سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دنیا همچون مار است سودن آن نرم و هموار ، و درون آن زهر مرگبار . فریفته نادان دوستى آن پذیرد ، و خردمند دانا از آن دورى گیرد . [نهج البلاغه]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...

Powerd by: Parsiblog ® team.
یه تفعل زدم از حافظ بعد از پست دیروز بد نیست بخونید(یکشنبه 85 اردیبهشت 10 ساعت 3:57 عصر )

بنام هستی بخش خفتگان

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم

بر سنگ خاره قطرهِ باران اثر نکرد

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

باهات حرف ها دارم اما...(شنبه 85 اردیبهشت 9 ساعت 1:38 عصر )

           راستی ازت سئوال دارم : دلم میخواد بدونم وقتی داشتی قلبمو تو مشتت فشار میدادی و چکه چکه خونمو رو زمین می ریختی ؟‏چه احساسی داشتی ؟

وقتی داشتی روحمو می شکستی ؟‏و زیر پاهات له میکردی ؟ چه احساسی داشتی ؟ هان ؟‏ د‍ ... بگو دیگه  . بگو بی معرفت  بگو ....   

         چرا با من اینکار رو کردی ؟ چرا؟ من چه بدی درحق تو کرده بودم ؟ مگه جز صداقت و خلوص چیز دیگه ای هم دیدی؟ این بود ؟ جواب محبتهام ، جواب روراستیم ،‏جواب همه عشقی که بتو داشتم ؟

همه باورهامو نابود کردی . همه باورهامو . تازه تو رو پیدا کرده بودم . تازه فهمیده بودم معنی بودن و دوست داشتن رو .. تازه داشتم روی بدبختی هام خط بطلان میکشیدم .تازه فهمیده بودم که منم خدائی دارم . آه .... تو به خنده هام هدف داده بودی . تو به گریه هام دلیل داذه بودی . به تو پناه آورده بودم . به زندگیم و به نفس کشیدنم رنگ و بو داده بودی . من همه داشته هامو از تو می دیدم . زندگی وقتی برای من معنای زنده بودن داشت که تو کنارم بودی . تو بهانه  زندگیم بودی . 

حالا دیگه چه فرقی میکنه که چطوری باشم یا نباشم . تو اومدی و گفتی که پُشتمی ،  تکیه گاهمی ، گفتی تا آخرش باهام هستی ، گفتی تا هروقت که خودم نخواستم تو میمونی . تو گفتی ..... 

دیدی جا زدی ؟ دیدی دروغ بود ؟ دیدی تو هم مثل همه هستی ؟

فکر میکردم باهمه فرق داری . تو رو تافته جدا بافته میدونستم . فکر میکردم با اومدنت همه دردام فرار کردن . بدبختی هام به فراموشی سپرده شدن . فکر میکردم تا ابد کنارم میمونی .(( خدایا دیگه نمیخوام صدات کنم . دیگه نماز نمیخونم . دیگه هیچکسو باور نمیکنم . ))

پیامتو برای هزارمین بار خوندم : این بود پیامت : دیگه نمیتونم ادامه بدم .به نفع هردومونه که همینجا تمومش کنیم . متاسفم . (( هه ، متاسفی ؟ فقط همین؟ تو از اولشم نتونستی بیائی . همه حرفات دروغ بود . فقط ادعا میکردی . تو از خیلی وقت پیش میخواستی تمومش کنی . نمیدونم بهانه ات برای این جملات چی بود ؟ یا من چیکار کرده بودم . اما هرچی بود بهم فهموندی تو با اونی هم که ازش بدت میومد و میگفتی ... ولش کن . همه تون مثل همین همه تون مثل هم . )) بذار بقیه شو هم بگم : نوشتی که :  این دنباله ی پیامته : ... بدون که هرگونه دیوونگی کنی اولین قربونیش منم .پس تو روخدا دیوونگی نکن . (( اینجا هم فقط به خودت فکر کردی . فقط خودتو دیدی)) . نگفتی چی به سرش آوردم . چی به سرش میاد؟ نگفتی بعد از اینهمه سال رنج تازه معنی لبخند رو فهمیده بود؟ نگفتی با این کارت با زندگی من چه میکنی ؟     باشه ... باشه کاری نمیکنم که تو قربونی بشی .  چون هنوز هم ...... نه خیالت راحت باشه ، من خودمو قربونی میکنم . نه تو رو .....................

میدونی چطوری ؟ میخوام ........   نه صبر کن از دوستانم بپرسم ببینم اونا چی میگن ؟

 از دوستای وبلاگیم سئوال میکنم . بعد تصمیم قطعیمو میگیرم .

دوستان من به نظر شما :

فاحشگی  چطوره ؟‏بی دینی چی‏؟ کثافت بودن؟‏ خودکشی ؟

میدونید چرا این سئوالها رو کردم ؟‏فکر کنم که این افراد بجای یک فرد نیکوکار صالح و روراست افرادی مثل سئوالهای بالا رو می پسندن . شاید. فعلا که خیلی عصبانی هستم .

گند بزنه این زندگی رو که همه اش عذابه . مُردن چه خوبه .

 میخوام اینطوری از همه این مردمان دروغگو و دو رنگ انتقام بگیرم . بعد از سالها تازه مفهوم بودن رو درک کرده بودم . خرابش کرد همه چیزو خراب کرد . من دیگه هیچ بهانه ای برای زندگی ندارم . هیچی ...


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

چرا؟(یکشنبه 85 اردیبهشت 3 ساعت 6:53 عصر )

دلم گرفته بود میل به خانه رفتن رو نداشتم غرقِ ابهامی غریب بودم . رفتم بر بلندای یک بام . لبهُ بام نشستم . باد تندی میوزید . به او قول داده بودم حتی در بدترین شرایط دست به کار احمقانه ای نزنم . اما با حضرتش به راز و نیازی عاشقانه مشغول بودم . دلم نمیخواست بمانم دیگر دوست نداشتم در این دنیای خاکی باقی باشم . هرروز در تار و پود زندگی و روزمرگی و تکرار ملال انگیز این زندگی بیهوده بیشتر از قبل گره میخورم . تماس گرفت . کجائی ؟ میخوام ببینمت . فقط بهش گفتم دکتر هستم اما نگفتم کدام دکتر و کجا ؟ او نمیدانست که جائی نشسته ام که اگر شدت باد بیشتر میشد دیگر هرگز نمی توانست مرا ببیند . خودم را برای انچه که بر سرش آمده بود مقصر میدانستم . دیگر تاب و تحمل شکنجه روحی او را نداشتم. آخر او را از جانم بیشتر میخواستم . نگهبان ساختمان که نمیدانم از کجا فهمیده بود کسی بالای بام رفته به سراغم آمد آرام و با تحکم گفت اینجا چه میکنی ؟ به آرامی سر برگرداندم و گفتم : هواخوری !! اشکالی داره ؟ گفت : نه ، اما خواهش میکنم کمی اینطرفتر بیائید برای هواخوری . آنجا که نشسته اید خطرناکه . .... گوشی ام زنگ زد . نگاهی به شماره انداختم نه آشنا نبود. نگهبان التماس میکرد . خواهش میکنم برایم مسئولیت داره هرکاری بگید انجام میدم فقط بیائید پایین ... لبخندی زدم و گفتم : هیچکس نمیتونه کاری رو که میخوام برام انجام بده . در توان هیچکس جز او نیست و اشاره به آسمان لایتناهی کردم . گفت : باشه من دعا میکنم براتون و اشک مثل سیلاب از چشمانم فرو میچکید. گوشی دوباره زنگ زد ایندفعه او بود همان که بخاطرش نمیخواستم بمانم همان که بخاطرش غرورم را لگد مال کرده بودم . همان که تمام زندگی من بود . نمیتوانستم حرف بزنم انگار لال شده بودم . ازم دلخور شد و گفت : دیگه زنگ نمیزنه تا خودم هروقت خواستم باهاش تماس بگیرم. وتماس گرفتم و دیدمش . قلبم با تپشی دیوانه وار میزد . صبحش وقتی سر کار رفته بودم چنان روحیه خرد و خرابی داشتم که هرکسی منو میدید میفهمید یه چیزیم شده . حتی نظافتچی و آبدارچی پرسیدند طوری شده ؟ چند وقته تو خودتون فرو رفتین حتی یادتون میره جواب سلام بدین یا حتی مثل همیشه دستور چای پشت سر هم بدین . کمکی از دستمو ن بر میاد....

در  نی نی چشمای اطرافیانم میدیدم که چقدر نگرانند. و به همه میگفتم چیزی نیست فقط خسته ام  یا میگفتم سرم درد میکنه یا الکی بگم حالم خوبه مرسی .

در چنین وضعیت روحی معمولا هر کسی یه سرگرمی قوی توی زندگیش داره که به اون خودشو سرگرم کنه . اما من چی داشتم . حتی عشقم از من گریزان بود . اونم طاقت کنارم بودن رو نداشت . خودمو غرق کار و افکار خودم کردم مثل آدمهای زنده ولی خاموش . مثل یه مردهُ متحرک ...

هیچگاه تا این حد مثل امروز احساس خفت و خواری نکرده بودم . فریاد میزدم تو کجائی ؟ آخر چرا ؟ چرا منو اینگونه اسیر و وابسته خودت کردی که حالا نمیتونی کنارم باشی ؟ حتی منو از شنیدن صدات محروم کردی .

مرگ بر من و دل من که اینچنین خوار و خفیفم کرده . نوار موسیقی ملایمی گذاشته ام و بغض راه نفسم رو گرفته ... سیلاب اشک دیگه اجازه ام نمیده که قطراتشون در پنهان و خلوتم فرو بریزند . بهانه ای دیگه ندارم . فقط اشک جواب درد درونم رو میده . در دل فریاد میزنم آخر کجائی . تو را میخواهم . فریاد پنهانم تبدیل به ناله ای سوزناک شده . نه دیگر نمیتوانم . او پر مسئولیت تر از این حرفهاست که بخواد بدونه داشتن احساسات اینچنینی وقت باید براش گذاشت و یا دل گذاشت . من جز تو را نمیخواهم و تو جز کارت و حل گرفتاریهایت چیز دیگری نمیخواهی .

زندگیم هروز تلخ تر از روز قبل میگذرد . کارد به استخوانم رسیده . زهر هلاهلی را که قطره قطره به کامم میریزد این زندگی و توانی برایم نگذاشته است . من ذره ذره ذوب میشوم و او نمیداند . که برایم نوشداروست .

به کجا پناه ببرم ؟ به کجا ؟

طاقت کم لطفی هایت را ندارم . عشق کور و کرم (همانی که ازش میترسیدی) نمیگذارد که شخصیت محکمی در برابرت داشته باشم . در برابر تو ضعیف و ناتوانم . بی ثبات و متزلزل و از خود گذشته . گاه دلم میخواهد التماست کنم . گاه دلم میخواهد با همان غروری که با دیگران برخورد میکنم با تو نیز اینچنین باشم . اما نمیتوانم تو برایم غیر از دیگرانی . غیر از بقیه مردم .

دیگر نمیتوانم دست از این حالتهای ضد و نقیضم بردارم . من از چه کسی فرار میکنم ؟ از خودم ؟

فکر میکنی چند بار میشه دوست داشت و عاشق بود ؟ چند با ر میشه یه دل رو هبه کرد؟ مگه دلم بازیچه بوده که دست هرکسی بسپارمش . حالا بشین و فکر کن برایم چه بودی و چه هستی که حتی حاضرم بخاطرت بمیرم. میشه کسی خودشو دوست نداشته باشه ؟ ودیگری رو از جون خودشم بیشتر بخواد ؟ اما من اینگونه ام تو را بیشتر از خود و خواسته و جانم میخواهم . نمیخواهم سوهان روحت باشم . من آمدم که آرام جانت باشم . نه آزار روحت . ببخش مرا اشک دیگر امانم نمیدهد که بیش از این برایت بنویسم . تو را بخدا میسپارم . امید دارم که همه مشکلاتت حل بشود و روز به روز زندگی بهتری داشته باشی .

آه .... صدایت . ............................


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

خورشید گرما بخش جانم(شنبه 85 فروردین 26 ساعت 3:6 عصر )

مثل یه خورشید قدم به آسمان تاریک قلبم گذاشتی .

قلب مرا پر از نور محبت و عشق خودت کردی .

مثل یه پرنده روی درخت خشک باغ دلم نشستی و آوازت مرا مجنون احساس پاکت کرد.

تو مرا عاشق خودت کردی تو مرا گرفتار خودت کردی .

آمدی و مرا همسفر شهر آرزوها کردی و آرزوهای مُرده ام را زنده کردی .

تو امید و دلگرمی به دلم دادی و در این دنیای فانی و پر از ریا صداقت عشق و مهربانی را در نهادم به ودیعه گذاشتی .

تو مثل شبنم روی گلبرگها بر گلبرگهای پژمرده ام نشستی و تازه ام کردی .

چشمان به غم نشسته ام را که کورسوی امیدی نیز نداشت با چلچراغ عشقت برافروختی و روشنم ساختی .

عزیز دلم تورا و هوای دوست داشتن تو را تا ابد زنده نگه میدارم و با صداقت پاک احساسم حرفهای عاشقانه ام را هرشب به باد میسپارم تا او قاصدک پیامم برای تو باشد .

ای همه وجودم چنان ایثار در عشق تو داشته باشم و چنان از ته قلب دوستت داشته باشم که هرگز نتوانی مرا باز پس دهی .

در این دنیا تنها همین یک دل پاک را دارم که با بلندای بزرگترین عشق به تو تقدیمش کرده ام و میخواهم که تو نیز با احساسی پاک تر و صادق تر به آن وفادار بمانی .

خدایا ، دوستت دارم . دوستت دارم .دوستت دارم


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

هیچی نگفت : فقط ...(شنبه 84 اسفند 13 ساعت 1:31 عصر )

خودم هم نمیدونم چه مرگم هست ؟ اما احساس میکنم که هزاران هزار چشمه ی داغ خورشید بر من سرازیر شده و مرا میسوزاند .حس میکنم در هزار لای زندگی گم شده ام . حس میکنم کسی صدایم را نمیشنود . شریکی برای دلم ندارم و برای غصه های م سینه ای نیست تا سر سنگینم را بر آن تکیه دهم . دستمالی نیست که اشکم را پاک کند و غصه از روحم بزداید. نفسهایم به شماره افتاده اند . انگیزه ای برای ماندن ندارم . اما مجبورم ،مجبورم که بمانم و وابسته ها را از فلاکتی که خودم در بوجود آوردنش نشان داشته ام . برهانم آنان را برهانم . آنها خود نخواستند که بیایند . من آن ها را بوجود آوردم و حالا چشمم کور مسئولم . اما چه کسی مسئول بدبختی من است ؟ چه کسی مرا درک میکند ؟ کیست که به گردن بگیرد سالهای از دست رفته ام را ؟ آخر خدایا تو کجائی که صدای مرا فقط صدای فریاد مرا نمی شنوی ؟‏به کدامین گناه باید بسوزم ؟ به کدامین جرم باید در این زندان به زنجیر کشیده شوم ؟ فلسفه ی زندگی چیست ؟‏ رنج؟ درد ؟

درد من حرف نیست . درد من خود درد است . چطور میتوانم درمانش کنم ؟‏سرنوشت گل آلود من با خون مخلوط گشته و حلقومم را میخراشد. تا چه وقت ؟ چرا خدا صدایم را نمیشنود ؟ چرا؟ خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

خیلی محزونم . خیلی دلشکسته ام . خیلی سرخورده ام . چه کنم ؟ چه کنم ؟ چه کنم ؟

ایکاش همان لحظه ای که زندگیم را به تو تقدیم کردم به تو میگفتم که مواظب باش این زندگی و این دل از شیشه است . مبادا آنرا به بازی بگیری و بشکنی اش . کاش گفته بودم . اما تو زودتر گفتی که تورا برای شکستن برداشتم . و مرا شکستی و بند زدی . مرتب میشکنی و بند میزنی . آخر من به کدامین گناه باید به پای تو بسوزم و دم نزنم . چرا مرا آزاد نمیکنی ؟

                              

 


» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

میخوام شروع کنم(چهارشنبه 84 اسفند 3 ساعت 3:3 عصر )
سلام میخوام شروع کنم . بگید بیام یا نه ؟ میتونم یا نمیتونم ؟‏کمکم میکنید یا نه ؟ وبلاگ نویسی خوبه یا بد؟‏ اما بدونین هرچی از دلم تراوش کرد یا متنی بنظرم قشنگ اومد براتون مینویسم . قبوله ؟
» صاحبدل
»» نظرات دیگران ( نظر)

<      1   2   3   4      

لیست کل یادداشت های وبلاگ
اینجا زمین است
نکته 4
نکته 3
نکته 2
نکته 1
لحظه های خاموش
جواب ایمیل و ...
این نیز بگذرد
دو خط ...
کیسه کوچک چای
[عناوین آرشیوشده]
 RSS 
 Atom 

بازدیدهای امروز: 8  بازدید
بازدیدهای دیروز: 26  بازدید
مجموع بازدیدها: 713876  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ...
صاحبدل
این یادداشتها بر پیشانی وبلاگیست که حکم دفتر خاطرات داره ، بیش از هر چیز دیگر پاسخیست به نیاز درونی و فرسایندگی زمان که وادارم میکند در هر شرایط و برغم شدائد و مصایبی که بر من رفته ؛؛؛ و می‌رود تا شاید توجیهی برای عاشق ماندن باشد. این‌که فراز و نشیب‌های زندگی بارها غریب‌تر از گمان منست ، پیچ و خمش ‌ گاه چنان زیاد می‌شود که نقطه‌ی آغاز را از خاطرم می‌برد.
» پیوندهای روزانه «
» لینک دوستان من «
عاشق آسمونی
ناصر ناصری
علی علی اکبری
اسماعیل داستانی بنیسی
xXxXxXx از اون عکسها میخوای بیا اینجا xXxXxXx
.: شهر عشق :.
علی
آخوندها از مریخ نیامده اند
مدیر
شبر (تکبیر)
گروه اینترنتی جرقه ایرانی
نفحات
عباس حسنی
صل الله علی الباکین علی الحسین
مذهب عشق
سیّد
نازی
همسفر عشق
دهاتی
آبدارچی
نافذ
آریایی

دنیا
خاطرات باورنکردنی یک حاج آقا
اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
حاج اقای مهربون زمانه (جلیلی)
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
ابلیس( قدرت شیطان )
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
خلوت تنهایی

شهادت ( برادر گرامیم)
خاطرات خاشعات
هانیبال
دنیا به روایت یوسف
ریتا رحمانی (بازی بزرگان )
لئون
کوثر
دریچه ای به سوی ملکوت
سایه صبور
صفیر صبح
عطش
کلبه احزان
تجارت اینترنتی
گفتگوهای من و مسیحیان
نازنین
قلب سرد
جادوگر
عکاسباشی - صادق سمیعی
چشمه های مقدس
آیتکین
شادمانه (دریا)
بهروز شیخ رودی
خادم الامام عج
مجتبی
پریسا
یادگاری - صادق سمیعی
سرمه
صادق
پریسا
قهرمانی
کاچی به از هیچی - صادق سمیعی

یکی از این 6 میلیون
شراب ادیبان = محمد رئیسی پور
غریب آشنا
چاغنامه
کوچه گرد
مرزبان سایبری
» لوگوی دوستان من «





































» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «
 
خطاطی نستعلیق آنلاین