضان آمد . دلم میخواست برای تو سحری آماده کنم و با آرامش بیدارت کنم و بگم پاشو عزیزم پاشو سحری تو بخور میخوای بری سر کار تاشب زحمت بکشی و نون دربیاری . پاشو قربونت برم ضعف نکنی یه وقت ؟ دوست داشتم لقمه درست کنم و یکی یکی با دستای خودم بهت بدم. دلم میخواست با هر لقمه ای که تو دهنت میزارم یه بوسه چاشنی مهرم کنم و بتو هدیه اش کنم . نمیدونی سحرها بی تو چقدر سخته . دلم اینروزا بیشتر از همیشه هوای تو رو داره . کاش بودی و قرآن رو با هم میخوندیم. از دیشب شروع کردم .جات خیلی خالیه که با او ن صوت زیبات برام تلاوت آیات کریمه رو انجام بدی .
آخ چقدر بی تو بودن سخته . نفس کشیدنم هم سخت شده .
امروز رو هم روزه گرفتم اما به شدت سردمه و سردرد دارم ،آخه این چند روزه هیچی نخوردم . امروزم بی سحری روزه گرفتم . تو که نیستی تا به عشق تو یه چیزی درست کنم و کنار هم سحریمونو بخوریم و شاد باشیم . دلم برات تنگه عزیز....
خدایا حکمتت رو بنازم .یکی را داده ای صدناز ونعمت یکی را نان جو آلوده برخون ...دارم سخنی با تو ، گفتن نتوانم / این دردنهان سوز نهفتن نتوانم .
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
خدا را دوست دارم(دوشنبه 85 مرداد 16 ساعت 10:15 صبح )
الهی!
با بارانی ترین نگاهم به درگاه ملکوتی تو پناه می جویم
و نام های مقدس تو را با ذره ذره وجودم تکرار می کنم.
یا نور، یا نورالنور، یا منور النور یا نور کل نور ....
و عاشقانه تو را می خوانم و امید دارم که مرا بی اجابت نخواهی گذاشت.
****
ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
درد تو به جان خسته داریم ای دوست
گفتی که به دل شکستگان نزدیکم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست
****
دردا که در این سوز و گدازم کس نیست
همراه در این راه درازم کس نیست
در قعر دلم جواهر راز بسی است
اما چه کنم محرم رازم کس نیست
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
لیست کل یادداشت های وبلاگ