بنام هستی بخش خفتگان
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
بر سنگ خاره قطرهِ باران اثر نکرد
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
راستی ازت سئوال دارم : دلم میخواد بدونم وقتی داشتی قلبمو تو مشتت فشار میدادی و چکه چکه خونمو رو زمین می ریختی ؟چه احساسی داشتی ؟
وقتی داشتی روحمو می شکستی ؟و زیر پاهات له میکردی ؟ چه احساسی داشتی ؟ هان ؟ د ... بگو دیگه . بگو بی معرفت بگو ....
چرا با من اینکار رو کردی ؟ چرا؟ من چه بدی درحق تو کرده بودم ؟ مگه جز صداقت و خلوص چیز دیگه ای هم دیدی؟ این بود ؟ جواب محبتهام ، جواب روراستیم ،جواب همه عشقی که بتو داشتم ؟
همه باورهامو نابود کردی . همه باورهامو . تازه تو رو پیدا کرده بودم . تازه فهمیده بودم معنی بودن و دوست داشتن رو .. تازه داشتم روی بدبختی هام خط بطلان میکشیدم .تازه فهمیده بودم که منم خدائی دارم . آه .... تو به خنده هام هدف داده بودی . تو به گریه هام دلیل داذه بودی . به تو پناه آورده بودم . به زندگیم و به نفس کشیدنم رنگ و بو داده بودی . من همه داشته هامو از تو می دیدم . زندگی وقتی برای من معنای زنده بودن داشت که تو کنارم بودی . تو بهانه زندگیم بودی .
حالا دیگه چه فرقی میکنه که چطوری باشم یا نباشم . تو اومدی و گفتی که پُشتمی ، تکیه گاهمی ، گفتی تا آخرش باهام هستی ، گفتی تا هروقت که خودم نخواستم تو میمونی . تو گفتی .....
دیدی جا زدی ؟ دیدی دروغ بود ؟ دیدی تو هم مثل همه هستی ؟
فکر میکردم باهمه فرق داری . تو رو تافته جدا بافته میدونستم . فکر میکردم با اومدنت همه دردام فرار کردن . بدبختی هام به فراموشی سپرده شدن . فکر میکردم تا ابد کنارم میمونی .(( خدایا دیگه نمیخوام صدات کنم . دیگه نماز نمیخونم . دیگه هیچکسو باور نمیکنم . ))
پیامتو برای هزارمین بار خوندم : این بود پیامت : دیگه نمیتونم ادامه بدم .به نفع هردومونه که همینجا تمومش کنیم . متاسفم . (( هه ، متاسفی ؟ فقط همین؟ تو از اولشم نتونستی بیائی . همه حرفات دروغ بود . فقط ادعا میکردی . تو از خیلی وقت پیش میخواستی تمومش کنی . نمیدونم بهانه ات برای این جملات چی بود ؟ یا من چیکار کرده بودم . اما هرچی بود بهم فهموندی تو با اونی هم که ازش بدت میومد و میگفتی ... ولش کن . همه تون مثل همین همه تون مثل هم . )) بذار بقیه شو هم بگم : نوشتی که : این دنباله ی پیامته : ... بدون که هرگونه دیوونگی کنی اولین قربونیش منم .پس تو روخدا دیوونگی نکن . (( اینجا هم فقط به خودت فکر کردی . فقط خودتو دیدی)) . نگفتی چی به سرش آوردم . چی به سرش میاد؟ نگفتی بعد از اینهمه سال رنج تازه معنی لبخند رو فهمیده بود؟ نگفتی با این کارت با زندگی من چه میکنی ؟ باشه ... باشه کاری نمیکنم که تو قربونی بشی . چون هنوز هم ...... نه خیالت راحت باشه ، من خودمو قربونی میکنم . نه تو رو .....................
میدونی چطوری ؟ میخوام ........ نه صبر کن از دوستانم بپرسم ببینم اونا چی میگن ؟
از دوستای وبلاگیم سئوال میکنم . بعد تصمیم قطعیمو میگیرم .
دوستان من به نظر شما :
فاحشگی چطوره ؟بی دینی چی؟ کثافت بودن؟ خودکشی ؟
میدونید چرا این سئوالها رو کردم ؟فکر کنم که این افراد بجای یک فرد نیکوکار صالح و روراست افرادی مثل سئوالهای بالا رو می پسندن . شاید. فعلا که خیلی عصبانی هستم .
گند بزنه این زندگی رو که همه اش عذابه . مُردن چه خوبه .
میخوام اینطوری از همه این مردمان دروغگو و دو رنگ انتقام بگیرم . بعد از سالها تازه مفهوم بودن رو درک کرده بودم . خرابش کرد همه چیزو خراب کرد . من دیگه هیچ بهانه ای برای زندگی ندارم . هیچی ...
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
چرا؟(یکشنبه 85 اردیبهشت 3 ساعت 6:53 عصر )
دلم گرفته بود میل به خانه رفتن رو نداشتم غرقِ ابهامی غریب بودم . رفتم بر بلندای یک بام . لبهُ بام نشستم . باد تندی میوزید . به او قول داده بودم حتی در بدترین شرایط دست به کار احمقانه ای نزنم . اما با حضرتش به راز و نیازی عاشقانه مشغول بودم . دلم نمیخواست بمانم دیگر دوست نداشتم در این دنیای خاکی باقی باشم . هرروز در تار و پود زندگی و روزمرگی و تکرار ملال انگیز این زندگی بیهوده بیشتر از قبل گره میخورم . تماس گرفت . کجائی ؟ میخوام ببینمت . فقط بهش گفتم دکتر هستم اما نگفتم کدام دکتر و کجا ؟ او نمیدانست که جائی نشسته ام که اگر شدت باد بیشتر میشد دیگر هرگز نمی توانست مرا ببیند . خودم را برای انچه که بر سرش آمده بود مقصر میدانستم . دیگر تاب و تحمل شکنجه روحی او را نداشتم. آخر او را از جانم بیشتر میخواستم . نگهبان ساختمان که نمیدانم از کجا فهمیده بود کسی بالای بام رفته به سراغم آمد آرام و با تحکم گفت اینجا چه میکنی ؟ به آرامی سر برگرداندم و گفتم : هواخوری !! اشکالی داره ؟ گفت : نه ، اما خواهش میکنم کمی اینطرفتر بیائید برای هواخوری . آنجا که نشسته اید خطرناکه . .... گوشی ام زنگ زد . نگاهی به شماره انداختم نه آشنا نبود. نگهبان التماس میکرد . خواهش میکنم برایم مسئولیت داره هرکاری بگید انجام میدم فقط بیائید پایین ... لبخندی زدم و گفتم : هیچکس نمیتونه کاری رو که میخوام برام انجام بده . در توان هیچکس جز او نیست و اشاره به آسمان لایتناهی کردم . گفت : باشه من دعا میکنم براتون و اشک مثل سیلاب از چشمانم فرو میچکید. گوشی دوباره زنگ زد ایندفعه او بود همان که بخاطرش نمیخواستم بمانم همان که بخاطرش غرورم را لگد مال کرده بودم . همان که تمام زندگی من بود . نمیتوانستم حرف بزنم انگار لال شده بودم . ازم دلخور شد و گفت : دیگه زنگ نمیزنه تا خودم هروقت خواستم باهاش تماس بگیرم. وتماس گرفتم و دیدمش . قلبم با تپشی دیوانه وار میزد . صبحش وقتی سر کار رفته بودم چنان روحیه خرد و خرابی داشتم که هرکسی منو میدید میفهمید یه چیزیم شده . حتی نظافتچی و آبدارچی پرسیدند طوری شده ؟ چند وقته تو خودتون فرو رفتین حتی یادتون میره جواب سلام بدین یا حتی مثل همیشه دستور چای پشت سر هم بدین . کمکی از دستمو ن بر میاد....
در نی نی چشمای اطرافیانم میدیدم که چقدر نگرانند. و به همه میگفتم چیزی نیست فقط خسته ام یا میگفتم سرم درد میکنه یا الکی بگم حالم خوبه مرسی .
در چنین وضعیت روحی معمولا هر کسی یه سرگرمی قوی توی زندگیش داره که به اون خودشو سرگرم کنه . اما من چی داشتم . حتی عشقم از من گریزان بود . اونم طاقت کنارم بودن رو نداشت . خودمو غرق کار و افکار خودم کردم مثل آدمهای زنده ولی خاموش . مثل یه مردهُ متحرک ...
هیچگاه تا این حد مثل امروز احساس خفت و خواری نکرده بودم . فریاد میزدم تو کجائی ؟ آخر چرا ؟ چرا منو اینگونه اسیر و وابسته خودت کردی که حالا نمیتونی کنارم باشی ؟ حتی منو از شنیدن صدات محروم کردی .
مرگ بر من و دل من که اینچنین خوار و خفیفم کرده . نوار موسیقی ملایمی گذاشته ام و بغض راه نفسم رو گرفته ... سیلاب اشک دیگه اجازه ام نمیده که قطراتشون در پنهان و خلوتم فرو بریزند . بهانه ای دیگه ندارم . فقط اشک جواب درد درونم رو میده . در دل فریاد میزنم آخر کجائی . تو را میخواهم . فریاد پنهانم تبدیل به ناله ای سوزناک شده . نه دیگر نمیتوانم . او پر مسئولیت تر از این حرفهاست که بخواد بدونه داشتن احساسات اینچنینی وقت باید براش گذاشت و یا دل گذاشت . من جز تو را نمیخواهم و تو جز کارت و حل گرفتاریهایت چیز دیگری نمیخواهی .
زندگیم هروز تلخ تر از روز قبل میگذرد . کارد به استخوانم رسیده . زهر هلاهلی را که قطره قطره به کامم میریزد این زندگی و توانی برایم نگذاشته است . من ذره ذره ذوب میشوم و او نمیداند . که برایم نوشداروست .
به کجا پناه ببرم ؟ به کجا ؟
طاقت کم لطفی هایت را ندارم . عشق کور و کرم (همانی که ازش میترسیدی) نمیگذارد که شخصیت محکمی در برابرت داشته باشم . در برابر تو ضعیف و ناتوانم . بی ثبات و متزلزل و از خود گذشته . گاه دلم میخواهد التماست کنم . گاه دلم میخواهد با همان غروری که با دیگران برخورد میکنم با تو نیز اینچنین باشم . اما نمیتوانم تو برایم غیر از دیگرانی . غیر از بقیه مردم .
دیگر نمیتوانم دست از این حالتهای ضد و نقیضم بردارم . من از چه کسی فرار میکنم ؟ از خودم ؟
فکر میکنی چند بار میشه دوست داشت و عاشق بود ؟ چند با ر میشه یه دل رو هبه کرد؟ مگه دلم بازیچه بوده که دست هرکسی بسپارمش . حالا بشین و فکر کن برایم چه بودی و چه هستی که حتی حاضرم بخاطرت بمیرم. میشه کسی خودشو دوست نداشته باشه ؟ ودیگری رو از جون خودشم بیشتر بخواد ؟ اما من اینگونه ام تو را بیشتر از خود و خواسته و جانم میخواهم . نمیخواهم سوهان روحت باشم . من آمدم که آرام جانت باشم . نه آزار روحت . ببخش مرا اشک دیگر امانم نمیدهد که بیش از این برایت بنویسم . تو را بخدا میسپارم . امید دارم که همه مشکلاتت حل بشود و روز به روز زندگی بهتری داشته باشی .
آه .... صدایت . ............................
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
مثل یه خورشید قدم به آسمان تاریک قلبم گذاشتی .
قلب مرا پر از نور محبت و عشق خودت کردی .
مثل یه پرنده روی درخت خشک باغ دلم نشستی و آوازت مرا مجنون احساس پاکت کرد.
تو مرا عاشق خودت کردی تو مرا گرفتار خودت کردی .
آمدی و مرا همسفر شهر آرزوها کردی و آرزوهای مُرده ام را زنده کردی .
تو امید و دلگرمی به دلم دادی و در این دنیای فانی و پر از ریا صداقت عشق و مهربانی را در نهادم به ودیعه گذاشتی .
تو مثل شبنم روی گلبرگها بر گلبرگهای پژمرده ام نشستی و تازه ام کردی .
چشمان به غم نشسته ام را که کورسوی امیدی نیز نداشت با چلچراغ عشقت برافروختی و روشنم ساختی .
عزیز دلم تورا و هوای دوست داشتن تو را تا ابد زنده نگه میدارم و با صداقت پاک احساسم حرفهای عاشقانه ام را هرشب به باد میسپارم تا او قاصدک پیامم برای تو باشد .
ای همه وجودم چنان ایثار در عشق تو داشته باشم و چنان از ته قلب دوستت داشته باشم که هرگز نتوانی مرا باز پس دهی .
در این دنیا تنها همین یک دل پاک را دارم که با بلندای بزرگترین عشق به تو تقدیمش کرده ام و میخواهم که تو نیز با احساسی پاک تر و صادق تر به آن وفادار بمانی .
خدایا ، دوستت دارم . دوستت دارم .دوستت دارم
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
خودم هم نمیدونم چه مرگم هست ؟ اما احساس میکنم که هزاران هزار چشمه ی داغ خورشید بر من سرازیر شده و مرا میسوزاند .حس میکنم در هزار لای زندگی گم شده ام . حس میکنم کسی صدایم را نمیشنود . شریکی برای دلم ندارم و برای غصه های م سینه ای نیست تا سر سنگینم را بر آن تکیه دهم . دستمالی نیست که اشکم را پاک کند و غصه از روحم بزداید. نفسهایم به شماره افتاده اند . انگیزه ای برای ماندن ندارم . اما مجبورم ،مجبورم که بمانم و وابسته ها را از فلاکتی که خودم در بوجود آوردنش نشان داشته ام . برهانم آنان را برهانم . آنها خود نخواستند که بیایند . من آن ها را بوجود آوردم و حالا چشمم کور مسئولم . اما چه کسی مسئول بدبختی من است ؟ چه کسی مرا درک میکند ؟ کیست که به گردن بگیرد سالهای از دست رفته ام را ؟ آخر خدایا تو کجائی که صدای مرا فقط صدای فریاد مرا نمی شنوی ؟به کدامین گناه باید بسوزم ؟ به کدامین جرم باید در این زندان به زنجیر کشیده شوم ؟ فلسفه ی زندگی چیست ؟ رنج؟ درد ؟
درد من حرف نیست . درد من خود درد است . چطور میتوانم درمانش کنم ؟سرنوشت گل آلود من با خون مخلوط گشته و حلقومم را میخراشد. تا چه وقت ؟ چرا خدا صدایم را نمیشنود ؟ چرا؟ خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خیلی محزونم . خیلی دلشکسته ام . خیلی سرخورده ام . چه کنم ؟ چه کنم ؟ چه کنم ؟
ایکاش همان لحظه ای که زندگیم را به تو تقدیم کردم به تو میگفتم که مواظب باش این زندگی و این دل از شیشه است . مبادا آنرا به بازی بگیری و بشکنی اش . کاش گفته بودم . اما تو زودتر گفتی که تورا برای شکستن برداشتم . و مرا شکستی و بند زدی . مرتب میشکنی و بند میزنی . آخر من به کدامین گناه باید به پای تو بسوزم و دم نزنم . چرا مرا آزاد نمیکنی ؟
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
میخوام شروع کنم(چهارشنبه 84 اسفند 3 ساعت 3:3 عصر )
سلام میخوام شروع کنم . بگید بیام یا نه ؟ میتونم یا نمیتونم ؟کمکم میکنید یا نه ؟ وبلاگ نویسی خوبه یا بد؟ اما بدونین هرچی از دلم تراوش کرد یا متنی بنظرم قشنگ اومد براتون مینویسم . قبوله ؟
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)
لیست کل یادداشت های وبلاگ