بگذار قبل از اینکه حرفای این چند روز اخیر روبنویسم برات بنویسم قبل از چهارشنبه چی میخواستم بگم . تابعد برات از چهارشنبه ببعد رو بگم . باورم نمیشه که تو دروغ گفته باشی . ولی اول چیزائی رو که سه شنبه میخواستم بنویسم و نشد بگم تا بعد شاید ..
****************** (سه شنبه 9/3/85)
خفته در تنگنا ی زندگیم .
چی بگم ؟از پاییز دلم ؟ ازاینکه زمستونی شدم ؟
عزیز دلم روزها را به آرامی با دردی که در درونم هست طی میکنم و شبها...آه خدایا شبها، به آسمان چشم میدوزم و نجوائی با خدایم دارم .بعد با تو حرف میزنم . گذر زمان را حس نمیکنم . لحظات با تو بودن مثل پرده سینما جلوی چشمانم را میگیرند . یادآوری لحظه به لحظه های با تو بودن . گفت و شنودهایمان . و کلمه به کلمه حرفات ....
چقدر به تو نیاز دارم ،چقدر دلتنگ توام ، تنها وقتی رو که میتوانم بی مهار کردن اشکهایم با تو حرف بزنم همین ساعات شبانگاهیه که تنها و بیکس روبروی همون دیوار ایستاده ام . بی مهابا اشک میریزم و با تو حرف میزنم .میدونی چیا بهت میگم ؟
.... چقدر نیاز دارم که سرم رو روی سینه ستبرت بگذارم و اشک بریزم .چقدر به دستهای اطمینان بخش تو نیاز دارم که سرمو وقت گریه نوازش کنند . چقدر به بوسه لطیف و نرمت نیاز دارم تا آروم بگیرم . چقدر دلم هوای بوی تنت رو کرده .
نمیدونی اون وقتائی که بی دغدغه و بی رودرواسی حرفامو بهت میزدم چقدر آروم بودم . اون وقتائی که از راه میرسیدی و منتظر میشدی تا بچه ها برن اتاقشون و تو فرصتی پیدا کنی برای درآغوش گرفتنم ....خدایا چی شد؟ چرا اینطوری شد؟ من هنوز هم برای تو بال بال میزنم هنوز هم در رویای درونم با تو نجوا میکنم . هنوز هم فریاد میزنم که دوستت دارم . من بتو احتیاج دارم . عشق رو گدائی نمیکنم .من عشق رو از تو می طلبم . آره بی غرور شدم اما فقط برای تو ... درمقابل توست که هیچ غروری ندارم .
چقدر عکسهاتو بغل بگیرم و ببوسم و باهاشون حرف بزنم ؟
چقدر روی این صفحه ی ساکت وب بنویسم و جوابی نشنوم ؟
چقدر روی کاغذای سفید رو سیاه کنم ؟
چقدر با دیوار آجری که حالا تعدادش کمتر شده حرف بزنم ؟
چقدر با ستاره ات دردل کنم ؟
چقدر خدا رو خسته کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بخدا قسم قلبم خیلی درد میکنه از وقتی که تو رفتی لحظه ای آرام نبوده ام . درد همه وجودمو گرفته . آخر من چه گناهی کرده ام که نمی آیی ؟که نمی خواهیم ؟ لعنت بر باعث و بانیان این جدائی . مرگ بر آنهایی که نخواستند تو کنارم باشی . نفرین بر آنها که تو را از من جدا کردند .
من دارم میمیرم . ایستادگی ام فقط به امید بازگشت توست . برای با تو بودن و در کنار تو بودن ... وگرنه تاحالا ......
آه خدای من یعنی باور کنم که همه حرفات دروغ بوده ؟ باور کنم که با من بازی کردی؟ باور کنم که تمام این وقت نداشتن ها و محرومیت ها فقط برای من بوده ؟ ولی دیگران از مهر و محبت تو بهره بردن ؟
آخه چرا ؟ چرا؟ مگه من با تو چیکار کرده بودم ؟ مگر جز صداقت عشقم . مگه جز محبتم . جز خلوص مهرم کاری با تو کرده بودم که مرا مستوجب چینین بلائی کردی ؟ این چندروزه مرتب منتظرت بودم که یا زنگ بزنی یا بیائی اما هیچکدام . دریغ از یه اس ام اس . دریغ از یک پیام . گفتم : خوب گرفتاره و مزاحم داره و نمیشه ... ولی بعد فهمیدم تمام این فرارها و تماس نگرفتن ها و گرفتاریها و غیره ... فقط در مورد من صدق میکنه . فکر میکردم به صرف اینکه تعطیلات میری سفر حتما تو این چند روزه تماس میگیری .اما وا اسفا که فهمیدم فقط این منم که نباید با تو تماس داشته باشم یا تو بامن . چون خودت اینو میخوای . چون خودتی که ؟آه .... چرا ؟چرا بهم دروغ گفتی . چرا مظلوم گرائی کردی ؟آخه من چه بدی در حق تو کرده بودم . دلم داره میترکه .... دلم برای خودم سوخت .با یه زمان کوتاه به کوتاهی یک فریاد همه چیز زندگیم زیر و رو شد قبل از اینکه بتونم خودمو به اون عادت بدم . آره میدونم که دیگه جای پر زدن تو آسمون نیست ،وسط قلب زمینه ....
میدونی باهام چیکار کردی؟ آخه چرا با من بازی کردی ؟ چرا ؟بگو ، د بگو دیگه بی انصاف چرا؟ واسه چی اینطوری ؟ خوب یک دفعه خنجرتو توی سینه ام فرو میکردی چرا ذره ذره ذوبم کردی ؟ جرئت نداشتی یه دفعه منو بکشی ؟ میگفتی خودم اینکار رو میکردم تا برای همیشه از ذهنت محو بشم . چرا باهام بازی کردی ؟نمی بخشمت .نمی بخشمت . بهت گفته بودم هیچوقت با من بازی نکن . گفته بودم هروقت منو نخواستی رک و پوست کنده بگو ... و تو میگفتی من اینطوری هستم اگه نخوام کسی نمیتونه منو مجبور کنه که بمونم . من تو رو مجبور کرده بودم ؟من زنجیر به دست و پات بسته بودم ؟ من مزاحمت بودم ؟ یادته گفته بودم از دروغ بیزارم ؟یادته ؟من تو رو روراست ترین موجود روی زمین میدونستم امکان نداشت باورم بشه که تو حتی برای مصلحت دروغ بگی . تو یه قدیس بودی برای من که هیچوقت گناه نمیکنه و ریا نمیکنه و بازی با آدما رو متنفره .... وای بر من وای بر من که شدم بازیچه ...
نمیتونم هنوزم باورم نمیشه که تو بامن بازی کرده باشی . اگه صد در صد مطمئن بشم دیگه نمی بخشمت . واگذارت میکنم به خدا و دو دست بریده ابولفضل العباس (ع). نفرینت میکنم . آخ قلبم به شدت درد میکنه .... حالم بده ... خیلی حالم بده ...
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
خدایا شکرت(سه شنبه 85 خرداد 9 ساعت 3:29 عصر )
چند روزیست که آرامترم و خود میدانی چرا ؟
اما شبها مثل همیشه بی تابم وخود میدانی که چرا ؟
تو بهتر از هرکس میدانی حال مرا .
______________________________
با گلرخان بگویید، مارا به خود پذیرند
از عاشقان بیدل، همواره دست گیرند
دردی است در دل ما، درمان نمی پذیرد
دستی به عاشقان ده کز شوق دل بمیرند
ـــــــــــــــ
بی مقدار
طبیبا بس کن این درمان ، من بیمارم
مرا دیگر به حال خویشتن بگذار، می میرم
دمادم می شوم کاهیده تر، زین عشق جانفرسا
زمن شویید دست ای دوستان، کاین بار، می میرم
ندارم تاب دیدارت ، که با آن شعله می سوزم
نمی خواهم ترا بینم،کز آن دیدار می میرم
من دیوانه را بگذار تا با خود سخن گویم
به شهر غم غریبم ، روی بر دیوار می میرم
گل خودروی این دشتم، نه گلکاری نه گلچینی
به خواری عاقبت در گوشه ای ، چون خار می میرم
شکفتم بی هوس ، بر شاخه ی لرزان عمر اما
چنان نازک دلم ، کاخر به یک رگبار می میرم
هزران قصه گفتم، شاهکار شعر من
دانی چه باشد؟ آن که من لب بسته از گفتار می میرم
سخن هایم گرامی تر ز دُرّ باشد و لیکن خود
چه بی قدر آمدم دنیا ، چه بی مقدار می میرم
زدست حاسدان و دوستان سود جو اکنون
چنان عزلت گشتم، که بی غمخوار می میرم
ز خود زین رنج بیزارم که با این خلق مأنوسم
به خود زین درد می پیچم که دور از یار می میرم
«شعر از معینی کرمانشاهی
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
سلام(دوشنبه 85 خرداد 8 ساعت 10:4 صبح )
عزیز مهربونم سلام .خوبی؟ میدونم که بهتری .دیروز دوبار به گوشی ات زنگ زدم ولی جواب ندادی کارمهمی داشتم . یعنی حتی رو میس کالت شماره ام رو ندیدی؟
دلم از آدمای دوروبرم گرفته .این چند وقته مثل اینکه موی طرف رو آتیش زده باشن مرتب پیداش میشه و مزخرف میگه .انگاری اطرافیانم متوجه شدن که تو از من جدا شدی و دیگه روزی چند بار زنگ نمیزنی . گوشه نشینی و چهره ی گاهی مات و مبهوت و یا اخمو ویا منتظرم رو می بینن . این تلفن نزدن هات شده دردسر ...همون احمقی روکه میشناسیش مرتب مزاحمم میشه و چرت و پرت میگه .چند روز پیش که داشتم تلفنی با دختره قرار میگذاشتم بریم مانتو ی مجلسی ببینیم و برآورد قیمت کنیم .اون کثافت شنیده بود و رفته بود یه مانتوی گرون قیمت خریده بود و آورده بود خونه .جالبه که قبضشم گذاشته بود تو کیسه و رفته بود ازترسش.الحق که سنگ تموم گذاشته بود.بهر حال وقتی فهمیدم چه کسی اینکار رو کرده بهش تلفن زدم و گفتم کجا هستید میخوام ببینمتون . گفت :زحمت نکش هرجا بگی میام و نوکرتم . گفتم در نوکر بودنت شکی ندارم خودت رو هم لوس نکن کجائی ؟ گفت :اداره . گفتم دارم میام.با تمام خستگی ام برگشتم اداره و یکراست رفتم اطاقش و مانتو رو با محتویات دیگرش(کادوهاو چک پولش) رو پرت کردم تو صورتش و گفتم یکبار دیگه از این غلطای زیادی کنی چوب تو آستینت میکنم . الدنگ تو فکر کردی چه خبره ؟ که گه خوری میکنی ؟
البته قضایای اتفاق افتاده خیلی زیاد بودن و مگسان دور شیرینی از وقتی تو مرتب تماس نمیگیری که همه موقع صحبت شکفتن صورت و لبخند منو وقتی با تو حرف میزدم ببینن . این مسئله باعث شده که فکر کنن حالا وقت نزدیک شدنشونه . کورخوندن احمقا....
ببین عزیزم اگر چه ازم دوری اگرچه تماس نمیگیری اگرچه که اونطوری که تو میخوای باهات حرف میزنم و لفظی رو که تو دوست داری بکار میگیرم . اما تو برای من همونی که بودی بی هیچ کم و کاستی . چه بیائی چه نیائی .چه زنگ بزنی چه زنگ نزنی برای من درهرصورت تنها مرد زندگیم هستی و خواهی بود . و با ذره ذره یاخته های وجودم تو رو دوست دارم . هیچکس به هیچ صورتی نمیتونه منو از تو دور کنه یا تطمیع کنه چون برای من تو بزرگترین ثروت و عشق و موجودیت هستی . حتی اگر تو نخواهیم /دوستت دارم مرد من . دلم برات خیلی تنگ شده . تو تنها موجود عزیز زندگی منی .
آهان یادم رفت بگم اگه اینجا رو پیدا کردی یک پیام خصوصی بده ببینم :)
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
آمدی ؟ قدم بر جانم گذاشتی . زمانی کوتاه ولی پراز امید، انتظار برای دیداری که خیلی طولانی بود.میدونم ،میدونم هرکاری کردی بخاطر من بود .میدونم که دوستم داری ولی مثل من عاشق نیستی که بدونی حال و هوایم چگونه بود و هست . هر دردی رو که کشیدم بخاطر تو و برای تو بود . ببخش منو که عصبی بودم . که بغض داشتم ...
عزیز دلم تو به آسونی روح منو تسخیر نکردی که به آسونی بتونم ازت بگذرم .
یک زن شاید از سر اجبار جسم خودشو در اختیار معشوقی قراربده ولی اون معشوق بدون داشتن روح اون زن نمیتونه معنی عشق رو بفهمه .
باشه من تن به این جدایی اجباری دادم فقط بخاطر تو و برای تو اما اینو بدون که تو روح و جان و قلب منو در اختیارت گرفتی .
من تو رو از سر هوس و نرد عشق باختن نخواسته بودم که حالا بخاط این اجبار و جدائی از تو دلزده بشم . تو رو برای خودت خواستم . حالا هرچی که میخوای بگو و انجام بده بازم میگم .بازم میگم با همه وجودم دوستت دارم و عاشقانه در ذره ذره های روح و جانم خونه داری .
امیدوارم که واقعا اینجا رو پیدا نکرده باشی و حرفت یکدستی بوده باشه .چون اونطور که باید با تو راحت حرف بزنم دراینصورت نمیتونم . تو گفتی حتی بهت نگم که دوستت دارم . اگه واقعا اینجارو یافته باشی مجبورم یه خونه دیگه اجاره کنم و حرفامو اونجا بنویسم .آخه تو نمیخوای که من عشقمو حتی به زبون بیارم و این خیلی سخته که حتی اینجا نتونم بهت بگم بی تو میمیرم .بی تو انگیزه ای برای زندگی ندارم . لااقل اینجا از کسی خجالت نمیکشم .گرچه عشق خجالت نداره بلکه افتخار میکنم به عشقی که به تو دارم تو فقط تو مرد منی تو زندگی منی .اینجا مینویسم بی اینکه متوجه بشی چه شب و روزهائی بر من میگذره و این راز و نیازی است که باتو دارم بی اینکه حضور داشته باشی و از حرفای عاشقانه من خسته بشی یا عصبانی یا ...
بهت گفتم نمیخوام برام دعا کنی .گفتم که خدارو دوست ندارم .گفتم میخوام کافر بشم .اما همه شو دروغ گفتم من عاشق خدا هستم آخه خدا قبل از تو توی دلم خونه داشت و صاحب خونه بوده و هست توام مستاءجر همین خونه هستی یعنی اینکه حالا هردوتا تونو می پرستم . عشقی در حد پرستش به تو و عشقی وابسته به خدای یگانه ام . شریک برایش نمی آورم . نه استغفرالله ... نه ... اما تو را در حد این عشق میستایم .
ناراحت نشو من مزاحم آرامشت هرگز نخواهم شد . نمیگذارم ذره ای از وجودم تو را برنجاند .تا هروقت که هستم و مقدر است که باشم با دلم کنارت خواهم بود .
امروز همه جا آرام تر بودم و بعضی جاها لبخندی بر لبم . امروز مانتوی مشکی ام را از تن خارج کردم و یک درجه روشن تر پوشیدم . امروز رنگ قهوه ای را بجای سیاه برتن کردم . چون برای من حیاتی تازه دمیده شده بود .
دوستت دارم .
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
بوی تازه(یکشنبه 85 اردیبهشت 31 ساعت 2:41 عصر )
سلام مهربونم .نمیدونم خوشحال باشم یا غمگین ؟ از اینکه مشکلاتت تا حدی حل شده بسیار خوشحالم . وازاینکه بامن تماس گرفتی بی نهایت خوشحالتر.اما اینکه
در دوگانگی غم و شادی دست و پا میزنم چیز دیگریست . من دیگر بسان گذشته تو را ندارم . مرا در حال و هوای غریبی گرفتار کردی . حتی نوع صحبت کردن با تو را نمیدانم که گرم و صمیمی همانطور که واقعیت وجودی من است با تو سخن بگویم یا باز هم محتاط باشم که کسی سخنان ما را از پشت گوشی شنود نمیکند؟ و خشک سخن بگویم ؟!آیا خود تو همان حال و هوا را داری یا نه ؟ و اینکه بکلی فراموش کردی آنچه را که بود؟ این روزها مطالب بسیاری را روی ورق پاره ها نوشتم که اینجا بنگارم . اما نمیدانم چرا درجش نکردم ؟
پنجشنبه ای که گذشت ششمین پنجشنبه ای بود که تو نیامدی و سراغمو نگرفتی .
از سر شب تا خود صبح باهات حرف زدم . روزهای قبلش هم که عصرها تنها میشدم و فقط من بودم و در و دیوار خونه ی خالی از تو و بقیه بهترین زمان بود برای فریاد درگلو مانده ام و اینکه تا میتونم بلند بلند گریه کنم بی اینکه کسی علتش را بپرسد یا کسی کنجکاوی کند .فقط وقتی بچه ها می آمدند با صورت و چشمای قرمز من روبرو میشدند و نگاهی پر از سئوال که جرئت پرسش نیز نداشتند . و با اخلاقی تند و مثل سگ پاچه بگیر ... بیچاره ها نمی دونن با من چیکار کنن ؟ هم میدونن چه مرگمه هم نگران منند.
هیچ میدونی دو هفته پیش کجا بودم ؟ نه مسلمه که نمیدونی . بخش سی سی یو بیمارستانی که نزدیکیهای خونه شماست . همه اصرا ر میکنن قرصهای قلبمو بخورم و استراحت کنم . اما دلم نمیخواد . اصلا خیلی وقته که انگیزه زندگی کردن رو از دست دادم . فقط جسمم داره یه زندگی بیهوده رو روی دوشش میکشه .
گفته بودم بی تو هرگز... نگفته بودم ؟ حالام بنا به خواست تو دارم ادامه میدم اما نه با دل و جانم . نه با روحم . نه باشادی و سرخوشی . نه با انگیزه ... فقط حرکت برای اینکهاطرافیان بدونن هستم. همین فقط همین .
اگه بدونی چقدر مصنوعی لبخند میزنم ؟ اونم فقط یه لبخند مورد لزوم . فقط دیروز کمی احساس شعف داشتم که لبخندی عمیق بر لبم بود .
توی سرویس همون خانمی که قبلا ازم پرسیده بود مشکلی دارید ؟ میتونم کمکتون کنم ؟ و من پرسیده بودم چرا این حرفو میزنین ؟ و او گفته بود که اصلا مثل قبل نیستین .شما خیلی غمگین هستید .غمی عمیق در حرکات و چشماتونه که بکلی با قبلا فرق کردید. .............بماند..... اما دیروز گفت :خدا را شکر امروز یه کمی رنگ و رویتان بهتراست و آرامشی خاص در چهره شما ایجاد شده که صبح هم اینطوری نبودید. من فقط یه لبخند تحویلش دادم .............
حالا تو بخوان از این مجمل بسیار..............
چه بخواهی چه نخواهی تو در من حل شده ای . نمیتوانی دیگر خودت را از من بگیری حتی اگر حضورت را از من بگیری . حتی اگر از تو هیچ خبری نداشته باشم .من با همه ی وجودم دوستت دارم . حتی اگرنخواهیم .
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
امروز یه کمی خوشحالترم .میدونی چرا ؟ چون دیشب یه تلفن اشتباهی برای تو باعث تماست و پرسشت از من شد. گرچه وقتی صداتو میشنوم دست و پامو گم میکنم و کلمات از یادم میره اما خوشحالم کردی با اینکه خیلی خشک و رسمی صحبت میکردی .باورت نمیشه که دیگه یادم رفته چطوری باید باهات صحبت کنم . همونطوری که دلم میگه و با همون احساس صمیمیت یا خشک و رسمی مثل خودت . همه اش هم بخاطر اینه که تو منو در خودم گم کردی . هوویت واقعیمو فراموش کردم . نمیدونم چطوری باید باهات حرف بزنم که مشکلی برای تو پیش نیاد .
دیوونه ام نه ؟ بگو دیوونه چی و کی هستم ؟
خدایا
من تو را در خلوت شب های عشاق می جویم. در سکوت دلنشین نیمه شب که همه موجودات عالم در خوابند، تو را در ترنم باران بهاری که دلنشین ترین نغمه حیات است می بینم تو را در آوارگی و سرگردانی پرندگان عاشق شهرمان می جویم.و یا در قطره شبنم نشسته بر برگ گلی و یا قطره ای که از شاخه باران زده می چکد، می جویم. من تو را در سوسوی ستارگان دوردست که آسمان شب را به زیبایی می کشانند می جویم. خدایا من تورا در سینه ای که به ظلم و ستم دریده می شود و به خون می تپد، ویا در اولین دم نوزادی که زندگی اش را با شور می آغازد، می جویم. من تو را در سخت ترین سنگ های روی زمین، در لطیف ترین غنچه های بهاری می جویم.
خدایا من تو را در همه اینها می جویم و در همه اینها می یابم. تو در تمام ذرات وجودم جریان داری و با منی، هر لحظه و هر کجا، دستم گیرکه نیازمند دستگیریت هستم .
خدایا ریسمانت را آویزان کن میخواهم بانوک انگشتانم لمس کنم.
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
هرساعت و هر دقیقه و هرثانیه تو را فریاد میزنم .
دلم برات تنگ شده . دلم میخواد با هات حرف بزنم . صداتو بشنفم . ببینمت .
بیا ...بیا دلی رو که سوزوندیش .....به خاکستر بنشان .هنوز آتش زیر خاکستره .
بیا به دیدنم بیا باهام حرف بزن بزار صدای گرمتو بشنوم . قول میدم بهت قول میدم که نوک انگشتمم بهت نخوره . قول میدم حتی صدای ویژ رو هم در نیارم .قول میدم که به
چشمای بی مهرت ذل نزنم و زورکی محبت رو توشون جستجو نکنم . قول میدم در مقابلت مثل یه غریب آشنا بنشینم . قول میدم ناخنکت هم نزنم .
تو بیا ؟ تو حرف بزن ؟ قول میدم بخدا قسم قول میدم .
من تو رو میخوام . هیچ کدوم از دردهام به اندازه نبودن تو زجرم نمیده . میشنوی صدای ضربان تند قلبمو ؟ میشنوی فریاد دلمو ؟ می بینی شبنم حلقه زده ی تو چشمامو؟
بیا عزیز دلم .قول میدم بهت نگم که دوستت دارم . قول میدم نگم عاشقت هستم.
اصلا خفه میشم . حرف نمیزنم . فقط بی اینکه آزارت بدم نگاهت میکنم. آخه چقدر به عکسات نگاه کنم و با اونا حرف بزنم؟ چقدر به آسمون نگاه کنم و خدا خدا کنم . و با
ستاره ات حرف بزنم ؟ میدونی این مدت چقدر به من گذشته ؟
با رفتنت از پیش من حالا اونا راضین ؟ دیگه اذیتت نمیکنن؟ دیگه آزارت نمیدن ؟ از
اینکه منو ترک کردی حالا دیگه همه مشکلاتت حل شده ؟ تنها سد راه تو من بودم ؟
من باعث همه ناراحتی هات بودم ؟ عیبی نداره تو خوش باش و راحت . تو آزار نبین
تو پیشرفت کن . همون برام بسه .
گفتم اگه بیائی به دیدنم قول میدم نگم دوستت دارم . اما اینجا که میتونم بگم هنوزم با
همه وجودم دوستت دارم. نمیتونم ؟ آخه تو اینجا رو که نمیشناسی . پس با خیال راحت
میگم که دارم از بی تو بودن میمیرم . دیگه برام غروری نمونده . از بس خدا رو خسته کردم خودمم خجالت میکشم . بی تو میمیرم بیا . هیچ دردی به اندازه نبودنت رنجشم
رو زیاد نمیکنه . هیچکس و هیچ چیز به اندازه ندیدن تو منو آزار نمیده .
دوستت دارم با همه وجودم .
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
منو ببخش که نتونستم جلوی این سیلاب رو بگیرم . خیلی سعی کردم خیلی اما نشد چقدر سعی کردم بغضم رو فرو بخورم .نمیخواستم جلوی تو ضعف نشون بدم .نمیخواستم صدای دردمو بشنفی .میخواستم ظاهرمو طوری جلوه بدم گویی هیچ اتفاقی برای من نیافتاده و من خوب و خوش و سرحالم . اما نشد که نشد .
آخه تو دیگه نیستی تا ببینی که رنج چطوری مثل یه دمل چرکین وجودمو گرفته . تو کجائی که اشکامو پاک کنی ؟کجائی که وقتی از درد پر حرفم سرمو رو سینه ات بگیری و نوازشم کنی . وقتی ناراحتم با یه جوک و یه حرف خنده دار یا یه مطلب منو از اون حال و هوا در بیاره . تو هیچوقت منو نشناختی من گل باغ تو بودم اما از شاخه جدام کردن .
منو از شاخه شکستن. زمانی که گفتی میخوای سعی کنی منو فراموش کنی من میخواستم بگم منم سعی میکنم ازت متنفر بشم . اما نشد . نمیتونستم بهت دروغ بگم هیچوقت نتونستم به تو دروغ بگم . تو در من بودی و ریشه در جانم داشتی مگر میشد که به خودم دروغ بگم ؟ تو رو با ذره ذره سلولهای بدنم با قطره قطره خونم رشد دادم و در من متولد شدی . من همه ی دردها و الامم را به نوعی پذیرفته یا با هاشون جنگیده بودم و به اون جنگ دائمی عادت داشتم . اما وقتی تو آمدی از ستیزه جوئی دست برداشتم و تلاش کردم لبخند را واقعا یاد بگیرم .عشق را با همه وجودم لمس کنم . و حالا؟؟؟؟؟ با کدامین حال آرام باشم و درخویش نشکنم .
میدونی چیه عزیز دلم ؟ یادته یه دیوار بود ؟62در 62 رو میگم .یادته وقتی بهم زنگ میزدی میگفتم کبوترای احساسم رو بوم نشستن؟ یادته وقتائی که تماس نمیگرفتی میگفتم کبوترا گم شدن؟ حالا اینطوریه اون دیوار بهم دهن کجی میکنه .کبوترا فقط پروازی با سرعت دارن و غوغوغو کنان میگن دیگه دوست نداره او رفته ماهم میریم . حالا گاه گداری یه گنجشک کوچولو میاد و جیک جیکی میکنه و انگاری میگه هرروز دلش برای تو کوچیکتر میشه تا دیگه فراموشت کنه همونطوری که گفته .
قدیمی ترا میگفتن از دل برود هرآنکه از دیده برفت. تو نه تنها از دلم بیرون نرفتی که از دیده ام نیز .تو در جانم حک شده ای تو در روحم ثبت شده ای .
خواستم همانطور که میخواهی باشم و اینکار را میکنم قول دادم که مزاحمت نباشم .احساسم برای تو شکنجه و عذاب نباشد . من خوشبختی تو را میخواهم چون خودت را دوست دارم . چون تو اولین و آخرین عشقی بودی که درمن متولد شدی .مهم نیست چه بر سرم خواهد آمد .مهم این است که تو خوش و راحت زندگیتو بکنی منم میرم به جهنم . اما بدون که تا ابد دوستت دارم .تا ساعتی که نفس میکشم تو را فریاد میزنم . و با عکسهات حرف میزنم .
چقدر خوب میشد اگه هرشب کسی می آمد و غبار درد و اندوه رو از دلم میشست . یا اینکه علفهای هرز شک و تردید رو از ریشه می کند و بجاش نهال عشق میکاشت . ایکاش بدبینی و بی اعتمادی رو هیچکس در دیگری قوت نمی بخشید. ایکاش حسادتی نبود .
من همه اونائی رو که باعث جدائیمون شدن نفرین میکنم .شبانه روز نفرینشون میکنم و چکه چکه های خون دل خوردنمو واگذار میکنم به خدا...
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
خدا رو شکر که .....(چهارشنبه 85 اردیبهشت 20 ساعت 12:57 عصر )
خدا را شکر که نمیدونی این صفحه مال منه و نمیشناسیش تا درد منو بفهمی . گاهی دلم میخواست بهت آدرسشو میدادم . اما اونوقت هرچی که دلم خواست نمیتونم بنویسم . با این حال مخاطبم همیشه تو هستی تویی که از جانم بیشتر دوستش دارم . و هرگز کسی نمیتواند این جایگاهی که در دلم باز کرده ای ، از من بگیرد. اینهم شعری است که قبلا میخواستم بنویسم . متن های زیادی رو این چند وقت نوشتم اما خیلی هاش ارسال نشده . شاید حکمتش این بوده که ثبت نشه . لابد دلیلی داشته .
اولین باری که طوفانی شدم
پیش پای عشق قربانی شدم
یک دو گام از خویشتن بیرون شدم
واقف از اسرار پنهانی شدم
عشق غیر از تاولی پر درد نیست
هر کس این تاول ندارد مرد نیست
آب می خواهم سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه اندیشه ام
کوه کندن گر بنا باشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دور و پایم سنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
هیچکس درد مرا وا کرد؟ نه
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه
هیچکسی از حال ما پرسید؟ نه
هیچکسی اندوه ما را دید؟ نه
هیچکسی چشمی برایم تر نکرد
هیچکسی یک روز با من سر نکرد
هیچکس اشکی برای من نریخت
هر که با من بود از من گریخت
خوب اگر این است من بد می شوم
عشق اگر این است مرتد می شوم
گفته بودند عشق طوفان می کند
هر چه می خواهد دلش. آن می کند
گفته بودند عشق درد بی دواست
علت عاشق زعلت ها جداست
آری اکنون آگه از آن می شوم
زان همه جستن پشیمان می شوم
چند روزی هست حالم دیدنی است
حال من از این و آن پرسیدنی است
گاه با حافظ تفال می زنم
گاه بر روی خودم زل می زنم
فاش می گویم به آواز بلند
وارثان دردهای ارجمند
آی مردم شوق هوشیاری چه شد؟
آن همه موسیقی جاری چه شد؟
دادها نابالغ و دلواپسند
خنده ها در عین پیری نارسند
گفتم آخر عشق را معنا کنم
بلکه جای خویش را پیدا کنم
آمدم دیدم که جای لاف نیست
عشق غیر از عین و شین و قاف نیست
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
پری غمگین قصه های من خیلی وقته شوق آواز نداره
پرای قشنگ و کوچیک پری خیلی وقته قصد پرواز نداره
بار سنگین فراق خاطر لطیفشو آزرده
گل خنده رو لباش ، خیلی وقته که دیگه پژمرده
شایدم دلگیره
یا دیگه شوق شنفتن نداره
دیگه حرفی واسه گفتن نداره ...
پری غمگین قصه های من چه کسی قلب رئوفتو شکست ؟
باعث رنجش خاطرت کی شد؟
درهای شادی رو به روی تو کی بست ؟
چه انتظار تلخی ....
اینقدر اینروزا عصبی و غمگین و خشمگینم که نگو و نپرس . همه از دستم دلگیر شدن .
میدونی اونروز که پسرت با گوشی من برات اس ام اس زد و من از جوابت فهمیدم بازم یکی گند زده ، چیکار کردم ؟ باید بدونی چی به سرت بچه هات دارم میارم . اونم برای اینه که عاشقشون هستم ولی اینقده اذیتشون میکنم که ازم بشدت متنفر بشن و وقتی که پرواز کردم دلشون تنگ نشه و نسوزه.
داشتم میگفتم : بعد از اون جواب اس ام اس . جلوی یکی از دوستاش چنان سیلی محکمی به گوشش زدم که صداش تن خودمو لرزوند و دست خودم (که بشکنه )بیشتر درد گرفت . بهش گفتم : تو غلط کردی اس ام اس با گوشی من زدی .مگه نمیدونی ازم متنفره ؟ غلط کردی دلت براش تنگ شده . غلط کردی وقتی کسی تو رو نمیخواد اینطوری دنبالش میدوی و براش پیغام میذاری ....
اون میدونه چرا اینقدر ناراحتم . با این حرکتم فقط با چشمای سیاه پر از اشکش منو نگاه کرد و هیچ نگفت ... ولی خودم رفتم تو اتاق و سرم رو گذاشتم روی بالشی که بوی تو بیوفا رو میداد و هق هق گریه ام نفسمو بند آورده بود.
من هیچی بی وفا ... من هیچی . بچه ها چی ؟ اونا رو هم نباید ببینی ؟ اونا رو هم دیگه دوست نداری ؟
به زودی اونا تنها میشن . فرصتم کمه . مسئولیت تو بیشتر میشه . خودت میدونی چرا ؟
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
لیست کل یادداشت های وبلاگ